سکه های شکلاتی

نوشته های خودم

سکه های شکلاتی

نوشته های خودم

سکه های شکلاتی

در این وبلاگ نوشته های خودم را قرار میدهم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۲ خرداد ۹۴، ۱۲:۳۵ - نسیم.خ
    عالی
  • ۱۵ خرداد ۹۴، ۱۳:۴۷ - نسیم.خ
    ziba boood

درخت زندگی

پنجشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۷:۵۳ ب.ظ

سنجاب روی شاخه ی درخت گردوی پیر به کلاغ گفت: زمستان فصل سوگواری درختان است...
کلاغ قار قار کرد و جواب داد: پاییز فصل سوگ درختان و زرد رنگ سوگواریشان است ، آنها در فراق دستهای خورشید که مدام شانه هایشان را نوازش میکرد جامه ای به رنگ آفتاب بر تن میکنند و به سوگ می نشینند، تا اینکه زمستان از راه میرسد و جامه ی سپیدش را به آنها پیشکش میکند تا جامه ی سوگواری را از تن بیرون کنند، دیری نمیگذرد که درختان  بار دیگر دستهای گرم خورشید را پشت شانه های ترک خورده ی خویش احساس کرده و در آن هنگام عرق شرم میریزند زیرا که پیشکش زمستان را قبول کرده بودند، پس برای دلداری از خورشید جامه ای را بر تن میکنند که او رنگهای آن را دوست دارد، جامه ای سبز با طرحی از شکوفه های بهاری...
کمی دورتر از درخت پیرمرد به کودکیش می اندیشید و آهسته پیش خود میگفت: تنها هنگام کودکی جهان تو گرد است، جهان تو کودک است، تو را دست و پا گیر نمیکند، چون دست و پایی ندارد!
هنگام کودکی جبر و اختیار برایت معنایی نمیدهند و تو مجبور نیستی گوشه ای از یک هشت گوشه را انتخاب کنی و در آنجا پشت میزی هشت گوش درون اتاقی هشت گوش در ساختمانی هشت گوش بنشینی تا در آخر ماه دسته ای اسکناس هشت گوش کف دستهایت قرار دهند...
هنگام کودکی جهان تو گرد است و تمام این گردی از آن توست، آنگاه که بزرگ شدی جهانت نیز به بلوغ میرسد، صاحب اندام میشود ، هشت گوشه پیدا میکند و تو مجبوری یک گوشه از آن را انتخاب کنی، بنشینی و به زندگیت ادامه دهی...
هر جا که میروی دیگرانی هستند که هر کدام یک گوشه از این هشت گوش را گرفته و آن را بر تو تنگ تر می نمایند و جهانت را به اندازه ی ذهن خویش کوچک می سازند تا پرنده ی خیالت دیگر نتواند از آن محدوده ی تنگ به بیرون پرواز کند...
صدای رادیوی همسایه به درون آپارتمانش می آمد، میان امواج آن به اجبار قرار گرفته بود، مجری برنامه میگفت:
امروز هوای تهران آفتابی است!
امروز هوای خورشید تهرانی است!
امروز چه روز آلوده ایست در خورشید!
امروزچه روز پالوده ایست در تهران!
امروز تو کنار منی!
امروز من کنار تو ام!
امروز چه روز عجیبی است!
واژه ی خورشید را که شنید به یاد تنها زن زندگیش افتاد، نامش ستاره بود، هنگامی که خانه را ترک مینمود پیرمرد آستیش را گرفت و از او خواست برای آخرین بار او را در آغوش بگیرد ولی زن پاسخ داد: ستاره ها هر چه دور تر باشند دیر تر خاموش میشوند، من ستاره ای هستم دور دور دور، خیلی دور...
هر چه از تو دور تر شوم برایم بهتر است، اگر خیلی به تو نزدیک شوم و در آغوشت بگیرم هر اندازه نیز که بزرگ و پر نور باشم، خیلی زود بعد از مرگ خاموش خواهم شد و در آسمانت دیگر نوری نخواهم داشت.
سالهای سال از مرگ زن میگذشت ولی هنوز عشق او در قلب پیرمرد مانند گذشته روشن بود، آهی کشید و در دل گفت: کاش آن روز جوابش را اینگونه میدادم: ستاره ها با دور شدنشان سرد میکنند ولی تو با رفتنت زندگیم را آتش میزنی...
عینکی را از جیب بغلش بیرون آورد، هر باد که به سمت خانه اش می وزید با خود یادی می آورد، بادها به دیوارها میخوردند و باز میگشتند ولی یادها از کوچکترین روزنه های دیوار به سمت ذهن پیرمرد جاری میشدند، آن را به چشم زد، آهی کشید و در دل گفت:
 خاطره های خوب با هم بودنمان را تار میبینم
چشم سومم عینک میخواهد
کاش آن روزها برای خودم عینک میخریدم...
چند روز قبل رفتنت دکتر گفت چشمانم ضعیف است
 درست روز رفتنت عینکی شدم
لحظه ی رفتنت را در خاطراتم به وضوح میبینم
کاش لحظه ی رفتنت عینکم را نمیزدم...
کاش لحظه ی عینکم رفتنت را نمی دیدم...
به صندلی چرخدارش نگاه کرد و گفت: دلم میخواهد مثل یک درخت، بدون آنکه به ساکن ماندنم در دل خاک فکر کنم، قد بکشم و میوه دهم، یا مثل خورشید، بدون آنکه به عمر دراز چند میلیارد ساله ام فکر کنم، بتابم و روشنایی دهم...
روزنامه ی کنار دستش با حروفی درشت تیتری در مورد کم آبی زده بود: سدهای شهر به پوچی رسیده اند!
زیر این تیتر خیلی بزرگ با حروفی خیلی کوچک نوشته بود: البته صدها نفر از مردم شهر را نیز کف هر یک از این سدها "مرده" میان گل و لای پیدا کرده اند!
پیرمرد با خود گفت: شاید آن صدها نیز به اندازه ی این سدها به پوچی رسیده بوده اند...
آن را برداشت و ورق زد، خبری نظرش را جلب نمود: دو دختر جوان در یک ولایت افغانستان به خاطر تعصبات پدر، بر شاخه ی یک درخت به دار کشیده شده اند، پیرمرد مداد نوکیش را برداشت و آن خبر کوتاه را از زبان یک درخت پیر اینگونه بلند کرد: اینجا هنگام نشستن مراقب باش، ممکن است صندلی ات به رسم قدیم، زیر پای بیگناهی طناب بر گردن خالی شده باشد، مراقب باش هنگام لذت بردن از سایه ی درخت، از سایه ی درخت لذت نبری، زیرا ممکن است آن سایه ی مرگ باشد...
اینجا رد دو پای برهنه است که تا صندلی واژگون شده ای زیر شاخه ی خمیده ی یک درخت سیب ادامه یافته است...اینجا مراقب باش برای کودکت تاب میسازی، بازی اش که تمام شد طنابش را از شاخه باز کنی و با خود ببری، زیرا هنگام غروب تاب کودکت تبدیل به طناب دار خواهد شد...
تو نمیدانی که در این سرزمین افتخار ریسمان ها بوکسل کردن اتومبیل در راه مانده ای نیست؟ بلکه حلقه زدن دور گردن انسان است؟ تو نشنیدی نجوای آن دو زن را که با صندلی زیر پایشان میگفتند: از مرگ من بترس...مرگ من افتادن و تحقیر توست؟ ای رهگذر! طنابت را از شاخه باز کن، صندلی راحتی ات را بردار و هر دو را با خود ببر، زیرا ممکن است گلوی دو زن را ناراحت کنند...
نگاهش را از آن روزنامه برداشت و به تلویزیون روبرویش خیره کرد، پس از دیدن تصاویری دلخراش که از برنامه ی خبری صبحگاهی پخش میشد آهی کشید، نگاه به سقف دوخت و در دل گفت: هیچکس نمیداند چرا پینوکیو میخواست انسان شود، ولی من میدانم...او آرزو داشت سیاستمدار شود ولی با وجود آن دماغ چوبی که با هر دروغ دراز و درازتر میشد هیچ گاه نمیتوانست سیاستمدار خوبی باشد، زیرا که مردم به سرعت به دروغ بودن حرفهایش پی میبردند...پینوکیو در بزرگسالی محبوب ترین رییس جمهور ایتالیا شد، ولی نمیدانم چرا فرشته ی مهربان را به معاون اولی برگزید...لعنت به سیاست که حتی برای فرشته ها نیز جذاب است...
بشر موجود خودخواهی است...نه ! بهتر است بگویم سیاست مدار خوبی است...برخی از امور را با نام خدا آغاز میکند، لیکن به نام خویش پایان میدهد، خود مسبب تمامی کارهاست، لیکن هیچگاه کارهای غیرانسانی اش را با نام انسان و انسانیت آغاز نمیکند، او سرآغاز تمامی کارهای زشت خویش نوشته است: به نام خدا ! اموری مانند فرمان جنگ، خونریزی و نسل کشی...ولی در آخر به نام انسانیت، جنگ ها، خونریزی ها و نسل کشی هایش را پایان داده است...
آه...خداوندا ! اگر من جای تو بودم نام خویش را در کوره ای مینهادم تا آن اندازه داغ شود که اگر ریاکاری خواست برای منافع شخصی اش نامم را بر زبان جاری کند دهانش بسوزد، یا آن را را درون یخچال میگذاشتم تا به اندازه ای سرد شود که اگر قلمی خواست آن را برای کشتن و بریدن و آتش زدن و انتقام اول فرمانی بنویسد جوهرش مانند رودخانه ای در قطب شمال یخ زده و دیگر ننویسد، اگر من جای تو بودم هیچ گاه نامم را به کسی نمیگفتم یا در جایی نمینوشتم...
وای که اگر این حیوانات اسم اعظمت را میدانستند مصیبت اعظمی گریبان انسانها را میگرفت! تو را شکر میگویم که هنوز آن را به این نسل ریاکار نگفته ای...
به خاطر آورد روزی را که حزب محبوبش در انتخابات شکست خورد مرد دیوانه ای در خیابان لخت شده و در مقابل نگاه های متعجب مردمی شاد و مردمکهایی غمگین قدم میزد، به سمتش رفت و از او پرسید: چرا جامه ای بر تن نداری؟
دیوانه جواب داد: زیرا که هر جامه ای رنگی دارد، احزاب پیشین تمام رنگها را از تن من برداشتند و بر تن خود پوشانیدند، تنها یک رنگ برای من مانده بود، حزب تو آخرین رنگ مرا که سپید بود از من گرفت...
پس از مرور این خاطرات در ذهنش لحظه ای اندیشید و با خودگفت: چقدر نازک دل بودم...درست مانند یک کاکتوس پرورشی درون صحرایی دور که میان گلهای خودروی وحشی زودتر از یک گل سرخ پژمرد...مرا چه به سیاست و حزب بازی !
دستهایش را به سمت چرخهای صندلیش برد، آنها را حرکت داد و روی خود را از تلویزیون به سمت دیوار سفید برگرداند، به قسمتی از سپیدی دیوار خیره شد و آهی کشید، به یاد آورد که روی صندلی چرخدار می نشست و بالا آمدن خورشید را که از پشت درخت گردوی کهنسال سبز میشد روی ایوان خانه ی پدریش تماشا میکرد و از دیدن این منظره لذت میبرد، چند ماه گذشت و دید که خورشید از چهارخانه های جلوی دیدگانش بالا می آید و چشمک میزند، چهارخانه های بتونی سازه ای بود که ستونهایش را گذاشته بودند و طبقاتش مدام بالا می آمدند، آخرین خانه ی خالی که ساخته شد خورشید همان جا متوقف میگشت و دیگر بالا نمی آمد، روز بعد از آن را به خاطر آورد که پر شدن این چارخانه ها را با چشمانی اندوهگین نظاره کرد، جرثقیل یکی در میان خانه های خالی را با بلوکهای بزرگی که بر میداشت پر میکرد، تا اینکه خورشید دیگر از میان آن خانه ها چشمک نزد و پشت دیوارهایشان پنهان شد، با سنگ مرمر سفید آن دیوارهای زشت سیمانی را پوشاندند، ولی درخت گردوی کهنسال، جلوی برج سفید نوساز با قامتی استوار سبزی و اصالتش را به رخ آن ساختمان بلندبالا میکشید و همین او را دلداری میداد، به یاد آورد که چندی بعد از آن روز، بار دیگر چارخانه های بتونی بالا آمدند، این بار جلوی درخت گردوی بلند، درخت کهنسال پشت این چارخانه ها به شصت قسمت و سی طبقه تقسیم شده بود، فردایش باز هم جرثقیل آمد و خانه های خالی را پر کرد و درخت گردو هم پشت این خانه ها پنهان شد، ولی هنوز مقداری از آسمان پیدا بود و همین او را دلداری میداد، روز بعد نوبت به خانه ی پدریش که خود ساکن آن بود رسید، او را از آن خانه بیرون بردند و او از بیرون ساختمان نظاره کرد که بر اثر ضربات متعدد وزنه ای معلق و سنگین دیوارهای قدیمیش فرو ریختند، زمینش را گودبرداری نمودند و روی آن بتون سرازیر کردند، چارخانه ها را بالا بردند و بر خانه های خالی اش دیوار نهادند، دیوارهایی که پنجره نداشتند، قسمتی از آن دیوارها را به او دادند و از آن هنگام بیشتر ساعات روز مینشست و به یک قسمت سفید از دیوار خیره میگشت، همان قسمت که از پنجره ی خیالش به سمت همان درخت گردوی پیر و بلند باز میشد، همان درخت که هنگام کودکیش بر شاخه های آن تاب بازی دوستانش را تماشا میکرد، در آن آپارتمان هیچ گاه روز و شب را نمیفهمید، همینطور دوران گذشته را در ذهن خویش مرور مینمود که ناگاه دختربچه ای آمد و یک نقاشی را از درخت گردویی بزرگ که خورشید از پشت سرش در حال بالا آمدن بود، جلوی دیدگان او روی دیوار چسباند، منظره برگشته بود و همین پیرمرد را دلداری میداد...دختر کوچک را روی پاهای بی جانش نشاند و موهای طلاییش را نوازش کرد.
کودک گفت: بابا بزرگ برام قصه میگین؟
پیرمرد به موهای طلایی او خیره شده بود و در حالی که میخواست آنها را ببافد، تصمیم گرفت به جای بافتن آن موهای بلند قصه ای کوتاه ببافد، یک بار آن را در ذهن خویش بگوید و بار دیگر برای دخترک بازگو کند، پس اینگونه داستان را مقدمه چینی کرد: تا حالا از درخت زندگی چیزی شنیدی؟ چیزی شبیه به این درخت گردوی بلند که روی دیوار زدی...
اینگونه داستانی را که در ذهنش بافته بود برای دخترک بازگو نمود: هر کودک درختی دارد که مصادف با به دنیا آمدن او در آسمان کاشته میشود، هر گاه به کهنسالی رسید درخت پیر شده و با مرگ او درخت هم میمیرد، جایی شبیه به باغ و هر درخت این باغ برای ساکنین آن نشانه ای است از وجود یک انسان و رشد او در زمین، تا وجود زمین و زمینیان را انکار نکنند، آری انسان در آن عالم نیز انکار میکند...
این داستانی است از زنی که وجود آن باغ را در زندگی خویش انکار مینمود، زنی به نام مریم که چهل و نه سال از عمر او گذشته بود، درست یک سال مانده به یائسه شدنش، آرزو میکرد صاحب فرزندی شود، ولی او دیگر نا امید شده بود، میلی عجیب به خواب داشت، چند سالی بود که دیدن رویایی عجیب آرامشی وصف ناپذیر به او میداد، از زمانی که متوجه شد نازاست تنها یک خواب میدید، یک سکانس طولانی و بدون پلان و پلک زدن از منظره ای زیبا و شگفت انگیز، درختانی که ریشه هایشان در هوا معلق بودند، ریشه ها به زمین انسانها تعلق داشتند و به آن میرسیدند، چند ریشه ای که به سیاره ی آبی رنگ نمیرسیدند گویا از آن فضانوردانی بودند که در یک راهپیمایی فضایی به ناگاه از ایستگاهشان جدا شده و آنقدر در کائنات چرخ خوردند تا مرگشان فرا برسد، بعضی از این درختان چند سالی بیشتر عمر نداشتند و نهال بودند، برخی نیز درختانی بودند با سن بالا و نزدیک به مرگ که هر کدام نوزادی تازه متولد شده را زیر سایه ی خویش پناه داده بودند، برخی هم خشک شده بودند و کنار آنها هیچ کودکی دیده نمیشد، برخی نیز جوانه هایی بودند، کنار هر یک از آنها پیرمرد یا پیرزنی نشسته بود و به ریشه های درخت خویش نگاه میکرد که به کره ی آبی رنگ میرسیدند... در آن باغ نیمکتی چوبی قرار داشت شبیه به نیمکتهای پارک که پایه هایش مثل ریشه ی درختان به آن جسم کروی رسیده بودند...
زن هر شب این صحنه ها را در رویای خویش نظاره مینمود، یک شب به خواب رفت ولی اینبار رویای او با دفعات قبل تفاوت داشت، زیرا یک جوانه ی خیلی زیبا که هنوز خیلی مانده بود تا ریشه های نازکش به زمین برسند درست جلوی نیمکت چوبی باغ رشد کرده بود، چهره ی دختر بچه ای زیبا در پیچش شاخ و برگهای نازک و کوچک آن دیده میشد، مریم احساس عمیقی نسبت به آن جوانه پیدا کرده بود، برای آن نامی گذاشت: مرجان! چون به مرجانهای دریایی علاقمند بود و همیشه در ذهنش تصور میکرد اگر صاحب دختری شود حتما نام او را مرجان خواهد گذاشت، آن جوانه را به همین اسم صدا زد و گفت: مرجان!
و ناگهان صدای دختربچه ای بلند شد و پاسخ داد: بله مامان؟!
زن با تعجب از جوانه پرسید: مامان؟!
و مرجان کوچولو یک دفعه از پشت سر او آمد و دستی روی شانه هایش گذاشت و با شیرین زبانی خاصی که قسمتی از آن به نوک زبانی بودنش برمیگشت گفت: آره! مگه خودت این اسم رو روی من نگذاشتی؟ معمولا مادرها برای بچه هاشون اسم میگذارن نه برای یک گیاه!
زن سرش را برگرداند و سرتا پای او را ورانداز کرد، دختری بود زیبا، تقریبا هفت ساله که صاحب چشمانی سبز، پوستی سپید، بینی کوچک، لبانی غنچه و اندامی لاغربود، ولی هیچ مویی روی سر نداشت! زیباییش این فقدان را جبران مینمود، چیزی که توجه زن را بیش از همه به خود جلب نمود لباس صورتی رنگ بیمارستان کودکان بود که دختر کوچک آن را به تن داشت...
زن محو تماشایش شده بود که ناگاه نسیمی از لابلای برگهای درختان وزید و صدای زنگدار به هم خوردن شاخه ها سمفونی پاییز را در ذهنش تداعی نمود، زن آن را هم دوست میداشت، ولی این سمفونی پاییز نبود، صدای زنگ تلفن بود که بیدارش کرد و باعث شد به سمت گوشی برود، این تماس از طرف کلینیک تشخیص نازایی زنان بود ، صدای زنگ برایش حکم سمفونی بهار را داشت، صدایی که خبر از آغاز یک انسان در رحم وی میداد، هنگامی که رفت و نتیجه ی مثبت تست بارداریش را در دست گرفت، زیر لب گفت: بعضی وقتها بهشت یعنی دو تا خط افقی و عمودی که رو یک برگه ی سفید از رو هم رد شدن!
هنگامی که به منزل بازگشت در حالی که موومانت سوم سونات مهتاب در ذهنش مرور میشد به تابلوی بالای تخت خود نگاه کرد و مدام فاصله ی یک متری شعاع دید این اثر را به صورت رفت و برگشت طی نمود، در آن تابلوی سه بعدی زیبا درختی تنومند را میدید که با تغییر مکان خویش میتوانست آن را در زمانی دیگر قرار دهد، در نقطه ی اولی که ایستاده بود درخت به صورت نهالی در بهار از دل خاک سر بر آورده بود، کمی جلوتر رفت و درخت در فصل تابستان بزرگتر شد، با قدم های بیشتر وی درخت هم تنومند تر میشد و هر یک از فصل ها جای خود را به فصل دیگری میداد، بهار می آمد و درخت شکوفه میکرد  تابستان می آمد و سبز میشد، بعد پاییز و برگریزان آن فرا میرسید، زمستان میشد و مرگ می آمد و در عین ناباوری مشاهده میکرد که در قدمی بسیار کوچک که به پیش میگذاشت آن درخت تنومند مرده، در لحظه ای دوباره به صورت یک نهال کوچک جوانه میزد، آرزو کرد ای کاش نواختن پیانو را به صورتی حرفه ای یاد میگرفت تا بتواند در حین لذت بردن از منظره ی روبروی خویش بخش سوم و توفانی این سونات را بنوازد و در هنگام اوج گرفتن آن بزرگ شدن نهال را ببیند و هنگام فرود آهنگ، زندگی دوباره اش را به نظاره بنشیند، حتی آرزویش از این هم فراتر رفت و با خود گفت کاش سازنده ی این سونات زیبا من بودم، حتی با ساختن و نواختن بخش کوچکی از آن در یک شب به اوج میرسیدم و عکس خود را روی تمام مجله های معتبر دنیا نظاره میکردم و تمام آهنگسازان بزرگ جهان در برابرم سر تعظیم فرود می آوردند، روح خویش را در پیانو می دمیدم و نام موجود بر آمده از آن را که بصورت سوناتی زیبا به سان روح مرده ای از جسم ساز پر کشیده است "درخت زندگی" مینهادم...
چشم از آن نهال کوچک درون تابلو بر نمیداشت، یاد داستان عمو نوروز و ننه سرما افتاد، با نیشخندی به این مساله فکر کرد که ما کلا عادت داریم همه چیز را برعکس جلوه دهیم و حقایق را وارونه کنیم، نام پیام آور برف و سرما و کولاک و یخبندان و مرگ و میر موجودات و خواب زمستانی خرسها را گذاشته ایم ننه سرما! او یک زن است و باید نماد زایش و زندگی باشد، ولی تنها وظیفه اش شده کفن پوش کردن طبیعت در زمستان! اسم پیام آور بهار و روییدن دوباره ی گلها و زاد و ولد موجودات را هم گذاشته ایم عمو نوروز که یک من ریش سپید دارد! وظیفه اش هم این است که هر سال اشتباه ننه سرما را به او یادآوری کند و کفن سپید وی را از تن طبیعتی که هنوز جانی در بدن اوست بردارد!
خنده دار است! اگر قرار باشد وظیفه ی کسی کفن پوش کردن باشد آن عمو نوروز است که باید بر تن زرد و مریض زمین و درختها کفن سپید بپوشاند، نام خویش را هم تغییر دهد و بگذارد عمو دیروز یا عمو سرما، ننه بهار هم میبایست گوشهای قدرتمندی داشته باشد، صدای نبض دانه ی گیاهان را در دل خاک بشنود و به عمو سرما بگوید تو باز هم اشتباه کردی پیرمرد! زمین هنوز نبض دارد و برای کفن پوش کردنش کمی زود دست به کار شدی، پس با دستهای گرم خود کفن سپید را از تن طبیعت کنار میزند و با هر دم و بازدم زنده ترش میکند...
با خود فکر کرد عمو نوروز که گوشهایش سنگین هستند، ولی معمولا زنها گوشهای قوی تری دارند...
در حالی که این افکار از ذهنش میگذشتند بی اختیار شروع به مالیدن شکم خود نمود...
او هر شب دخترک را در خواب میدید که هر بار قدری موهای طلایی اش پرپشت تر شده و جوانه ی زندگی او نیز رشد میکرد و ریشه هایش به زمین نزدیک تر میشدند، یک شب در خواب به او گفت: یکی از این درختها باید مال من باشه، باید بین این درختهای بزرگ دنبالش بگردم، تو میدونی درخت زندگی من کجاست؟
مرجان پاسخ داد : مامان درخت تو اینجاست!
با انگشت به جوانه ی زندگی خویش اشاره کرد و گفت: تو تا چند ماه پیش هیچ درختی در این باغ نداشتی، درخت تو خشک شده بود، همون روزی که ایمانت رو نسبت به وجود این باغ از دست دادی، ولی دیگه درخت زندگی تو جوانه ی زندگی منه، چون با به دنیا اومدن من تو هم از نو  زاده میشی...
در این هنگام صدای زنگوله های یک گله بز که از مراتع سبز اطراف رد میشدند از لابلای شاخ و برگ درختان باغ پیچید و او بیدار شد و ساعت زنگدار کنار تختش را خاموش نمود...
چندی بعد فرشته ی کوچک درونش به سمت روزنه ای از نور بالا آمد، لحظه ای که برای اولین بار نوزاد چشمانش را به این دنیا گشود، مادر در آنها خیره شد و متوجه شباهت زیادی بین دخترک رویاهایش با نوزاد تازه متولد شده اش گردید، همه اجزای صورت و چشمها یکی بودند، چشمان سبز، بینی کوچک، لبان غنچه، پوست سفید و موهای کم! پس نامش را گذاشت: مرجان.
یک شب در حالی که صدای هوهوی جغد از لابلای شاخه ها و برگها شنیده میشد و خفاشی به شاخه ی یکی از درختان مرده آویزان شده بود و ابرها روی مهتاب را پوشانده بودند، دخترک به کره ی آبی رنگ اشاره نمود و به مادر گفت: مامان تو شبها برای من لالایی میخونی، من نمیتونم برات توی زمینی که اونجاست لالایی بخونم پس بزار برای یکبار هم که شده من برات بخونم و تو روی پای من بخوابی...
مادر گفت: مگه بچه ها هم برای مادرهاشون لالایی میخونن؟
او با شیرین زبانی پاسخ داد: بزار من اولین بچه ای باشم که برای مامانش لالایی میگه!
زن قبول کرد و دخترک سر مادر را روی پاهایش گذاشت و شروع کرد این لالایی را در گوش او خواند : گنجشک لالا، مهتاب لالا، ببعی لالا، خفاش لالا، کفتار لالا، جغد پیر لالا...
همینطور ادامه داد که مادر میان لالایی او پرید و گفت: شیطون حالا من جغد پیر شدم؟
دخترک گفت: نه مامان! برای جغد پیر و کفتار و خفاش هم لالایی خوندم تا خوابشون ببره و با چنگالهای تیزشون نیان سراغت و برای مهتاب و گنجشک هم لالایی خوندم تا به خواب برن و روحشون پرواز کنه و بیان به خوابت!
مادر در حالی که به او اشاره میکرد گفت: پس مراقب باش یه وقت روح جغد پیر نیاد ببعی منو با خودش برداره و ببره!
دخترک گفت: نه مامان کفتارا و جغدای پیر هیچوقت به خواب مادرها نمیرن، اونا میرن به کابوس آدم بدا و آدم بدا هم میرن به کابوس اونا...!
 در این هنگام مهتاب از زیر ابرها بیرون آمد و گنجشکی روی نهال یکساله ی مادر و دختر کوچکش که دیگر ریشه به زمین رسانده بود نشست در حالی که جغد پیر و خفاش به خواب فرو رفته بودند و دیگر صدای هو هویی از لابلای شاخ و برگها شنیده نمیشد...

چند سال بعد دخترک بیمار شد، سرطان چیزی از زیباییش کم نکرده بود، هنگامیکه شیمی درمانی شد موهای طلاییش ریختند و مادر در حالی که نگاه از نگاه وی برنمیداشت به او گفت:
چه قدر زیبا شدی...زیبا بودی و زیبا تر شدی...
علاوه بر اینکه زیبا شدی منم بهانه دستم اومده تا دیگه ازت جدا نشم! چون قبلا جلوی هر آینه ای که میدیدم برای خودم شکلک در می آوردم، ولی الان دیگه همش پشت سرت می ایستم و خودم رو زیباتر از قبل میبینم، فکر نکنی برای تو شکلک در میارما...! فقط دارم صورتم رو توی یک آینه ی جدید ورانداز میکنم و مطمئنم فرشته ها همزمان با من خودشونو توی این آینه زیباتر از قبل میبینن...
هنگامیکه دخترک این را شنید در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود مادرش را در آغوش گرفت و به گرمی فشرد...وقتی هم که داشت چشمانش را میبست آغوش پلک هم نوزاد تازه متولد شده ای به نام اشک را فشرد و قطره اشکی همزمان با جدا شدن دخترک از آغوش مادرش روی ملافه ی سپید بیمارستان چکید. مادر سر او را روی سینه هایش فشرد و زیر لب گفت: بعضی وقتها بهشت به اندازه ای میشه که میتونی اون رو در آغوش بگیری!
در همان حال پلکهایش بی اختیار روی هم رفتند، در خواب دید که برگهای نهال شش ساله ی زندگیش ریخته و دیگر شکوفه نمیدهد،  دخترکی یک ساله کنار آن نشسته و مشغول بازی بود، او مرجان بود، هر سال که در دنیای واقعی بر او میگذشت، یک سال از سن او در آن باغ کاسته میشد.
سال بعد سایه ی یک نهال کوچک پذیرای تن بی جانش شد، مادر درحالی که سر خویش را روی سنگ مزار او قرار داده بود، زیر لب زمزمه کرد: بعضی وقتها باید روی اون بهشت رو با خاک بپوشونی...سپس با نا امیدی عمیقی پلکهایش را روی هم گذاشت، چند لحظه بعد احساس کرد که سنگ گور زیر سرش نرم شده، پلکهایش را باز نمود و دید روی نیمکت چوبی نشسته و سر خود را روی شکم بر آمده ی خویش گذاشته است، روبروی نیمکت، نهال زندگیش بار دیگر جوانه زده بود، دیگر ریشه های درختان باغ در هوا معلق نبودند ، از آن کره ی آبی رنگ خبری نبود، ریشه های درختان زندگی در خاک قرار داشتند...
آنجا بهشت بود، بهشت زیر پای مریم بود ولی او دستی روی شکم برآمده ی خود کشید و زیر لب گفت: بعضی وقت ها بهشت به اندازه ای میشه که توی شکمت هم میتونه جا بگیره...
هنگامی که پیرمرد داستانش را تمام کرد دختر کوچک در حالی که سر خود را روی پاهای بی جان او قرار داده بود و پلکهایش نیز روی هم رفته بودند به او گفت: اون چطور تونست سرشو روی شکمش قرار بده؟ یا شکم خیلی بزرگی داشته یا اینکه بدنش خیلی منعطف بوده!
چند ثانیه گذشت و صدایی از پیرمرد نشنید، خواست دستهای پدربزرگ را که افتاده بودند بار دیگر روی سر خویش قرار دهد، اما توان این را در بازوهای خود احساس نمیکرد که آن دستهای سرد و سنگین را حرکت دهد، پیرمرد به دنبال پاهای خود به سوی آسمان پر کشیده بود...
دخترک آهسته گفت: اونجا بهشت بود...همونجایی که الان پدربزرگ رفت...
او مدادهای رنگیش را برداشت و به سمت نقاشی روی دیوار رفت، روی شاخه های درخت گردو یک طناب کشید که سرهای آن به دو سمت شاخه ای ضخیم گره خورده بودند، پسربچه ای خندان را کشید که صندلی چرخدارش را به کناری نهاده و روی آن طناب با خوشحالی مشغول تاب خوردن بود...با مدادی سبز روی آن کاغذ نوشت: درخت زندگی...چهره ی بی جان پیرمرد را نظاره نمود، برای اولین بار بود که لبخندی حقیقی را روی لبانش نظاره مینمود و همین دخترک را دلداری میداد...
با خود گفت: بهشت یعنی همین لبخند که در آخرین لحظه روی صورت نقش میبنده و تا تنه ی پیر یک درخت گردوی بلند همراهیت میکنه...

از کتاب سیرت یک دیوانه

  • mohammadbagher ahmadi

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی