زندگی و مرگ یک بادکنک
بادکنک سپید روحش خالی شده بود ، داشت نفس های آخر را میکشید ، کوچک شده بود و پیر...
بادکنک قرمزی را نظاره کرد که زیر آفتاب به یکباره ترکید و صدایش تا فرسنگ ها دورتر شنیده شد و تمام انسانهای اطراف را از
وجود خویش آگاه نمود.
آرزو میکرد جای او باشد و زیر نور آفتاب به یکباره جان دهد و با جان دادنش هزاران نفر را از زندگی و مرگ خویش آگاه سازد ، جای اینکه در سایه ای سرد و سیاه آرام آرام جان دهد...
تا اینکه پسربچه ای آمد ، گره اش را باز نمود و در آن دمید و او بزرگ و بزرگتر شد ، جوان گشت و زندگی دوباره ای یافت...
پسربچه هنگامی که بازیش با او تمام شد زیر آفتابش گذاشت و به آرزویش رساند
صدایی تا فرسنگها دورتر شنیده شد
و این لحظه ی کوتاه
تمام زندگی و مرگ آن بادکنک بود...
- ۹۴/۰۳/۰۲
ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم / محتاج بغیر خود مگردان ما را . . .