سکه های شکلاتی

نوشته های خودم

سکه های شکلاتی

نوشته های خودم

سکه های شکلاتی

در این وبلاگ نوشته های خودم را قرار میدهم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۲ خرداد ۹۴، ۱۲:۳۵ - نسیم.خ
    عالی
  • ۱۵ خرداد ۹۴، ۱۳:۴۷ - نسیم.خ
    ziba boood

پروانه ی زشت

شنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۳۱ ب.ظ

بیمارستان غرق در سکوت بود ، پرستاران زنی را با شکمی بر آمده به اتاق سونوگرافی آوردند ، دی ان ای او هنوز اثراتی از انسانیت را در خود داشت ، شیطان از پله های مارپیچ آن بالا میرفت و آن را آنگونه میساخت که خود میخواست ، زن به پای ارّه مانند خویش نگاهی انداخت و با خود گفت: خدا کند کودکم مسخ نشده باشد...
یک جنین را مرده به دنیا آورده بودند، پزشکان تشخیص دادند که قلب او ضعیف بوده و با دیدن نور و سایه های محو حل شده در آن ترسیده و از حرکت ایستاده، پرستاران لخته های خون را از بدن او پاک میکردند تا وی را داخل شیشه ی الکل بیاندازند، در این هنگام شاپرکی کوچک به گرد چراغ سیالیتیک اتاق عمل در حال چرخ زدن بود. 
سکوت اتاق با صدای تیز کردن کارد بر هم زده شد ، پسر جوان از مرد میانسال چاقو در کف پرسید :
-بابا مرگ چقدر درد داره ؟
پدر با انگشت اشاره عینک ته استکانیش را که در اثر تعرق به پایین سر خورده بود روی بینی اش تنظیم نمود و با کمی تامل رو به پسر گفت:
-مرگ یک کم درد داره ولی کرم های ابریشم هم وقتی توی پیله هستن درد میکشن!
 وقتی از پیله بیرون میان هم درد کوچکی رو تحمل میکنن ، این دنیا مثل پیله دور ما پیچیده ، ولی وقتی از پیله در می آییم میبینیم زیباتر از قبل شدیم و دو تا بال هم داریم که باهاشون میتونیم پرواز کنیم...
پسر پرسید: بابا پس اونایی که خودکشی میکنن چی ؟!
مرد میانسال جواب داد: اونا درست مثل کرم ابریشمی میمونن که زودتر از موعد پیله شون رو شکافتن ، وقتی میان بیرون میبینن که بالشون اونقدر بزرگ نیست که باهاش بتونن پرواز کنن ...
برادر کوچکت فلج شده و درست مثل پروانه ای که در پیله ای اسیر شده باشه چند ساله روی این تخت افتاده، پزشکان میگن زندگی نباتی داره ولی قبل از خوابیدن روی این تخت تمرین گیاه بودن نکرده بود و الان انسانیه که پروانه ی کوچک زندگیش از دستها و پاهاش خزیده و خودش رو جمع کرده توی یکی از این چشمهای آبی...
-بابا برادرم داره درد میکشه؟
مرد میانسال در حالی که کارد را به چشمهای آبی او نزدیک میکرد با صدایی آهسته گفت: آره... بالاخره این چشمها هم یک روز ضعیف میشن...
پسر جوان از این حرکت تهدید آمیز دچار وحشت شد، با احتیاط از مرد میانسال چاقو در کف فاصله گرفت و دوان دوان از اتاق بیرون رفت...
مرد فرصت را مغتنم شمرده و پرده های دور تخت را کشید، به خاطر آورد یک بار از کودک پرسیده بود: میدونی چرا کرمهای ابریشم دور خود پیله میتنند؟
و پسرک بدون معطلی پاسخ داد: کرمها خودشون رو کادو پیچ میکنن تا یک پروانه به این جهان هدیه بدن...
در حالی که به گوشت بی حرکت روی تخت خیره شده بود گفت: باید این کادو رو باز کنم!
ناخودآگاه به یاد رقص هفت روبنده ی سالومه افتاد، مثل خواب زدگان چشمان خود را بست و این جملات را نجوا کرد:
 یحیی را از دالانی تاریک به سوی قتلگاه میبردند، سالومه هفت روبنده داشت، به سان جزامیان، پوشیده بر پادشاه ظاهر گشت و تن خود را مثل پیله ی شب پره ای از سر تا نوک پا تکان داد، نخستین روبنده را که برداشت هیرود آشفته گشت، به خود لرزید و هیرودیا لبخند زد ، دومین روبنده را برداشت ، پادشاه گفت: این جزامی را به دره اش بازگردانید!
سومین روبنده را برداشت، کاهنان معبد اورشلیم دسته دسته به قتلگاه می آمدند، چهارمین را باز کرد، یحیی به آنان گفت: ای افعی زادگان!
 چه کسی به شما راه را نشان داد؟
پنجمین را از جسم گشود، یحیی گفت: بدانید که من شمایان را با آب غسل میدادم
ولی خدا شما را با آتش غسل خواهد داد! (انجیل لوقا باب 3 آیه 4 تا 16)
ششمین روبنده را به سان پیله ای شکافت، گلوی یحیی برید و کارد با خون او تعمید یافت و مسیحی شد!
سالومه خنجر خونی را با هفتمین روبنده از مسیحیت پاک کرد
و شیطان به سان شاپرکی از پیله در آمد...

هنگامی که پرستار به یکباره پرده را گشود پیله ی چشمها باز شده بودند، صدای جیغ او کل فضای بیمارستان را پر کرده بود، پروانه ای آبی از میان خون و سفیدی خزیده ، بالهای خود را تکاند و از پنجره ی اتاق به بیرون پرواز کرد...
او بعد از چند دقیقه پرواز به اتاق بازگشت و کرم ابریشمی غول پیکر را نظاره نمود به قامت نوزاد یک انسان با بالهای کوچک و چروکیده که از میان شاهرگ خون آلود پدرش خزیده و به حالتی رقت بار روی زمین افتاده بود، او در حالی که پاهای جمع شده و کوتاهش را مثل دستها و پاهای یک نوزاد به تمنای در آغوش گرفته شدن رو به هوا تکان میداد، به وسیله ی چشمهای مرکبش با حسرت به پیله ی خویش و چاقویی که با آن خانه اش را شکافت و شاپرکی که گرد لامپ در حال چرخ زدن و پرواز بود نگاه میکرد، تمام این صحنه ها را به صورتی مجزا در پنجره های کوچک و لوزی شکلی نظاره مینمود لیکن پنجره ها مه گرفته بودند، همه چیز را تار میدید، چون عینک ته استکانیش در آن جسم جدید خرطوم پروانه ایش را همراهی نمیکرد، او که در قالب انسانیش حشره شناس بود، اطلاعات کاملی در مورد زندگی پروانه ها داشت، خصوصا چشمان مرکبشان، احساس کرد که شاخکهایش به خون لخته شده ی کف اتاق و چشمهایش به رنگ قرمز آن علاقه نشان میدهند، پس با خزیدن بدن، خود را در آن مایع لزج غلتاند، او در قالب پروانه ای طیف هایی را نظاره میکرد که در قالب انسانیش قادر به دیدن آنها نبود، ولیکن به علت چشمهای ضعیفش تصویر واضحی از آن فضا نداشت، به دو شیشه ی داخل فریم عینک ته استکانیش خیره شد و به این فکر فرو رفت که برای میلیون ها چشم جدیدش چند عینک ساز باید دست به کار شوند تا برای دیدگان بیمارش عینکی مناسب بسازند...
با حسرتی غیر قابل وصف به بالهای چروکیده ی خویش نگاهی انداخت و با خود گفت: کاش پروانه ها دوباره میتوانستند پیله ای به دور خود بتنند، کاش گناهکاران دوباره به دنیا باز میگشتند...

از کتاب سیرت یک دیوانه



  • mohammadbagher ahmadi

نظرات  (۱)

  • میلاد فدوی
  • سلام
    وبلاگتو واقعا عــــــالیه :)

    اگ اهل قلمی و طنز یک سری به شمبلیله بزن
    و میتونی مطالب زیباتو برای ما بزاری و ما اونو با اسم خودت پست کنیم :)
    پاسخ:
    مرسی میلاد جان حتما این کارو میکنم و باعث خوشحالیمه
    وبلاگ شما هم عالیه

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی