سکه های شکلاتی

نوشته های خودم

سکه های شکلاتی

نوشته های خودم

سکه های شکلاتی

در این وبلاگ نوشته های خودم را قرار میدهم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۲ خرداد ۹۴، ۱۲:۳۵ - نسیم.خ
    عالی
  • ۱۵ خرداد ۹۴، ۱۳:۴۷ - نسیم.خ
    ziba boood

یک فصل خوشبختی مرد پروانه ای

جمعه, ۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۰۴ ب.ظ

در قطب شمال نوعی کرم ابربشم وجود دارد
چون در دمای زیر صفر درجه زنده میماند و بدن او را سرتاسر کرک پوشانده است نام آن را خرس پشمالوی قطبی گذاشته اند!
این موجود چهارده سال در قالب کرم ابریشم زندگی میکند لیکن هنگامی که پیر میشود به دور خود پیله میتند
چهارده سال میان سرمایی هولناک در تلاش برای یافتن آذوقه روی زمین میخزد
اما پس از تبدیل شدن به پروانه
عمر او تنها و تنها یک فصل تابستان است!
خوشبختی برخی از ما انسانها درست در لحظه های واپسین زندگیمان بسیار کمتر از مدتی است که این پروانه پرواز را تجربه میکند...
 بادکنک سپید روحش خالی شده بود ، داشت نفس های آخر را میکشید ، کوچک شده بود و پیر...
بادکنک قرمزی را نظاره کرد که زیر آفتاب به یکباره ترکید و صدایش تا فرسنگ ها دورتر شنیده شد و تمام انسانهای اطراف را از وجود خویش آگاه نمود.
آرزو میکرد جای او باشد و زیر نور آفتاب به یکباره جان دهد و با جان دادنش هزاران نفر را از زندگی و مرگ خویش آگاه سازد ، جای اینکه در سایه ای سرد و سیاه آرام آرام جان دهد...
تا اینکه پسربچه ای آمد ، گره اش را باز نمود و در آن دمید و او بزرگ و بزرگتر شد ، جوان گشت و زندگی دوباره ای یافت...
پسربچه هنگامی که بازیش با او تمام شد زیر آفتابش گذاشت و به آرزویش رساند
صدایی تا فرسنگها دورتر شنیده شد
و این لحظه ی کوتاه
تمام زندگی و مرگ آن بادکنک بود...
هوا مثل همیشه سرد بود، صدای ضربه هایی سریع به یک جسم چوبی از دوردست شنیده میشد، دارکوبی برای پیدا کردن غذای خود تنه ی بیست و پنجمین تیر چراغ برق را سوراخ میکرد، لابلای ترکهای چوب به پیله ی یک پروانه رسید، پیله ی یک کرم ابریشم قطبی که صید دارکوب شده بود و انگار دیگر فرصت رسیدن به یک فصل خوشبختی اش را نداشت...
بیست و چهارمین نفر را به سمت در ورودی دادگاه میبردند، او کنار یک تیر چراغ برق از دو سربازی که او را همراهی میکردند اجازه خواست تا قضای حاجت کند، درست مقابل شمشادهای هرس نشده ای که روبروی بیست و پنجمین تیر چراغ برق کاشته شده بودند چیزی را از جیب خود بیرون آورد و دور از چشم آنها داخل شمشادها قرار داد...
تیرهای چراغ برق تبدیل به چوبهای دراز، تنومند و بی مصرفی شده بودند که هیچ برقی را به هیچ خانه ای منتقل نمیکردند، درست مثل یک ساعت آفتابی سایه ای سنگین روی زمین انداخته و گاه شمار مرگ انسانها شده بودند، انگار کابل دزدها تمام کابلهایی را که از روی آنها رد میشدند دزدیده بودند، تنها بیست و سومین تیر چراغ برق از یک نیروگاه کوچک برق اختصاصی میگرفت!
مجرمین و متهمین به ترتیب شماره به اتاقی بزرگ آورده میشدند، قاضی به متهم شماره ی بیست و سه گفت: و اما تو ! حرفهای بو داری در قسمت طنز روزنامه نوشته بودی ، سپس با صدایی آهسته این جملات را قرائت کرد:
آسایش کف پای خود را با پوست ما تضمین کنید!
کفش چرم!
از چرم انسانهای درد کشیده و پوست کلفت!
چرمهایی بدون زخم
از تن انسانهایی که روزی زخم ها بر دل داشته اند...
همیشه نو میمانند
هم کفشهای شما و هم زخمهای ما...
مگر در این کشور انسانی درد میکشد ؟! اصلا مگر دردی وجود دارد تا کسی آن را بکشد ؟! اگر هم وجود داشته باشد کسی حق ندارد آن را بکشد ! باید دردها را بکشد نه اینکه آنها به دوش بکشد ! ببینم ! یک ، دو ، سه ، چهار ، پنج ، شش، هفت ، برای نوشتن این هفت خط باید هفت بار اعدامت کنیم!
حرفی برای گفتن نداری؟
متهم شماره ی بیست و سه جواب داد: مشکل اینجاست که اکثر ما کلی حرف برای گفتن داریم، ولی هیچ کاری برای انجام دادن نداریم...
قاضی چکش خود را برداشت، انگار که میخواست رای صادر کند، به چشمان او نگاه کرد و گفت:
ولی ما کلی سیم برق گره نزده برای دستهای کار کرده ی تو داریم
کلی فشنگ کار نکرده برای سینه ی پر حرف تو داریم
کلی هم تیر برق بدون سیم توی خیابون کاشتیم...
جملاتش که تمام شدند رو به مامور دادگاه نمود و گفت: شماره ی بیست و سه به سمت بیست و سومین تیر چراغ برق راهنمایی شود!
مامور گفت: قربان! کابل های برق اینجا درست از همین تیر چراغ برق رد شده اند، اگر سیمهایش را قطع کنیم دیگر روشنایی نخواهیم داشت!
-هر روز باید با بیست و سومین اعدامی همین مشکل را داشته باشیم؟ او را به سمت بیست و چهارمین تیر چراغ برق راهنمایی کنید!
سپس سرش را به سمت متهم شماره ی بیست و چهار چرخاند و به او گفت: و اما تو!
متهم هستی به کار گذاشتن یک عدد دوربین مخفی در اتاق رختکن یک مغازه ی لباس فروشی، آیا گناه خود را قبول داری؟
متهم شماره ی بیست و چهار جواب داد: گناه خود را قبول دارم، ولی قبل از اتمام جلسه ی دادگاه میخواهم چند نکته را بگویم، من از کودکی به برنامه های دروبین مخفی که گاه به گاه از تلویزیون پخش میشدند علاقمند بودم و دوست داشتم هنگامی که بزرگ شدم از این راه امرار معاش کنم، پس به سراغ کسی رفتم که در ساختن چنین برنامه هایی سابقه ای طولانی داشت، با او مشورت نمودم، هیچگاه فراموش نمیکنم که ساعتهای پیاپی سعی کرد چند نکته ی ساده را در مورد این کار به من بفهماند: اولین قانونی که از دید او باید در این مورد رعایت میکردم آن بود که دوربین را دقیقا کجا قرار دهم تا از دید دیگران مخفی باشد، سپس گفت: دومین قانون این است که باید سادیسم نهفته ی درونم را پیدا کنم و این سادیسم میبایست با سادیسم نهفته ی درون جامعه ای که در آن زندگی میکنم مطابقت داشته باشد، سومین قانون این بود که از این سادیسم لذت ببرم چون انگیزه ی ادامه ی این کار از دید استادم لذت بردن از این احساس درونی بود، اما شرطی داشت و آن این بود که این احساس لذت درونی به میل داشتن قدرت و برتری جویی بیمارگونه ای تبدیل نشود! چهارمین قانون این بود که باید غرور درونیم را میشکستم و از رفتارهای مردم نمی رنجیدم، آنها ممکن بود حتی با نواختن یک سیلی به صورتم تحقیرم میکردند، ولی من باید مسیحی خوبی میبودم و آن طرف صورتم را نیز برای نواختن سیلی دوم آماده میکردم! پنجمین قانون این بود که باید روانشناس خوبی باشم، نقطه ی جوش هر شخص را بشناسم تا به نکته ی چهارم برنخورم! نکته ی ششم این بود که باید بدانم چگونه به یک شخص این را بگویم که شما تمام این مدت سر کار بوده اید به طریقی که احساس حماقت به او دست ندهد! بهترین و عاقلانه ترین روش از دید استادم این بود که به سراغ همان جمله ی کلیشه ای معروف بروم: شما در برابر دوربین مخفی هستید!
نکته اینجاست که من هیچ گاه روانشناس خوبی نبوده ام، نقطه ای را به عنوان ظرفیت تمام افراد جامعه ای که در آن زندگی میکردم در نظر گرفته بودم و آن را ملاک استاندارد ظرفیت تمامی مردم قرار داده بودم، پس طبیعی بود که هر روز از یک نفر سیلی بخورم، ولی با وجود تمام سیلی هایی که هر چند ساعت یک بار بر صورت من نواخته میشد هرگز غرور درونیم نمی شکست، بلکه سرکوب میشد و منتظر بود تا در جایی و لحظه ای خودش را در شکلی دیگر نشان دهد، نکته ی دیگر اینجاست که من هرگز مسیحی خوبی نبوده ام! هیچگاه این را نفهمیدم که چرا مسیح در انجیل لوقا گفت:
گر کسی به یک طرف صورتت سیلی زد،بگذار به طرف دیگر هم بزند! اگر کسی خواست ردای تو را بگیرد،پیراهنت را هم به او بده!
در طول مدت چند سال کار حرفه ایم در زمینه ی ساختن کلیپهای دوربین مخفی هیچگاه نتوانستم به کسی بگویم شما در برابر دوربین مخفی هستید!
همیشه پیش از آنکه من آنها را با گفتن این جمله سورپرایز کنم به ناگاه با خوردن یک سیلی آبدار از جانب ایشان سورپرایز میشدم!
هیچگاه لذت بیان این جمله ی کوتاه و کلیشه ای نصیب من نشد، آه! که از کودکی آرزویم بود یکبار به کسی بگویم شما در مقابل دوربین لعنتی هستید!
نمیدانم چرا شوخی هایم برای هیچ کس جذابیت نداشت! هیچ کس هنرم را نشناخت، من همیشه در کارم خلاق بوده ام، ایده هایم در لحظه ای می آمدند ولی درست در نیمه ی راه می ماندند و هیچ گاه به نتیجه نمیرسیدند، دلیلش واضح است، چون در نیمه ی یک سکانس کوتاه سیلی میخوردم!
یک روز به این مساله فکر کردم که اگر تصاویر سیلی خوردنم را داخل یکی از شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارم خیلی زود به فردی مشهور و یک شومن موفق تبدیل خواهم شد، ولی این خیانت بود به رویاهای کودکیم، زیرا که من همیشه میخواستم آن جمله ی لعنتی را بگویم!
هیچگاه کسی به وجود دوربینی که درون جایی مثل شکاف دیوار یا شمشادهای کنار پباده رو مخفی کرده بودم بودم آگاه نشد، هیچگاه این فرصت پیش نیامد که دیگران را از وجود دوربینی که مشغول ضبط حرکات آنها بود آگاه سازم، چون همیشه قبل از آن سیلی میخوردم!
پس در صدد انتقام از دستهایی بر آمدم که به صورت من سیلی زده بودند، از تمام این حرفه تنها در مخفی کردن دوربین استعداد و تبحر خاصی داشتم، پس همان دوربین لعنتی را برای انتقام از جامعه ای که به من سیلی زده بود به کار بردم...
حرفهایش که تمام شدند قاضی رو به مامور دادگاه کرد و گفت: شماره ی بیست و چهار راهنمایی شود به سمت بیست و چهارمین تیر چراغ برق!
مامور دادگاه گفت: مثل اینکه فراموش کرده اید قربان! در حال حاضر متهم شماره ی بیست و سه...
قاضی حرف او را قطع کرد و گفت: شماره ی بیست و چهار راهنمایی شود به سمت بیست و سومین تیر چراغ برق!
مامور دادگاه سر بی موی خویش را خاراند و در جواب قاضی گفت: قربان! کابل های برق اینجا درست از همین تیر چراغ برق رد شده اند، اگر سیمهایش را قطع کنیم دیگر روشنایی نخواهیم داشت!
-هر روز باید با بیست و چهارمین اعدامی همین مشکل را داشته باشیم؟ او را به سمت بیست و پنجمین تیر چراغ برق راهنمایی کنید!
دو سرباز با یک کابل طولانی در دست آمدند و شماره ی بیست و چهار را به سمت بیست و پنجمین تیر چراغ برق بردند، دستهایش را بستند و تنش را به چوبه ی تیر تکیه دادند، کابل برق را دور او پیچیده و گره زدند، وی را به تیر چراغ برق بستند، چند سرباز با تفنگهای برنو بر دوش در دو ردیف به صف شدند، صف اول نشسته و صف دوم ایستاده بودند، کشیش با یک انجیل در دست آمد و مثل اینکه بخواهد فال بگیرد این صفحه از آن را باز نمود(لوقا 37:6) و در گوش او زمزمه کرد: ای فرزند! اگر کسی به یک طرف صورتت سیلی زد،بگذار به طرف دیگر هم بزند!
شماره ی بیست و چهار با لحنی مسخره گفت: به روی چشم پدر!
-پیش از مرگ درخواستی نداری فرزند؟
و او با نیشخندی بر لب به چشمان کشیش خیره شد و پاسخ داد: درست لحظه ای پیش از آنکه صدای گلوله های شما شنیده شود تمام آرزوها و درخواست های من تنها با یک فریاد اجابت خواهند شد!
سرش را رو به آسمان بلند کرد و زیر لب گفت: خدایا مرا به خاطر تمام کارهایی که در زندگی ام انجام داده ام ببخشا و بیامرز...
کشیش با کتابش رفت و سرجوخه با ترکه اش آمد، ترکه را بالا برد و نعره زد: جوخه ی آتش!
لختی نگذشت که گفت: آماده!
و ناگهان فریادی از جانب اعدامی تمام محوطه را پر کرد: همه ی شما در برابر دوربین مخفی هستید!
و بعد صدای گلوله ها شنیده شدند...
دارکوب روی بیست و پنجمین تیر چراغ برق با تکان خوردن شدید حاصل از برخورد گلوله ها به بدن مرد ترسید و پیله ای را که هنوز کاملا سوراخ نشده بود درست کنار پای مرد محتضر روی زمین انداخت، پروانه ی درون آن هنوز فرصت تجربه ی یک فصل خوشبختی اش را از دست نداده بود، بیست و پنجمین نفر که در حالت احتضار به سر میبرد به پیله نگاه کرد و مشتاقانه تلاش پروانه ی درونش را برای رها شدن از تارهایی که خود به دور خویش تنیده بود به تماشا نشست، مرد محتضر پیله ی چشم هایش را بست، پروانه ی قطبی سرانجام پیله ی خود را باز نمود و درست هنگامی که مرد آخرین نفسش را کشید پر زد و رفت تا یک فصل خوشبختی اش را در جایی گرم تر تجربه کند...
لبخندی از روی رضایت بر لبان جنازه ی خونین مرد نقش بسته بود، شماره ی بیست و چهار به تمام آنچه در زندگی میخواست درست لحظه ای پیش از مرگ رسیده بود، تمام زندگیش در آن فریاد خلاصه میشد...
او درون شمشادهای روبروی تیرچراغ برق یک "دوربین" مخفی کرده بود، همان دوربینی که میلیونها صحنه از سیلی خوردن یک مرد را در حافظه داشت و از دستهایی که بر صورت صاحبش سیلی زده بودند مخفیانه انتقام گرفت...
از کتاب سیرت یک دیوانه

  • mohammadbagher ahmadi

نظرات  (۱)

سلام دوست عزیز عالی بود
اگه مایل باشید تبادل لینک کنیم ؟ :)
پاسخ:
حتما دوست عزیز
خیلی خوشحال میشم تبادل لینک بکنیم :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی