ازدحام
به یک گالری نقاشی رفتم، بوم ها شبیه به هم یا زنی شهری را با چهره ای خندان در لباس یک زن روستایی نشان میدادند که کوزه ای در دست داشت و ژستهای متفاوتی با آن گرفته بود یا چند میوه داخل یک ظرف یا گلی درون یک گلدان یا... در همین حال که به هر بوم نگاهی گذرا می انداختم ناگاه اثری از هنرمندی گمنام نظرم را جلب نمود، نام اثر "ازدحام" بود.
نقاشی با زمینه ای کاملا مشکی تصویرگری شده و یک سر در محیطی شبیه به خلاء داشت سرهای دیگری را بوجود می آورد، تمام تابلو پر بود از این سرها، روی بعضی از سرها سایه ی میله های زندان به چشم میخورد، به نظرم نور مرده ی مهتاب بود که بر نرده های قفس یک بیمارستان روانی روی صورت مشتی انسان دیوانه سایه ای سنگین انداخته بود، برخی از آنها شبیه به انسانهای عقب افتاده بودند، اکثرشان صورتهایی افسرده داشتند و لبخندی هم اگر بود بیشتر به تلخند شباهت داشت، درون این محیط خلاء با زمینه ی سیاه، بعضی سرها به هم نزدیک شده بودند، آنقدر که گاهی در هم ادغام میشدند، چشم راست سر سمت چپ، چشم چپ سر سمت راست را تشکیل میداد و قسمتی از دهان یک سر شده بود چشم یک سر دیگر، بعضی فاصله را رعایت کرده و از هم جدا افتاده بودند و برخی با چند صف و رسته یک مربع نظامی را تشکیل می دادند، ولی احساس کردم مرکز ثقل این تابلو باید همان موجود چند سر و چهره باشد...
خدای چند صورتی که با هر آفرینش وجهی از خودش را درون آن قاب به نمایش میگذاشت...
خواستم صاحب آن اثر را ببینم ، گفتند: به علت ابتلا به بیماری "تومور صورت" با خوردن زهری کشنده به زندگی پر از درد خود پایان داده است، جامعه او را طرد میکرد و هر جا که میرفت بزرگتر ها به وی نگاه نمیکردند، بچه ها او را سنگ میزدند و خشک مغزها شیطانش میگفتند، صاحب گالری سلف پرتره ی نقاش را به من نشان داد، شبیه به شخصیت اصلی و آن خدایچه ی درون قاب چیزی شبیه به پلکهایی بسته کنار لبش در حال گسترش بود، کنار سرش انگار یک سر کوچک در حال رشد کردن بود که اگر نیروی مخیله به یاری ات می آمد چشم و دهان و بینی را بصورت خمیر مانندی در آن مشاهده مینمودی...
نقاش گمنام درون آن قاب صورت خویش را مجسم کرده بود، خود را جای خدا گذاشته و چون نمیتوانست از انسانهایی که او را آزار داده بودند انتقام بگیرد میخواست از شخصیتهایی که در آن اثر خلق مینمود به نحوی موجوداتی مریض مانند خودش بسازد...
سرگرم بررسی جزییات چهره ی او و تطبیق آن با سیمای موجود عجیب درون قاب بودم که ناگاه صداهایی پژواک مانند درون سرم پیچیدند که میگفتند: پروردگارمان دیوانه شده!
نگاهم را از عکس مرد نقاش متوجه درون قاب نمودم، سرهای مریض دهان باز کرده بودند!
یک ماژیک سیاه از جیب کت خود بیرون آوردم و آن موجود چند چهره را از روی بوم پاک نمودم، سرهای درون قاب یکی یکی محو میشدند، ساعتی نگذشت که از آن اثر تنها یک بوم سیاه بر جای ماند بدون هیچ صورتی درون آن! دیگر از آن انسانهای افسرده و مریض هیچ نمانده بود...
ناگاه از درون بوم سیاه صداهایی شنیدم که فریاد برآوردند: پروردگارمان ناپدید شده!
- ۹۴/۰۳/۰۱
بازدید کنید = بازدید کننده دریافت کنید
سامانه عی سی رنک : اولین سامانه رایگان افزایش بازدید ، پیج رنک گوگل و رتبه آلکسا
جهت کسب اطلاعات بیشتر و یا عضویت به
http://ec01.ir
مراجعه کنید
همچنین جهت تبادل لینک می توانید به
http://links.ec01.ir
مراجعه کنید