سکه های شکلاتی

نوشته های خودم

سکه های شکلاتی

نوشته های خودم

سکه های شکلاتی

در این وبلاگ نوشته های خودم را قرار میدهم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۲ خرداد ۹۴، ۱۲:۳۵ - نسیم.خ
    عالی
  • ۱۵ خرداد ۹۴، ۱۳:۴۷ - نسیم.خ
    ziba boood

آینه ی ته راهرو

شنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۳۶ ب.ظ

تاریخ همانند بومرنگی است که پیشینیان آن را پرتاب کرده اند
اگر ملتی پیشرفت نکند و روی نقطه ای بایستد که پیشینیانش از آن نقطه بومرنگشان را پرتاب کرده بودند
بومرنگ در مسیر بازگشت از زمانی دور به آن ملت بدبخت اصابت خواهد کرد و اتفاقات تلخ، ناگزیر تکرار خواهند شد...
با صدای مهیب لودر و بولدوزر و آژیر آمبولانس از کابوسی هولناک برخاستم، یک ماشین نعش کش آمده بود تا جنازه ی پیرمردی بی نام و نشان را از زیرزمین خانه ی متروک مجاور منزلمان که در حال تخریبش بودند به گورستان منتقل نماید، شب پیش به تمام انسانها عشق میورزیدم، مورچه ها و کرمهای خاکی را نیز دوست میداشتم، هر جا دسته ای مورچه را مشاهده مینمودم که در حال بردن آذوقه به لانه شان بودند راه خود را کج میکردم که مبادا از دیدن سایه ی بزرگ و سیاهم وحشت کنند، امروز صبح از تمام آنها بیزار شده بودم، میگویند هر انسان در طول خواب چند ساعته اش هزاران رویا و کابوس میبیند، صبح که بیدار میشود هیچ کدام را به خاطر نمی آورد، ببینید چند میلیارد انسان و چند هزار میلیارد مورچه ای که شب پیش به آنها عشق میورزیدم میان کابوسهایم چه بر سرم آورده بودند که امروز صبح هنگامی که از خواب برخاستم از همه ی آنها بیزار شده بودم! لیکن یکی از کابوسهایم را آشکارا به یاد می آورم:
خانه ای قدیمی میان کوچه ای بن بست درست شبیه به خانه ای که در حال تخریبش بودند جلوی درش تلی از سنگ و پاره آجر انباشته شده بود، بزرگترها می آمدند و آجرهایش را زیر چرخ اتومبیل خود میگذاشتند و کوچکترها با آجرهای کوچکترش دنبال هم میکردند، من با موها و ابروها و مژه هایی تماما سپید و سر و صورتی کبود و زخمی جلوی در آن خانه مشغول دادن دانه های شکر به مورچه ها بودم، گاهی کودکان از دنبال هم کردن خسته شده و به طرفم می آمدند و به سویم سنگریزه می انداختند، ولی من بی تفاوت نسبت به این عمل به غذا دادن مورچه ها ادامه میدادم، انگار چیزی به نام درد را نمی فهمیدم...
کابوس مرگبار مرا به گذشته ای دردناک راهی کرد، گذشته ی نوجوان سپید مویی که در کالبد او گرفتار شده بودم...
روز اول مهر، مورچه حدود یک روز میشد که داشت تن من را میگزید، گویا شب پیش برادر او را زیر پاهایم لگدمال کرده بودم، هنگامی که از خواب بیدار شدم احساس خارش شدیدی روی دستهای خود کردم، تصمیم گرفتم با فندک به سراغ کرمهای خاکی بروم و تمام روز تاول زدن پوست و رقصیدن ناشی از سوختنشان را به نظاره بنشینم، احساس کردم چیزی کف دستم در حال جنبیدن است، نگاهی به آن انداختم و مورچه ی سیاهی را دیدم که آرواره هایش را در پوستم فرو برده بود، پس آن دستم را به سمت تن مورچه نزدیک نمودم و او را از دمش گرفتم و کشیدم و آنقدر تقلا نمودم تا تن موجود بیچاره از سرش جدا شد، در این هنگام بوی فرومون در هوا پیچید، مورچه هنوز داشت شاخکهای آرنج دار خود را با حرکاتی هماهنگ با دستها و پاهایش تکان میداد، انگار که فرومون نوعی ارتباط نامرئی بین بدن و سر جدا شده اش برقرار مینمود، اینبار بر شدت فشار روی آرواره هایش افزود، من حیران داشتم به تن موجود بدبخت نگاه میکردم که با افزایش شدت فشار جانور روی آرواره ها  پاهایش نیز جمع شده بودند، بوی فرومون اینبار شدید تر شد، تن مورچه را رها کردم و مورچه ی سیاه بدون سر و چشم انگار که نیرویی جادویی او را به سمت جایی بکشد به طرف زیر زمین خانه حرکت کرد، من از آن زیر زمین سیاه و تاریک وحشت داشتم...
در خواب تبدیل به پسربچه ای شده بودم که از یک بیماری سادیسم مهلک، رنجی همراه با لذت میبرد!
زن غریبه ای که او را نمیشناختم یک پارچه ی آبی رنگ روی سرش بسته بود و هنگامی که رفتار زشت مرا با آن موجود بیگناه دید گفت: خوشت میاد یکی این بلا رو سر خودت یا من در بیاره؟ سپس لباس مدرسه ام را آورد و بر تن لاغر و نحیفم پوشاند، یک کلاه نیز روی سرم گذاشت و سفارش نمود تا وقت رسیدن به خانه آن را از سر برندارم.
  من به همراه آن زن غریبه به سمت مدرسه راه افتادیم، او محکم دست مرا گرفته بود تا اینکه به دبستان رسیدیم و خود نیز با من به مدرسه وارد شد، بچه ها صف کشیده و درحالی که ناظم مدرسه حضور و غیاب میکرد، مادرانشان در سمت دیگر حیاط مشغول غیبت هایی بدون حضور بودند، کلاهی که آن زن غریبه روی سرم گذاشته بود بزرگ و گشاد به نظر میرسید، ناظم مدرسه که مردی بود با سبیلی نازک، صورتی پیر، زشت و آفتاب سوخته و چشمانی سرخ و غضب آلود نزدیکم آمد، نگاهی به آن کلاه انداخت و آمرانه گفت :
کلاهتو بردار!
من که از آن چهره وحشت کرده بودم زیر چادر آن زن مرموز پنهان شدم، بغضی از سر نفرت گلوی او را گرفته بود و نمیگذاشت چیزی بگوید، ناظم اینبار آمرانه تر گفت: کلاهتو بردار!
 من چادر آن زن را رها کرده و از زیر کلاه شروع کردم به خاراندن سر، عصبی شده بودم و پوستم زیر آن کلاه به خارش افتاده بود، ناظم ترکه اش را به سمت کلاه نزدیک کرد و در یک حرکت سریع آن را از روی سرم انداخت، چوب به زخم سرم خورد و سوزش شدیدی ایجاد کرد، بچه ها و مادرانشان با نفرت به پوست سرم نگاه کردند، ناگهان بغض آن زن شکست و هق هق کنان گفت:
ببین...!
اینا توده است...توده ی قارچ!
آره خوب دقت کن، اینا توده است!
ببین منم دارم!
سپس چادر سپیدش را برداشت و زخمهای روی سرش را نمایان کرد...
پوست سرش دچار زخم های عمیقی شده بود، در قسمتی از آن میتوانستی استخوان جمجمه را ببینی، این زخمها قسمتی از پوست او را خورده و اثرات ترمیم ناپذیری از خود بر جای گذاشته بودند، کودکان هر کدام یک پاره آجر یا تکه سنگ برداشته و به دنبال من و آن زن دویدند، مادرهایشان نیز با نفرت به ما دو نفر نگاه میکردند، آجر و سنگ پاره به سمت مان روانه میشد، زن غریبه مرا در آغوش گرفت و زیر چادر سپید پنهان نمود و با سرعت دوید تا از آن محیط دورم کند ، یک پاره آجر از پشت به پای وی اصابت کرد و خون از آن جاری شد، چادر سپید از سرش افتاد لیکن قصد برداشتن آن را نکرد، دیگر چیزی روی سرش نبود تا پرده ای باشد بر نگاه من که شاهد آن صحنه های هولناک نباشم، پس دست خود را روی چشمانم گذاشت و گفت: یادته قایم موشک بازی میکردیم؟ چشماتو باز نکنی!
نمیدانم من از آینده ای دور و دراز به خواب آشفته ی آن زن وارد شده بودم یا آن زن از گذشته ای دور و دردناک میان کابوس من آمده بود...
نگاه زنان به زخمهای سرش جلب شده، لیکن نگاه مردها متوجه سینه هایی میشد که در حین لنگ زدن او زیر لباسش بالا و پایین میرفتند، از مدرسه تا منزل با کودکی در آغوش همینطور لنگ میزد، شاید آرزو میکرد دوباره خردسال شود و مادرش جلوی چشمهایش را بگیرد و با او قایم موشک بازی کند، به طور حتم در دلش میگفت: کاش این مردم چشم میگذاشتند و من قایم میشدم... 
زن میان قدمهایی که میگذاشت مرا به گذشته ای دور تر برد، آنجا که همبازی هایش او را پیمانه صدا میزدند، پسر کوچکی یک بومرنگ به هوا پرتاب کرد، بومرنگی که هیچگاه باز نگشت، مرد نقاشی کنار جوی آب با بوم و رنگ نشسته بود، دخترکی شاد با لبخندی دلنشین بر لبانش که بر زیبایی خاصش می افزود را نظاره نمود، جمال وی به دل مرد نشست و تصمیم گرفت چهره اش را نقاشی کند، ولی هیچکس نمیداند چرا دختری را تصویر نمود که با پیمانه ای در دست ، اشک از چشمانش سرازیر بود! گویا قلبی شکسته داشت... پیمانه ی موجود در دستانش ترک برداشته و قطره های خون از آن چکه میکردند، انگار که درون آن جوشان بود از خونی روان و گرم! مرد نقاش زندگی سرشار از رنج و نکبت او را درون آن قاب به خوبی تصویر نموده بود...
زن از وحشت تکرار آن روز هر گاه پسرک را به مدرسه میفرستاد تعقیبش مینمود و سنگها و آجرهای سر راهش را جمع کرده و داخل گونی میریخت و جلوی در منزل خالی میکرد...
دیگر در کالبد خویش میزیستم، بومرنگ در هوا چرخ خورد و چرخ خورد، چندین سال گذشت، رنگهای بوم تیره و تار شده بودند، پسرک پا به سنین نوجوانی گذاشت، کنار در خانه قدیمی شان پر شده بود از سنگهای رنگارنگ و پاره آجرهای بزرگ و کوچک که هیچگاه نفهمید از کجا آمده بودند...! هر یک از سنگها را که در نظرش جالب می آمد بر میداشت و داخل یک شیشه میگذاشت و در آن را میبست تا از آنها کلکسیونی بسازد.
چند سالی بود که کابوسی عجیب ذهنش را آسوده نمیگذاشت، میان آن خواب هولناک با شوق کودکانه ای مشغول دویدن بود، در یک لحظه متوجه کاردی در دست خود میشد و ناگهان ناظم مدرسه با ترکه ای خون آلود در دست لبخند زنان به طرفش می آمد و او به سمت راه پله ی زیرزمین خانه که از آن وحشت داشت فرار میکرد، به یک راهروی تنگ، تاریک و سیاه میرسید که تنها روزنه ای از نور ته آن قابل مشاهده بود، من نیز از ترس سایه ی وحشت آور ناظم همراه با او می دویدم لیکن حضور مرا در کنار خویش احساس نمیکرد، با شتاب به سمت آن روزنه فرار کرده و می دید که آن روزنه ی عجیب نور چراغی است که ته راهروی بن بست، بالای آینه ای روشن است، به آینه که نگاه میکرد چهره ی خویش را درون آن نمی دید، او به طرز عجیبی ناپدید شده بود، درون آینه ناظمش را نظاره مینمود که نفس نفس زنان با نگاهی مملو از ترس به چشمان او خیره گشته است، به سمتی از آینه رفت تا خود را از دید او پنهان سازد، لیکن هنگامی که صورت خویش را لمس نمود تا عرق سرد ناشی از ترسش را پاک کند متوجه زمختی پوستش شد، احساس کرد که ته ریش دارد با سبیلی نازک، بی درنگ پی برد خود تبدیل به ناظم مدرسه شده است!
گویی که نور و آینه هر دو داشتند لایه های درونی وجودش را بازتاب میدادند...
هر شب با این کابوس از خواب میپرید و خود را در همان زیرزمین می یافت، درحالی که کاردی کنارش روی زمین افتاده بود...
مادرش پیر و شکسته شده بود، درست مانند پیمانه ی شکسته ی درون قاب که هر روز وقتی چشمانش را باز مینمود روی دیوار اتاقش آن را به نظاره مینشست، تابلویی با رنگهایی مات و سرد که صورت دخترکی را نشان میداد با پیمانه ای ترک خورده در دست که خون از آن چکه میکرد...
 پسرک شبها در خواب راه میرفت و هنگامی که برمیخاست با تاریکی وحشت آوری مواجه میشد، کنار آینه ی روشویی در انتهای دالان تاریک زیرزمین با بوی تعفن و ادرار آمیخته با نموری گچ دیوار و چاقویی در کنار و سردردی هولناک از خواب می پرید و خود را در محل وقوع کابوس شبانه اش می یافت و این ادامه ی کابوسش در بیداری بود، پس بلند شده و با جیغ از روبروی آن آینه ی شوم میگریخت تا چهره ی خویش را درون آن مشاهده ننماید...
موهای زن سپید شده بودند، چند سالی میشد که روی تخت مینشست و ساعتها به پرتره ی خویش مات و مبهوت نگاه میکرد، پسرک هم زمانی طولانی ایستاده و محو تماشای انعکاس چهره اش درون آینه ی بالای سینک روشویی ته راهرو میشد تا متوجه شباهتهایی بین خودش و آقای ناظم شود، هر روز که میگذشت بیشتر به او شبیه میشد، استمرار کابوسها بر خصلتهای درونی اش نیز تاثیر گذاشته بودند ، دیگر آن زیرزمین تاریک برایش دارای جذابیتی خاص شده بود...
شبی آن کابوس با شکل دیگری به سراغش آمد، درون خواب  کف دستش احساس خارش شدیدی نمود، کارد از دست او  رها شده و روی زمین زیر یک بوم نقاشی افتاد، ته راهرو زیر لامپ دیگر آینه ای وجود نداشت، یک تابلو به انتهای راهروی بن بست نصب شده بود، پرتره ی مادرش که انگار جوانی به رخساره ی او بازگشته بود روی زمینه ی قرمز بوم در حال لبخند زدن و نگاه کردن به چشمان وی منظره ای وحشت آفرین را در پیش چشمان او به نمایش گذاشته بود...
هنگامی که بیدار شد، بوی فرومون ته آن راهروی تاریک در هوا پیچیده شده بود، او تنها سیاهی میدید، لامپ بالای روشویی شل شده و روشنایی نداشت، احساس کرد روی ماده ی لزجی خوابیده و کف دستش موجود کوچکی در حال جنبیدن است، در یک لحظه جریان برق برقرار شد و روشنایی به لامپ بالای سینک بازگشت، مورچه های سیاهی را دید که از خون روی دستش تغذیه میکردند، کاردی در کنارش افتاده بود، و پیمانه ای ترک خورده پر از خونی قرمز و گرم کنار آن وجود داشت که سر زنی با چشمانی مات و موهایی سپید درون آن به صورتش لبخند میزد...
با دیدن تصویر درون ظرف، موهای پسرک وحشت کردند، سپیدی مرگ از سیاهی تارها در یک لحظه ی کوتاه با ترس بالا می آمد، هنگامی که چهره ی خویش را درون آینه نگریست دیگر ناظم مدرسه را در بازتاب آن نظاره نکرد، بلکه آینه تصویر پسری را بازتاب میداد که تمام موهای سیاه و لختش در لحظه ای سپید شده بودند، او که تمام موهای سر و مژه هایش رنگ خود را باخته بودند به چهره ی مادرش درون آن ظرف پر از خون نگریست، تمام موهای مادرش مشکی شده بودند و جوانی به رخساره اش بازگشته بود...
پسرک از آن هنگام بیش از نیم قرن کنار در خانه ی قدیمی نشست و هیچ کس به راز زندگی وی آگاه نگشت...
صبح شده بود، صدای لودر و بولدوزر و آژیر نعش کش در سرم می پیچیدند، با شتاب از منزل خارج شدم و درون چشمان مردانی کهنسال که با اندوه به جنازه ی پیرمرد سپید موی مینگریستند نگاه انداختم، شباهتی عجیب بین چشمان آنها و کودکانی که به طرف من و آن زن آجرپاره و سنگ پرتاب کرده بودند وجود داشت، تنها پیر و کم سو شده و قدرت هدف گیری نداشتند...
نعش کش رفت، جنازه ی پیرمرد را نیز با خود برد، خانه ی متروکه خراب شد، زیرزمین مانده بود، بوی فرومون فضای اطراف را پر میکرد، بولدوزرها و لودرها رفتند، پاره آجرها و نخاله ها ماندند، کوچکتر ها آمدند و با آن پاره آجرها دنبال هم دویدند و بزرگتر ها آمدند و آنها را زیر چرخهای اتومبیل خود گذاشتند، در این حال بومرنگی را نظاره نمودم که انگار از زمانی خیلی دور میان یک کابوس بازمیگشت...

از کتاب سیرت یک دیوانه

                           


  • mohammadbagher ahmadi

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی