سکه های شکلاتی

نوشته های خودم

سکه های شکلاتی

نوشته های خودم

سکه های شکلاتی

در این وبلاگ نوشته های خودم را قرار میدهم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۲ خرداد ۹۴، ۱۲:۳۵ - نسیم.خ
    عالی
  • ۱۵ خرداد ۹۴، ۱۳:۴۷ - نسیم.خ
    ziba boood

آرزوی یک نقطه

سه شنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۳۲ ب.ظ

نویسنده ی پیر پشت میز کارش نشسته بود و روی برگه ای سپید با جوهری سیاه این جملات را مینوشت:
دوستت دارم، به تقدست ایمان دارم
آن اندازه دوستت دارم و آن اندازه به تقدست ایمان دارم
که با دل سیاه خویش میبینم ته قلب من بی نماز، نماز میخوانی...
ته قلب من از آن توست، هنوز سیاه نشده!
هنگامی که نمازت تمام شد و به بالای سرت نگاه کردی و تنها سیاهی دیدی
به این بیاندیش که آنجا آسمان شب بی ستاره ی توست...
آه ای پترای من!
اگر کتابی بنویسم نام تو را درون پرانتزی قرار خواهم داد
همه ی واژگان به نام تو نا محرمند...
نه ! چرا زندانیش کنم ؟!
تمام واژه های کتاب را داخل پرانتزی بزرگ قرار میدهم تا نام تو پر باز کند...
پرواز کند...
نه ! اصلا کتابی عاشقانه خواهم نوشت تا تمام واژگانش تبدیل شوند به نام تو...
در این حال که این جملات را مینوشت دخترکی آمد و پرسید: بابابزرگ چرا شما بیشتر عمرتون رو درون این اتاق، میان این همه برگه و کتاب و بوی جوهر گذروندین؟
پیرمرد نویسنده شیشه ی دوات را به سمت گوش دخترک نزدیک کرد و گفت: صداشون رو میشنوی؟
دخترک پاسخ داد: نه ! هیچ صدایی از درون این شیشه نمیاد غیر از صدای تماس یک جسم فلزی با اون، و دلیلش هم انگشتریه که با لرزش دستهاتون مدام به این شیشه ی دوات میخوره...
پیرمرد گفت: تو صدای کلمات رو نمیشنوی؟
خوب گوش کن!
 اگه بهتر گوش کنی صدای علامتها رو هم میشنوی!
درون این شیشه ی دوات شهریه به نام شهر علامت ها!
الان خوب گوش کن!
یک نقطه داره به پدربزرگش میگه: بابابزرگ شما حرفهای نگفته ی زیادی دارین تا برای ما نقطه های بی تجربه تعریف کنین
من آرزو دارم مثل شما باشم و مردم با دیدن هیکل و قد و قواره ی ریزم یاد تموم شدن نیفتن
آرزومه که منم مثل شما جای خالی برگه ی امتحانا باشم یا حرفهای نگفته ی درون نامه ی یک عاشق به معشوقه اش
مردم با دیدن من سریع میرن سر جمله ی بعد ولی با دیدن شما نگاهی عمیق و پر از سوال بهتون میکنن و سرسری از کنارتون رد نمیشن
منم میخوام مثل شما باشم ، باید چیکار کنم ؟
... که پدربزرگ اونه داره میگه: اینو بدون که منم مشکلات خودمو دارم
مثلا اگه یک نفر توی نامه ای که مینویسه یکی از نقطه های منو بالا پایین بزاره یا از هم فاصله بده مهره های کمرم جابجا میشن و دچار کمردرد شدیدی میشم ، اگر هم یکی از نقطه های منو نزاره سکته میکنم
یک سه نقطه بعد از زاده شدن اولین نوه اش نیست که میفهمه پیر شده بلکه بعد از اولین کمردرد یا سکته است که متوجه این قضیه میشه...
. میگه: بابابزرگ جمله با آوردن شما آزاد میشه و تا بینهایت حرف و کلمه ادامه پیدا میکنه ولی با آوردن من جمله ها اسیر میشن، به بند کشیده میشن، با آوردن من جمله ها رو میبندن، من نمیخوام یک زندانبان باشم، میتونین یکی از نقطه هاتونو به من بدین تا بشم یک دو نقطه که نویسنده ها اول نقل قولهاشون میزارن؟
... میگه: یکی از نقطه های من مال تو ولی قول بده فقط اول نقل قولهایی بیای که ارزش گفته شدن داشته باشن!
سه نقطه و نوه اش دارن تبدیل به دو نقطه ی نقل قول میشن!
: داره میگه: بابابزرگ خیلی ازت ممنونم، قول میدم فقط اول نقل قول آدمهای بزرگ بیام
: میگه: امیدوارم همینطور که میگی باشه...
صبر کن! داره صداهای دیگه ای هم از نزدیک شنیده میشه!
صدای یک علامت سوال پیر و از کار افتاده که داره به نوه اش "علامت تعجب" میگه:
من قلاب ماهیگیری  ام!
تا کسی سوال نکنه به جواب نمیرسه!
اگر کسی من رو آخر یک جمله بگذاره، جوابها مثل ماهی به سمتش میان و در قلابم گیر میکنن!
تو هم اگر پیر بشی و صاحب تجربه و مثل من پشتت خمیده بشه، میشی یک علامت سوال...
علامت تعجب که جوانی بلند بالا و راست قامته در جواب داره بهش میگه: من نیزه ی صید وال هستم، من جوابهای بزرگ رو شکار میکنم، درست مثل وال های اقیانوس که هیچوقت نمیشه اونها رو با قلاب صید کرد، جوابهای بزرگ رو هم نمیشه با علامت سوال بهشون دست پیدا کرد!
دیدن جهان باید اونقدر برات شگفت انگیز باشه و تو رو متعجب کنه تا بتونی با این همه علامت تعجب درون ذهنت، بهترین و بزرگترین جوابها رو صید کنی!
علامت سوال با شنیدن حرفهای نوه اش کمی غرورش جریحه دار میشه و تصمیم میگیره با نرمش های مخصوص دوباره قد راست کنه...
کمی دورتر درون یک بیمارستان، یک سه نقطه ی پیر و مریض داره به یک دو نقطه ی نقل قول میگه:
 من یک سه نقطه ی پیرم که یک بار سکته کردم و نمیخوام یکبار دیگه هم سکته کنم، قلب و مغزم درون پرانتز اسیر شده، ایستاده و حرکت نمیکنه، من هم سکته ی قلبی کردم و هم سکته ی مغزی، یعنی هم قلبم از حرکت ایستاده و هم مغزم!
به نظرت چیکار کنم؟
: بهش میگه : تنها راهش اینه که یک بار دیگه هم سکته کنی!
.(.).  میگه: یکبار دیگه؟!
:  جوابش رو میده: بعضیا هستن که به جای سکته ی مغزی سکته ی فکری میکنن، بعضیا هم هستن که به جای سکته ی قلبی دچار سکته ی احساسی میشن!
کسی که فکرش سکته کنه دیگه دچار سکته ی مغزی نمیشه و کسی که احساسش سکته کنه هیچوقت دچار سکته ی قلبی نمیشه!
پس یکی از راه هایی که بهت پیشنهاد میکنم اینه که باز هم سکته کنی!
یک کار دیگه هم میتونی بکنی...
فراموش کن که مغز داری!
فراموش کن که قلب داری!

 
 

سه نقطه همین کار رو میکنه، پرانتز ها تبدیل به دو بال میشن و مغز و قلب اونو با خودشون میبرن، حالا دیگه اونم تبدیل شده به یک دو نقطه! ولی مثل علامت دو نقطه ی نقل قول نمیتونه قد راست کنه و در برابر دیگر علامتها خودی نشان بده، تبدیل به یک دو نقطه ی خوابیده شده، کاربرد خودشو از دست داده و علامتهای دیگه هر جا او را میبینن میخندن و در گوشی با هم پچ پچ میکنن، برای علامت سوال ظاهر اون که دو نقطه ای خوابیده بر یکی از سطرهای پاراگرافیست که قراره نوشته بشه، تبدیل شده به یک سوال، علامت تعجب هم داره از دیدن او تعجب میکنه! سه نقطه دیگه نمیتونه قد راست کنه و در بحث با علامتهای دیگه چیزی برای گفتن نداره چون دیگه مغزی نداره تا فکر کنه و قلبی نداره تا احساس کنه، تمام حرفهای اون زشت شدن و دیگه حرف زیبایی برای گفتن به ذهن او نمیرسه..
ولی من قول میدم هیچوقت اون رو در هیچ کجای داستانم قرار ندم، تا وقتی که نقطه ی دزدیده شده ی اون رو از پرانتز پس بگیرم...
دخترک به پیرمرد گفت: بابابزرگ منم میخوام مثل شما یک نویسنده ی بزرگ بشم...
پیرمرد گفت: امیدوارم همینطور که میگی باشه...

از کتاب سیرت یک دیوانه

  • mohammadbagher ahmadi

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی