بادکنک پیر
بادکنک پیر همیشه با خودش دعوا داشت و کلنجار میرفت، بداخلاق شده بود و احساس آشفتگی میکرد، شخصیت ثابتی نداشت، انگار که چندین روح درون او زندگی میکردند!
در خانه باز شد و نسیم ملایمی که از بیرون وزید او را به سمت آفتابی برد که از پنجره ای مشبک روی زمین پهن شده بود.
در بسته شد، نسیم دیگر جریان نداشت و او در آنجا ثابت و بی حرکت مانده بود، میدانست که حرارت این آفتاب پایان زندگی اوست، امیدی به نجات نداشت...
لحظه ی آغازین زندگیش را به یاد آورد که پسربچه ای پاک و معصوم درون تن مرده ی پلاستیکی اش می دمید و او کم کم جان میگرفت و بزرگ میشد، در آن لحظه احساس پسربچه ای شاد و خوشحال و معصوم را داشت...
بادکنک بیشتر و بیشتر باد شد، ریه های پسرک دیگر توان دمیدن در آن را نداشتند، بادکنک از میان دو انگشت شست و اشاره ی او رها شد، وحشت از مرگ تمام وجود بادکنک جوان را فرا گرفت، روحش داشت از بدن پلاستیکی اش خارج میگشت، در هوا چرخ میزد و رفته رفته کم باد و کم باد تر میشد...
با خدای خود گفت: یک فرصت دیگر برای زندگی میخواهم!
دوست ندارم زندگیم تا این اندازه کوتاه باشد!
و کسانی که در آن اتاق صحنه ی مرگ بادکنک را تماشا میکردند صدای او را اینگونه میشنیدند: شووووووووووووو...شووو...
دعای بادکنک اجابت شد، دخترکی آن را در هوا گرفت، هنوز به طور کامل از نفس های پسربچه خالی نشده بود، نیمه جان در دستان دخترک افتاد، دختر تن پلاستیکی اش را به سمت دهانش برد و در آن دمید، در این هنگام بادکنک با احساس نا آشنایی مواجه شد، دیگر نمیدانست دختر است یا پسر! زیرا که دو انسان با جنسیتی مخالف در آن دمیده بودند!
دختر که به نفس نفس افتاده بود، نتوانست به طور کامل تن پلاستیکی اش را باد کند، بادکنک را به شخصی سالمند داد که روی کاناپه ای نشسته بود، شخص سالمند در آن دمید و بادکنک احساس کرد رفته رفته پیر میشود، پیری به سراغ دو روح که درون تن پلاستیکی اش زندگی میکردند آمده بود، بادکنک دیگر نمیدانست پیرزن است یا پیرمرد!
با خود گفت: تمام زندگیم احساس کرده ام که چند روح درون جسم من زندگی میکنند و هر لحظه در قالبی جدید فرو میروم، یک بار به عروسکهای روی تاقچه علاقه نشان میدهم و یک بار به ماشین های درون قفسه ی اسباب بازیهای پسرک، یک بار کاموای روی میز برایم دارای جذابیتی خاص میگردد و یک بار آن تفنگ برنوی قدیمی روی دیوار و کله ی گوزنی که بالایش نصب شده است!
چقدر تناقض در وجود من است! من یک بادکنک بیمار هستم!
نه ! من یک بادکنک تنها و بیمار هستم...
کاش به جای داشتن این همه روح ، چندین جسم بودیم که تنها یک روح داشتیم، اینگونه صاحب دوستان زیادی میشدم که تمامشان روحیه ام را درک میکردند زیرا که خود همان روحیه را داشتند...
هنگامی که شخص سالمند آن بادکنک را گره زد نوه هایش دیگر رفته بودند...
پس بادکنک پیر و عبوس را روی زمین انداخت، ضربان قلبش تند شده بود، عصایش را برداشت و به سمت در رفت، آن را باز نمود، نسیم ملایمی به داخل خانه وزید، در را بست، چند قدمی پیش نگذاشته بود که عصایش را رها کرد، در حالی که دست راستش را روی قفسه ی سینه اش گذاشته بود روی زمین افتاد، ناگاه صدایی بلند از داخل خانه به گوشش رسید: تاپپپپپپپپپپ!
صدای تپش قلبش دیگر به گوش نمیرسید، او تمام روحش را داخل آن بادکنک دمیده بود.
پسرک پس از چند سال به خانه ی قدیمی بازگشت، تکه های بادکنک را دید و اتفاقات آن روز به خاطرش آمد، هر تکه را که به گوشه ای افتاده بود برداشت و روی میز گذاشت، آن تکه ها را باد کرد و با نخ کاموا گره زد و کنار هم گذاشت، هر تکه از آن بادکنک هنگامی که جان میگرفت خوشحال بود از اینکه دوستانی را در کنار خود داشت که از یک روح بودند...
از کتاب سیرت یک دیوانه
- ۹۴/۰۳/۰۲