سکه های شکلاتی

نوشته های خودم

سکه های شکلاتی

نوشته های خودم

سکه های شکلاتی

در این وبلاگ نوشته های خودم را قرار میدهم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۲ خرداد ۹۴، ۱۲:۳۵ - نسیم.خ
    عالی
  • ۱۵ خرداد ۹۴، ۱۳:۴۷ - نسیم.خ
    ziba boood

چهار سال، چهار تصویر، چهار کیک(برای کودکان کار)

پنجشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۷:۳۴ ب.ظ

شب بود، پسر بچه ای گرسنه با لباسهایی پاره روبروی یک شیرینی فروشی، تنها نشسته بود، او یک روز فهمید که به اندازه ی تمامی سالهای عمرش باید کیک تولد سفارش دهد، پس تمام سرمایه ای را که از راه دود کردن اسفند و فروختن آدامس پس انداز کرده بود در آن شب صرف خرید چهار کیک تولد کرد، چند شمع هم سفارش داد با شکل اعداد، یک شمع هم خرید با شکل عدد صفر، روی کیک اول تصویر پدر و مادری بود که به نوزاد تازه متولد شده شان لبخند میزدند، پسرک فکر کرد چه شمعی روی آن بگذارد، ولی شمعی نبود تا او را در آن سن نشان دهد، به شمعی با شکل عدد صفر نگاه کرد و با خود گفت: نه! اینجا یک کم از صفر بیشترم!
پس هیچ شمعی روی آن نگذاشت!
تصویر پدر و مادر را که با فندانت های رنگی روی کیک تزیین کرده بودند برداشت و فقط نوزادی ماند که مشغول گریه کردن بود، با انگشت اشاره اش روی خامه ی کیک تصویر زنی را کنار خود کشید که کاسه ی گدایی در دست داشت، آن کیک را نخورد...
نوبت به کیک دوم رسید، آن کیک مربوط به زمانی بود که روی پای خود ایستاد، شمعی با عدد یک را روی آن قرار داد، فندانت ها تصویر کودکی را نشان میدادند که پدر و مادرش از دو طرف دستش را گرفته بودند تا شیوه ی راه رفتن را به او بیاموزند، پسرک تصویر زن و مرد را از روی کیک برداشت و کفشهای کودک را از پاهایش در آورد، او تنها ماند ولی باز هم روی پای خود ایستاد، چون اگر نمی ایستاد روی آسفالتی سرد جان خود را از دست میداد...
پسرک شمعی را روی آن کیک روشن کرد و گذاشت تا خودش آب شود، اشکهای شمع با آمدن اشکی از گونه ی او و افتادن آن روی شعله ی آتش بند آمدند،وقتی شعله خاموش شد با اینکه گرسنه بود، باز هم کیک را نخورد...
کیک سوم فندانتی داشت سیاه، که ذره های خامه روی آن، تصویر شب و ستارگانش را انعکاس میدادند، زن و مردی زیر آسمان شب به کودکی که وسط آنها نشسته بود ستارگان را نشان میدادند و کودک خوشحال بود، او تصویر زن و مرد را از روی کیک برداشت و فقط پسر بچه ماند و شب و ترس از تاریکی، ستارگان آسمان را یک به یک برداشت و روی گونه های پسر بچه گذاشت، ستاره ها خاموش شدند و گونه های او پر از اشک شد...
پسر کوچک، بی حال روی زمین افتاده بود، با اینکه چهار کیک جلوی او قرار داشتند هیچ یک از آنها را نخورد، بغضی که در گلویش نهفته بود این اجازه را به او نمیداد...
کیک چهارم هیچ تصویری را نشان نمیداد جز سفیدی خامه، دستانش توان نداشتند تا عدد صفر را روی آن بگذارند، این کیک هیچ چیز را نشان نمیداد، داشت به سفیدی آن نگاه میکرد که چشمانش به یکباره روی هم رفتند، او به خوابی ابدی فرو رفته بود، فندانت های زن و مرد زنده شدند، دست پسرک را گرفتند و با خود داخل خامه های سفید روی کیک بردند، حال کیک چهارم هم صاحب تصویری شده بود، تصویر کودکی که کنار پدر و مادری مهربان خوشبخت بود و داشت میخندید...

داستانی از کتاب سیرت یک دیوانه

  • mohammadbagher ahmadi

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی