سکه های شکلاتی

نوشته های خودم

سکه های شکلاتی

نوشته های خودم

سکه های شکلاتی

در این وبلاگ نوشته های خودم را قرار میدهم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۲ خرداد ۹۴، ۱۲:۳۵ - نسیم.خ
    عالی
  • ۱۵ خرداد ۹۴، ۱۳:۴۷ - نسیم.خ
    ziba boood

لنز (شهرهای کنار دریاچه) 5

شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۴۵ ب.ظ

 کارگردان مستندسازی دوربین به دست داخل یک بالگرد نشسته بود و داشت از مهاجرت قوهای سپید دریاچه ی لیمبو فیلمبرداری میکرد، تمامی صحنه ها را از بالای سر پرندگان سپید مهاجر ضبط مینمود، آنها از بالای جنگل گذشتند تا به شهر سپید رسیدند و ناپدید شدند، انگار که شهر هزاران پرنده را یکجا به درون خویش بلعیده باشد تمام آنها نیست شدند، انگار که اصلا وجود نداشته اند! لیکن همگی پس از چند دقیقه دوباره پدیدار گشتند و دسته دسته روی چیناب های دریاچه نشستند، ساکنین شهر مرده بودند، گابریل تنها یک نوزاد دختر و یک نوزاد پسر را در محیطی قرنطینه نمود تا رنگهایشان حفظ شوند، برای آنها لباسی دوخت با قابلیت انعطاف که با بزرگ شدن جثه پاره نشود، آن را در سایزی کوچک بر تن دو کودک پوشانید، آن لباسها را از پارچه ای دوخت که تماما بافتی ریز و هوشمند داشت، میلیاردها هوش مصنوعی متصل به هم در میان بافت لباس طراحی نمود تا قوه ی لامسه ی آن دو کودک را به اشتباه بیاندازند، آن لباس بعد از مدتی جذب پوست میشد و کندن آن از بدن امکان نداشت، لنزی هم ساخته بود که دنیای مجازی برنامه ریزی شده ای را به صورت تصویری سه بعدی نشان میداد با رنگها و سایه های مختلف...
گابریل نام نوزاد پسر را ساموئل گذاشت و نام ماری را برای نوزاد دختر برگزید، آن لنز هوشمند را بر مردمک های آن دو کودک قرار داد، چند سال که گذشت ماری و ساموئل بزرگ شده و تصمیم گرفتند صاحب فرزندی شوند، نمیدانستند که در خانه ی مجازیشان نفر سومی هم درست کنار آنها زندگی میکرد که سعی بر سنجیدن عملکرد جامعه ی آرمانی و مدینه ی فاضله ی کوچکی داشت که خود ساخته بود، چندی نگذشت که از پشت لنز، ماری خود را در بخش زایشگاه یک بیمارستان، روی تخت مشاهده کرد، در حالی که لباسی صورتی بر تن داشت و پرستاری با لباسی سپید کودکی زیبا را در آغوش او قرار داد، در دنیای آنسوی لنز نوزادی که پرستار در دستان وی گذاشت در واقع بالشت کوچکی بود که توسط گابریل به او داده شد و ماری مدام آن بالشت را میبوسید و نوازش میکرد، لحظه ای بعد ساموئل با یک لبخند پدرانه از راه رسیده و ماری آن بالشت را در آغوش او گذاشت، ساموئل بالشت را بوسید و قربان صدقه اش رفت، در این حین چند متر آن طرف تر گابریل نوزاد تازه متولد شده را در تشتی پر از آب ولرم قرار داده و مشغول شستن او از محتویات داخل رحم مادرش گردید، لباسی از همان نوع که چند سال پیش بر تن پدر و مادرش پوشانده بود بر تن نوزاد کرده و لنزی هم بر مردمکش قرار داد تا حقیقت جهانش را نظاره نکند...
یک سال گذشت، ماری داشت با اشتیاق به بالشتی که بوی رطوبتش فضای اطراف را در بر گرفته و شیر در الیاف و پرهای داخل آن نفوذ کرده بود پوره ی سیب زمینی میخوراند، به این فکر فرو رفت که چرا همیشه کودکش بوی خاصی مثل نم دیوار را میدهد! چند متر آنسو تر گابریل با قاشقی کوچک بیسکوییت در شیر له شده ای را در دهان کودک یک ساله ی ماری و ساموئل قرار داد...
پس از چند سال زن و مرد به جای بالشت نرم یک پشتی سخت را در آغوش گرفته و قرار بود او را به مدرسه بفرستند! ماری آن پشتی را بو کرد و با خود گفت: کودکان وقتی قرار است به مدرسه بروند بوی رطوبتشان نیز از بین میرود!
کتابهای درسی را داخل یک کوله پشتی ریخته و به آن پشتی آویزان کردند، گابریل آمده و چند قدم پشتی را به دور از زاویه ی دید آنها هدایت نمود و زن و مرد برای آن پشتی که یک کوله به آن آویز بود دست تکان دادند، انگار که میخواهد سوار سرویس مدرسه شود! فرزند حقیقی آنها درست کنارشان نشسته و مشغول بازی بود لیکن نه ماری و ساموئل او را مشاهده میکردند و نه او پدر و مادر واقعی اش را نظاره مینمود، لنزی که بر چشمان آنها قرار داشت هیچ گاه به صورتی برنامه ریزی نشده بود که آنها یکدیگر را نظاره کنند!
هنگامی که در آن دنیای ساختگی کودک را سوار بر سرویس مدرسه نمودند ساموئل با خاطری آسوده به سمت پارک نزدیک خانه حرکت کرد، در بین راه مدام خداوند بزرگ را شکر میگفت بابت همسری زیبا که به وی عطا نموده است، سرش را به سمت آسمان بالا برد و فریاد برآورد: پروردگار بزرگ شکر میکنم تو را که زیباترین همسر دنیا را به من عطا کردی!
و گابریل با نیشخندی بر لب روبرویش ایستاد و در دلش به او گفت: قابلی نداشت!
این را گفت و در لحظه ای از کنار او گذشت...
ناگاه در محیط واقعی نسیمی آمد و یک گرده ی کوچک از گلی سرخ را میان سپیدی چشم راست او قرار داد و باعث خارش آن گردید، دستش را به سمت گرده برد و در حالی که سعی در برداشتن آن میکرد ناگاه انگشت اشاره اش به لنز هوشمند خورده و آن را جابجا نمود و به سپیدی کنار مردمکش هل داد، مرد چشم راست خود را گرفت و فریاد بر آورد: خدایا کور شدم!
در محیط برنامه ریزی شده ی پشت لنز، میان افرادی که در قهوه خانه ای با ایشان دمخور بود به چند شخص کور هم برخورد و آنها به او گفته بودند: کور همه ی دنیا را سپید میبیند! پس تعجبی نداشت که در اولین رویارویی با حقیقت زندگی اش، این خیال از ذهنش گذشته باشد که کور شده است!
لیکن چند لحظه بعد که بدن لخت خویش را با چشم راستش نظاره نمود فهمید که آن چشم هنوز بینایی دارد، چیزی که در آن لحظه وی را شگفت زده مینمود شفافیت بیش از اندازه ی تصویر تنش در میان آن سپیدی بود، در گذشته تمام زندگیش را پشت آن جدار شیشه ای به صورت تصاویر شبیه سازی شده ی یک انیمیشن سه بعدی نظاره میکرد، هنگامی که به جسمی نزدیک میشد به وضوح میتوانست پیکسل های کوچکی را داخل آن نظاره کند، در گذشته پیرامون افکار دموکریتوس من باب اتم گرایی مطالعاتی جزئی انجام داده بود و پس از آشنایی با این تفکرات به این نتیجه رسید که این مربع های کوچک که اجسام پیرامونش از آنها شکل یافته بودند همان اتم هستند و با کنار هم قرار دادن چند عدد از این پیکسل ها میتوان به ساختار یک مولکول دست یافت!
روزی را به یاد آورد که نزد چشم پزشک رفته و پس از انجام معایناتی به این نکته پی برد: چشمانش به شدت ضعیف شده بودند...یک مگا پیکسل... تنها یک میلیون اتم مربع شکل در هر تصویر مشاهده مینمود!
در میان این شگفتی و ترس انگشتش را مرطوب کرده و داخل سپیدی دیده برد و جدار گرد و شیشه ای را از آن بیرون آورد، برایش کم اهمیت جلوه کرد پس آن را به زمین انداخت و زیر پا لگدمال نمود، چشم چپ او منظره ای از پارکی را میدید با گلهای رز صورتی و سپیدرنگ، اما چشم راستش سپیدی بی انتهایی را نظاره گر بود،چشم چپش را بست و کمی سر خود را حرکت داد و دنیای سپید اطرافش را نگریست، متوجه شد که حتی سایه ای هم در آن محیط پیدا نخواهد کرد، قدری به پیش رفت، احساس کرد پاهایش در حال بالا رفتن از چند پله هستند، ولی در آن مکان هیچ پله ای وجود نداشت، لباس هوشمند جذب شده در پوست بدنش در این ثانیه از عمر وی به صورتی برنامه ریزی شده بود که او احساس کند در حال بالا رفتن از پله های پارک نزدیک خانه است، چشم راست خود را بست و چشم چپش را باز نمود و خود را میان پله های پارک یافت، ترجیح میداد چشم چپش را باز کند و چشم راستش برای همیشه بسته بماند، زیرا که از رویارویی با حقیقت وحشت داشت، پس با یک چشم بسته به منزل بازگشت و همسرش ماری با تعجب در مورد چشم بسته اش پرسید، ساموئل جریان گرده را به او گفت، در این هنگام صدای تق تق کفشی مردانه که از نزدیک آنها میگذشت به گوش رسید، ساموئل گفت: دزد ! ماری دست خود را به سمت چشم او برد، با دو انگشت پلکها را از هم باز نموده و داخل آن فوت کرد، ولی ساموئل وحشت زده به عقب پرید ! او یک زن زشت را با تنی عریان جلوی دیدگانش مشاهده نمود و بی درنگ فریاد زد: جن!
در این وحشت بود که چشم راستش را بست و دوباره همسر زیبای خویش را نظاره کرد، هر دو چشم را باز نمود و مشاهده کرد که تصویر زیبای همسرش روی تصویر زنی زشت افتاده، تصویر دروغ روی حقیقت افتاده بود، ماری با تعجب دلیل این رفتار عجیب را از او پرسید، مرد قدری فکر کرد و آن جدار شیشه ای را که از درون سپیدی چشم راستش برداشته بود به خاطر آورد، با خود گفت: شاید یه دونه هم توی چشم چپم باشه! پس انگشت اشاره اش را به سمت آن برد و لنز شیشه ای را کنار زد و آن را برداشت، حقیقت به صورت واضحی در برابر دیدگانش عیان گشته بود، پسربچه ای که نمیشناخت در فضایی سپید مشغول بازی با چند تکه چوب بود، مرد به سمتش روانه شد و هیچ عکس العملی را از وی مشاهده نکرد، زن غریبه ای که با تعجب به چشمان او خیره شده بود را نظاره نمود و پیرمردی عجیب و مرموز که با عینک ته استکانی اش محتاطانه رفتار وی را زیر نظر داشت، او به یکباره فریاد زد: شهر آرمانی ام روی سرم خراب شد...
زن زشتی که در نظرش غریبه آمد گفت: ساموئل ! چت شده؟ و مرد بدون حتی یک کلمه حرف با وحشتی غیر قابل وصف از آن محیط فاصله گرفت و فرار کرد و به سمت نقطه ای تیره در مرکز فضایی سپید دوید، در مسیر رسیدن به نقطه ی مرکزی چند بار زمین خورد، پایش مدام به استخوانهای اجسادی اصابت کرد که چند دهه قبل با ساقه ی تیغ دار گل رز شاهرگ دست یا گردن خویش را بریده بودند، لیکن او درد ناشی از این زمین خوردن را حس نمیکرد، زیرا لباس هوشمند یا همان قوه ی لامسه اش در آن ساعت خاص طوری برنامه ریزی شده بود که مرد روی کاناپه دراز کشیده و مشغول دیدن یک فیلم آموزشی باشد، به مرکز سپیدی رسید، جعبه ای پر از رنگ را نظاره کرد، در آن را باز نمود، محتویات داخلش را وارسی کرد و دوباره بست، به سمت خطی ممتد و سیاه که در برابر دیدگانش ظاهر شده بود حرکت کرد، چند کیلومتر نزدیک تر رفت و صدای زوزه ی گرگها را شنید، او به جنگل کلمات وارد شده بود ولی موجودات وحشی که او را میدیدند قصد حمله به وی را نداشتند، تنها برای لیسیدن بدن لختش به سمت او می آمدند، حس لامسه ی مرد این را نیز حس نمیکرد، چون خود دروغینش روی کاناپه لم داده و مشغول دیدن یک فیلم عامه پسند بود، صدای نفس موجوداتی را که نزدیکش می آمدند میشنید، در لحظه ای احساس کرد تحت نظر قرار گرفته است، انگار که دوربینی مشغول ضبط حرکات او باشد...
بعد از یک روز پیاده روی در آن فضای سپید به کرانه ی سیاه جنگل رسید، او درست در مرز سبز جنگل و سپیدی آن قرار داشت، چند قدم جلوتر گذاشت و وارد دنیایی جدید شد، تصویر زن و فرزندش را از ذهن گذراند، به افق روبروی خویش نگاه کرد، چند ساختمان سر به فلک کشیده از دور نمایان شده بودند، تا به حال در عمرش چنین سازه های بلندی را ندیده بود، با جعبه ی رنگی در دست به سمت آنها حرکت نمود، با خود گفت: آه...کاش دروغ به سان حقیقت زشت بود ، کاش حقیقت مانند دروغ زیبا بود ، آن سازه های بلند رنگ خود را باخته و خاکستری شده اند، پس با این رنگها که در دست دارم تمامشان را دوباره رنگ خواهم زد و دیگر به آن محیط سپید باز نخواهم گشت...

از کتاب سیرت یک دیوانه

  • mohammadbagher ahmadi

نظرات  (۲)

دوست عزیز آپ هستم شما هر وقت آپ شدی بم بگو
عالی
پاسخ:
مرسییییی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی