آینه های آفرینش
گنبد دوار در لحظه ای ناپدید شده بود...
دختر در عالم برزخ کنار پدرش نشسته بود و از او پرسید: بابا مردن چه حسی داره ؟
جهان چطور آغاز شد و چگونه ناپدید شد؟
من هر چی فکر میکنم مردنم رو یادم نمیاد !
پزشکان او را بصورت جنینی مرده از شکم مادرش بیرون آورده بودند، پدر گفت:
خیلی سال قبل
پیش از مه بانگ
درون توده ای به اندازه ی یک پرتفال
شاید هم یک لیمو ترش!
دخترکی با چهره ای غمناک دنبال عروسکش میگشت
خداوند آدمکی آفرید از موم ، درست شبیه به عروسک او...
آن را داخل صندوقچه ای قرار داد ، قفلی بر آن زد و هیچ فرشته ای را هم آگاه نکرد...
تا اینکه روز تولد دخترک در صندوقچه را باز نمود
عروسک را کادو پیچید و برایش فرستاد
کودک لبخند زد
انفجاری بزرگ روی داد
و جهان
به لبخند دخترکی آغاز شد...
پیش از مرگ بالای سر جنازه ای که پزشکان با دستگاه شوک در صدد بازگرداندن روح به آن بودند نیشخند میزدم، ضجه های مادرم مرا آزار میدادند لیکن دیگر قصد بازگشت به تن بیمار و درد کشیده ی خویش را نداشتم، پس تصمیمی سخت گرفتم...
آن وسیله در نظرم خیلی ساده و مسخره بود، تا من نمیخواستم با میلیونها ولت نیز توان بازگرداندنم را به آن تن مومی نداشتند، فرشتگانی بی چهره را پیش چشمان خویش نظاره نمودم که آینه ای در برابرم نهاده بودند، با خود اندیشیدم که چرا خداوند چهره ای برای آنان خلق ننموده است و پاسخ خویش را اینگونه یافتم: آنان مسئول آینه هستند و اگر چهره ای برایشان خلق میشد با نگاه کردن به آن دچار تکبر میشدند و مانند شیطان از فرمان خداوند سرپیچی میکردند یا عیبی در چهره ی خویش یافته و آن را میشکستند!
اگر آینه شکسته میشد دیگر هیچ پدیده ای وجود نمی یافت، دیگر پدیده ها از بین میرفتند و جهان به یکباره ناپدید میشد...
اگر آن آینه ترک برمیداشت شاید موجوداتی که پا به عرصه ی هستی میگذاشتند هر کدام صاحب نقصی بزرگ میشدند، گربه هایی بدون پا که مانند کرم روی زمین میخزیدند و در صدد شکار گنجشکهای بی بال و پر بودند یا سگهایی بدون پوزه زاده میشدند!
در آن لحظه به این شهود رسیده بودم که جهان تقابل دو آینه است، آینه ی ازلی و آینه ی ابدی، هنگامی که جرات هست شدن پیدا می کنی و یک گام به سمت بودن پیش می آیی میان دو آینه قرار میگیری، وجود میابی و خویشتن را درون دو آینه نظاره میکنی، انگار که از ازل بوده ای و تا ابدیت ادامه پیدا خواهی کرد، دو آینه که روبروی هم قرار میگیرند اجسام را تا بینهایت ادامه میدهند، آینه ای که تا ابدیت تصویر بودن مرا پیش میبرد در دستان فرشتگانی بی چهره قرار داشت...
تو زمان زیادی در جسم خاکیت مهمان نبودی تا حقیقت مرگ را آنگونه که هست درک کنی، این را که وقتی بالای جنازه ات قرار میگیری، انگار به خانه ای خالی نگاه میکنی که پس از چندین دهه از آن اسباب کشیده ای، خانه ای که سالهای کودکی و جوانی و پیری ات را درون آن گذرانده ای، لیکن پس از چند دهه با تن لخت و بدون لباس آن احساس غریبگی میکنی، تو نیز اگر چند سال دیرتر از جسم خاکیت جدا میشدی چیزی شبیه به این را تجربه میکردی، آن گاه که می ایستادی و به آن جنازه خیره میگشتی از خود میپرسیدی که آیا این عروسک مومی من هستم؟
تو با جسم خویش غریبه میشدی آن هنگام که از بیرون به آن نگاه میکردی، لیکن پس از مدتی متوجه میشدی که آن عروسک مومی جسم توست و به این اندیشه فرو میرفتی که "اگر خانه خالی باشد پس از مدتی دیوارهایش ترک خورده و فرو میریزند، پس جسم هم اگر روحی نداشته باشد زمان زیادی طول نمیکشد تا دچار پوسیدگی گردد"، آن هنگام که ترس از فساد جسم روح تو را در بر گرفت میخواهی به کالبد مادیت برگردی و آن را تسخیر کنی، لیکن تنها چیزی که مانند سنگ خارا است و روح تو قادر به عبور از آن نیست جسم توست!
هنگامی که جسم مرده ی خویش را نظاره میکنی انگار که بازتاب تصویر تو اسیر جادوی آیینه ای شده که اینچنین بی حرکت و ثابت
روی تخت غسالخانه ای خوابیده است...
با کنجکاوی بر آن عروسک مومی دست میکشی و آنقدر نوازشش میکنی تا اینکه بخواهی بوسه ای روی گونه اش نثار کنی، آن بوسه ازجنس بوسه هایی است که اگر زنده میماندی برای بازتاب تصویر زیبای خودت در آینه نثار مینمودی...
مدت زمانی طولانی بدن خویش را بو میکشی زیرا زمان زیادی است که هیچ بویی به شامه ات نخورده است...
سعی میکنی بوی لذیذترین غذاهایی را که خورده ای از بوی بد احشاء تمیز دهی...
شخصی را در این عالم میشناختم که دراز مدتی تمام جهان مادی را در جستجوی چیزی بود تا بتواند آن را لمس کند، تمام روحش آکنده از این شهوت شده بود، لیکن چیزی برای دست کشیدن نمی یافت غیر از جسم متعفن و بی جانش، پس با نفرت آن بدن رنگ پریده را لمس نمود تا روح خویش را ارضا نماید، پس به تن برهنه ی خویش دست کشیده و به این فکر فرو رفت که این عروسک مومی در حال از هم پاشیدگی زمانی دچار بیماری خودشیفتگی بوده!
لیکن این تجربه های من از مرگ نبود زیرا هنگامی که آن آینه را در برابر دیدگانم نظاره نمودم با خون سرخ خویش چهره ای شبیه به چهره ی مادرت را روی آن تصویر کردم ، به ناگاه فرشتگان بی چهره درون آن خیره گشتند، وجود برخی از آنها را تکبر فرا گرفت، آنها پرواز نمودند و از آن اتاق دور شدند تا چهره ی جدید خویش را به دیگر فرشتگان نشان دهند، برخی انگار که از چهره ی خویش ناراضی باشند هر کدام ضربه ای بر تن شیشه ای آینه وارد نمودند و آن را خرد کردند، آن هنگام که آیینه شکسته شد نخستین پدیده ای که رفته رفته در برابر دیدگانم ناپدید میگشت چشمان گریان مادرم بود...
تکه ای از آن آینه را برداشتم، با خون خویش روی آن لبهای خندان مادرم را کشیدم و مقابل آیینه ی ازلی قرار دادم، دیگر تمام هستی تبدیل به یک لبخند شده بود که انگار از ازل وجود داشت و تا ابدیت ادامه پیدا میکرد...
از کتاب سیرت یک دیوانه
- ۹۴/۰۳/۱۲