سکه های شکلاتی

نوشته های خودم

سکه های شکلاتی

نوشته های خودم

سکه های شکلاتی

در این وبلاگ نوشته های خودم را قرار میدهم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۲ خرداد ۹۴، ۱۲:۳۵ - نسیم.خ
    عالی
  • ۱۵ خرداد ۹۴، ۱۳:۴۷ - نسیم.خ
    ziba boood

زنی با لبهای سیاه (شهرهای کنار دریاچه) 3

شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۴۲ ب.ظ

درون شهر بی رنگ ، کنار دریاچه ای بزرگ زنی زندگی میکرد که لبانش رنگ سرخ نداشتند ، شبی نخ و سوزنی برداشت، روی صندلی نشست و آنها را به هم دوخت ، زمانی نگذشت که سیاه شدند.
مردان ، درون شهر شایعه کرده بودند که زنی هرزه است زیرا که رژ سیاه بر لب میزند ، زنان میگفتند: فاحشه ای است که زیاد سیگار میکشد و او هر چه میگفتند سکوت میکرد ، مردم شهر هیچگاه ندانستند که فرشته ی حقیقت را فاحشه نام نهاده اند و رنگ سیاه لبان او به خاطر رازهایی بود که پشت لبانش نهفته داشت... 
او پیش از دوختن لب ها به هم خواهر دوقلویش را به نوشیدن قهوه ای تلخ دعوت نمود، زنی که واقعیت نام داشت و مدام رنگ عوض میکرد ، گاهی رنگ حقیقت میگرفت و گاه دروغ...
در شبی سیاه ذره ای از تلخی دهان خویش را به او چشاند... آن هنگام که از آن شهر بی رنگ کوچ نمود واقعیت زندگی مردمان نیز سیاه شد ، به سان لبهای به هم دوخته اش!
انسانها به راز زندگی یکدیگر آگاه گشته بودند...
روز یکم آوریل فرا رسید، فرشته ی حقیقت که زنی بود با لبهایی دوخته شده و لباسی سیاه بر تن با چهره ای نا امید، از شهری که به تازگی رنگ خود را بازیافته بود گذر کرد، به کنار دریاچه ی لیمبو رسید، پرواز قوهای سپید را بر فراز آن نظاره نمود و با خود گفت: آدمیان همیشه دروغ میگویند، کاش درونشان مانند پرهای این پرندگان زیبا رنگی سپید داشت، چه بهتر بود که روزی را با واژه ی حقیقت نامگذاری مینمودند!
در آغاز واژه ای زیبا بود نزد پروردگار
آن هنگام که با دروغگویان به زمین آمد زشت گردید
کروبیان به آسمانش نبردند و عصر انسانها عصر خشکسالی شد...
گابریل به ستونی تکیه داده بود در حالی که فکر میکرد: چه اندازه سخت است هنگامی که صد سال جلوتر از مردمت بیاندیشی...
حاصلش میشود صد سال تنهایی...
با خود گفت: من در دنیایی زندگی میکنم پر از قلابهایی با نقطه های ریز که درون آسمان پرواز میکنند ، دنیایی که دریا بالا و آسمان در زیر آن قرار گرفته است ، ماهی هایش عاشق پرسیدن هستند و به جای شکار پلانگتون ها خیز برداشته و قلاب علامتهای سوالی را که در آسمان مشغول پرواز هستند شکار میکنند و از آن تنها نقطه ای بر جای میگذارند.
دنیای من بیابان برهوتی دارد ، زمین این صحرا به جای شن پر از نقطه هایی است که زمانی قسمتی از یک علامت سوال بوده اند ، هنگامی که ماهی های اقیانوس قلابشان را شکار نمودند، آنها روی زمین افتادند و بیابانی را شکل دادند با خاکی سیاه که گاهی به جای خار سه نقطه یا دو نقطه ای از دل شنهای سیاه آن سر بر می آورد...
گاهی که ماهی های اقیانوس به شکار دسته جمعی قلابها مشغول میشوند بارانی از نقطه های سیاه در بیابان شروع به باریدن میکند و دو نقطه ها از زمین برهوت ، مانند یک گیاه جوانه میزنند...
در دوردست دنیای من ، سرزمین کلمات بی نقطه قرار دارد، واژه هایی که مدام به دنیا می آیند، ولی هیچ نقطه ای ندارند...گاه بادی از آن سمت بیابان سیاه شروع به وزیدن میکند ، آنگاه شنهای سیاه رنگ به شهر کلمات هجوم می آورند، واژه ها صاحب نقطه میشوند، به بلوغ میرسند و برای کشف معانی و مفاهیم به سرزمین جمله ها سفر میکنند...
دنیای من جایی است که واژه ها رنگ حقیقت میگیرند و تجسم می یابند...
آه...حقیقت...حقیقت...حقیقت...
بر من دروغ در قالب مردی ظاهر گشت با  دهانی خوشبو، دندانهایی سپید و زبانی قرمز و حقیقت پیش زنی بود با لب های سیاه.
اولی لب روی هم نمیگذاشت و مدام دروغ میگفت و دومی...او هیچگاه لب باز نکرد...
زنی مدام لبهای خود را به هم میگزید، لب بالای او میخواست راست بگوید و لب پایینش تصمیم داشت دروغ بگوید، یک روز به خرازی رفت، سوزن و نخی خرید و شبی آهسته آهسته دروغ و حقیقت را به هم دوخت...مردم شهر سکوت کرده بودند با اینکه توان سخن گفتن داشتند... گابریل ماشین تبدیل کننده ای اختراع کرده بود که هوای شهر را پر میکرد از ماده ای به نام گاز حقیقت، این گاز عجیب فراورده از گلی بود به نام  رز صورتی که شهر را به خاطر فراوانی آن و رنگ صورتی دیوارهایش  "پترا" نام نهاده بودند، هر گوشه از کوچه و خیابانش پر بود از این گل ها که حتی درون ترک دیوارهای آن نیز ریشه دوانیده و رشد کرده بودند،  رزهای سپید هم در میانشان دیده میشدند، این واژه را از شهری تاریخی به همین نام گرفته بودند، آن شهر نیز رنگی صورتی داشت ، در گویش عربی به آن "مدینه الوردیه" میگفتند، این گاز تمام محیط شهر را پر کرده بود و کلمات زشت را در برخورد با عطر گلها تجسم میداد و زنده مینمود، آن واژه صورت پیدا میکرد، هر کلامی که از دهانی خارج میگشت در لحظه ای تبدیل به موجودی میشد که در دنیای حقیقت شکل آن را داشت!
گاز عجیب صدای قلب را میشناخت، نفرت را میشناخت و دوستت دارم های دروغین را... مردم از ترس اینکه مبادا دوستت دارم هایشان به صورت موجودی تیزدندان تجسم یابند این الفاظ را بکار نمیبردند ، هیچ واژه ای را در طول شبانه روز بر زبان جاری نمیساختند، سخن گفتن در خواب جریمه ای سنگین داشت: بریده شدن زبان! لیکن خیس کردن رختخواب کاری زشت و ناپسند به شمار نمی آمد، نامه نگاری در این شهر کوچک تبدیل به امری مرسوم شده بود، کارمندان اداره ی مخابرات پیشه ی خود را از دست داده بودند زیرا که هیچ انسانی برای برقراری ارتباط با بستگان خویش از ابزار تلفن استفاده نمیکرد، نامه رسان ها ثروتمند شده بودند، مردم از رویاهای خویش هنگام خواب وحشت داشتند زیرا که آن ها را دروغ میپنداشتند!
هیچ انسانی جرات ترک آن شهر کوچک را به دل راه نمیداد، زیرا که آن محیط درست میان جنگلی بزرگ قرار داشت، موجوداتی که از محاورات روزمره ی مردمان پدیدار میگشتند لابه لای شاخه های درختانش سکنی میگزیدند، جنگل کلمات زشت، جنگل دروغ، دوستت دارم هایی که از ته قلب ادا نمی شدند، پزهای روشنفکری یا چاپلوسی های بی دلیل، واژه هایی که مردم تنها با بر زبان آوردن یک حرف از گفتن آنها پشیمان میشدند نیز به صورت موجوداتی زشت و ناقص پدیدار میگشتند!
مردی شیاد که ظاهری نجیب و موقر داشت به پیرزنی ثروتمند گفت: دوستت دارم ، در حالی که این جمله ی کوتاه را میکشید تا طولانی تر و  عاشقانه تر در گوش سنگین وی طنین انداز شود ، به ناگاه این جمله تبدیل به یک مار پیتون عظیم الجثه با دندانهایی تیز و عضلاتی قوی گردید، هرچه مرد این واژه ها را بیشتر میکشید تن این مار دراز و درازتر میشد، به ناگاه در لحظه ای دور بدن او پیچید و استخوانهایش را شکست و آهسته آهسته درون دهان بزرگ خویش فرو برد ، وی تصمیم داشت بعد از مرگ پیرزن مانند یک مار روی ثروتش چنبره بزند ، پس جمله ی دوستت دارم او تبدیل به هیولایی گردید که در عالم حقیقت شکل آن را داشت!
چندین سال گذشت ، مردمان تمامی واژه ها را از یاد برده بودند ، هیچ نمیگفتند لیکن نگاهشان سرشار از نفرت بود، گابریل گفتگوی میان چشمهاشان را درک کرده بود پس در اندیشه ی ساختن دستگاهی افتاد تا نگاه انسانها را نیز تجسم بخشد ، با خود گفت: چشمها هیچ گاه دروغ نمیگویند...

 

از کتاب سیرت یک دیوانه

  • mohammadbagher ahmadi

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی