سکه های شکلاتی

نوشته های خودم

سکه های شکلاتی

نوشته های خودم

سکه های شکلاتی

در این وبلاگ نوشته های خودم را قرار میدهم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۲ خرداد ۹۴، ۱۲:۳۵ - نسیم.خ
    عالی
  • ۱۵ خرداد ۹۴، ۱۳:۴۷ - نسیم.خ
    ziba boood

کابوس ماهیگیر (شهرهای کنار دریاچه) 4

شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۴۴ ب.ظ

ماهیگیر درون قایقی نشسته بود، از پارو زدن دست کشیده و به افق دور دست نگاه میکرد، منتظر بود تا بالا آمدن خورشید را نظاره نماید، به ساعت خویش نگاهی انداخت، چند دقیقه دیر کرده بود، نا امید شد و نگاه خود را از آن سمت برگرداند، به یاد قایقی افتاد که چند سال پیش بر اثر اشتباهش غرق شده بود ، موجودی ناشناخته به کف زورقش چسبیده و درون بدنه ی آن ریشه دوانیده و خود را به داخل رسانیده بود ، مرد ماهیگیر آن را بدنه جدا نمود و زورقش سوراخ شده، به درون آب رفت، با خود گفت: گاهی دشمنت را دوست بدار و از خویش دور مساز، زیرا که ممکن است به دشمنی اش نیاز داشته باشی!
خورشید هنوز بالا نیامده بود و ماه در آسمان قابل رویت بود، فضای اطراف کم کم روشن میشد، آفتاب ذره ذره خود را از میان کوههای پشت سر او پدیدار مینمود، مرد به روبروی خویش نگاهی انداخت و دید برج ناقوس کلیسای شهر به رنگ سپید در آمده است، با خود فکر کرد که شاید آن را رنگ زده اند. شب پیش کابوسی دیده بود ، درون یک کویر بی انتها اطراف خویش را مینگریست، چشمان ماهیهای عصر تریاس در طلب آبی بودند از آسمان ، نگاه لرزانشان خورشید را نظاره میکرد ، آفتاب گرم برکه شان را از آنان گرفته بود، چند میلیون سال گذشت و در کویر ترین نقطه ، همانجا که مرد ماهیگیر ایستاده این صحنه ها را نظاره مینمود از فسیلهایشان فقط چشم مانده بود...انگار هنوز از آسمان طلب داشتند!
مرد ، زیر آن آفتاب سوزان سایه ی سرد و سیاهش را نظاره نمود که تن خود را روی شنهای داغ میکشید و دور میشد ، سپس کوتاه شده و به سمتش می آمد و دوباره در جهتی دیگر، خود را میکشید و پیش میرفت ولی سرخورده تر از قبل بازمیگشت...کوتاه میشد...و دوباره بلند...کوتاه میشد... و دوباره بلند...به سان سگی هار و سیاه برای رهایی از زنجیری که بر گردنش بسته اند به هر سو میدوید...
مرد ماهیگیر با خود اندیشید که آن سایه چیست جز تاریکی درونش که از وحشت نور از درون زندان تنش رخت بسته و فرار میکند ، لیک پای خویش را در زنجیری بر روان او یافته و مدام این کار بیهوده را تکرار مینماید: به امیدی میرود...نا امید بازمیگردد...به امیدی میرود...نا امید بازمیگردد...به امیدی میرود...نا امید بازمیگردد...
شبی تاریک بود ، میان آن کابوس تن خویش را نظاره نمود که روی  شنهای سوخته کشیده میشد ، ماه مانند یک ویدئو پروژکتور تصویر ماتش را روی زمین انداخته بود و او به سان فرشی روی زمین پهن میشد ، سایه اش راه میرفت و تصویر او را با تن خود میکشید و انتقام زندگی سیاهش را از ماهیگیر میگرفت ، چشمان ماهیها به نور سپید ماه خیره شده بودند که مدام نزدیک تر می آمد...
به برج ناقوس نگاهی انداخت و آهسته پیش خود گفت: یا مریم مقدس! تعبیر این کابوس چیست؟!
در سمت ورودی شهر جایی که گلهای نرگس به صورت انبوهی روییده بودند تابلوی بزرگی به چشم میخورد که روی آن نوشته شده بود: اینجا تنها یک قانون دارد، سکوت کنید!
نقاش دوره گرد بی پول تر از همیشه با بوم و قلم مویی در دست از آنجا خارج میشد و مدام لعنت میفرستاد و ناسزا میگفت و نفرین میکرد، حتی برای برداشتن جعبه ی رنگ خویش به آنجا بازنگشت، گویا پرتره هایی که از صورت مردم تصویر مینمود هیچ کدام مورد پسند واقع نشده بودند زیرا که اهالی شهر هر کدام خود را زیباتر از آنچه که بودند می پنداشتند، پس با ایما و اشاره و حرکات سر و چشم به او میفهماندند که از پرتره ی خویش راضی نیستند، فردای آن روز جسد تکه تکه شده ی او را جایی میان درختان پیدا کردند...
فضایی بی نهایت سپید!
گابریل دستگاهی اختراع کرده بود برای جلوگیری از خودشیفتگی مردم شهر که در یک روز تمام رنگها را محو نمود، ولی مردم هنوز شیفته ی خود بودند و مانند نابینایان که بر نقطه های برجسته ی خط بریل دست میکشند برجستگیها و فرو رفتگیهای صورت خود را لمس مینمودند و چهره ای زیبا را در ذهن خویش مجسم میکردند، شهر صورتی پترا سپید شده بود، اجسام رنگ خود را باخته بودند و همگی سپید گشته و سایه ای هم نداشتند، دستگاه شهر را با گازی آلوده ساخت که از گلهای رز سپید گرفته میشد، این ماده ی عجیب رنگدانه ها و طول موج های نور مرئی را از بین میبرد و با ایجاد پرده ای نازک روی اجسام آنها را در مقابل هر نوع نوری مصون میساخت تا هیچ سایه ای از خود تولید نکنند، شهر فقط بو داشت و هیچ رنگ و سایه ای در آن مشاهده نمیشد، عطر رزهای خودروی صورتی و سپید در هوا پیچیده شده بود، کارگردانی در آن فضای بینهایت سپید، تنها و سرگردان قدم میزد، دوربینی در دست داشت که میخواست با آن فیلم بسازد، ولی این فضای سپید اجازه ی این کار را به او نمیداد، چون اگر با آن مشغول ضبط میشد هیچ صحنه ای به غیر از سپیدی بر پرده ی سینما ظاهر نمیگشت، با خود فکر کرد اگر یک فیلم بلند نود دقیقه ای یا صد و بیست دقیقه ای بسازم و در تمام طول مدت فیلم فقط بر پرده ی سینما یک نور سپید از آپارات پخش شده و روی پرده ظاهر شود، نظاره کردن چنین فیلمی گرچه معنا گرا و یا با بلیتی نیم بها ولی کمی برای تماشاگر خسته کننده خواهد شد، نیشخندی زد و با خود گفت: بهتر است تماشاگرم به جای اینکه صد و بیست دقیقه خسته شود، تنها ده دقیقه خسته بشود، پس یک فیلم کوتاه خواهم ساخت!
مرد بیشتر عمر خود را در این فضای مرگبار در جستجوی چیزی راه رفت تا بتوان از آن یک تصویر ضبط نمود، ولی حتی سایه ای هم ندید!
به سان یک کور دستهای خود را دراز کرده و از آن به جای چشم استفاده مینمود تا تن اش به جسمی سخت یا تیز برخورد نکند یا خار گلها در بدنش فرو نرود، مردم نیز رنگ خود را باخته بودند، گاهی او به آنها تنه میزد ولی فریادی از انسانی بلند نمیشد،  جمجمه ها جم نیمخوردند، فک ها بسته بودند، صدایی از کسی در نمی آمد، زیرا که هیچ تنابنده ای جرات حرف زدن نداشت از ترس آنکه مبادا کلامش در آن فضای سپید تجسم یابد و گاز حقیقت آن را تبدیل به جانوری وحشی نماید! به راستی در آن فضا که هیچ جاندار یا بی جانی دیده نمیشد چرخ زدن تیز دندانی نامرئی در خیابانهای شهر مصیبتی بزرگ تر محسوب میگردید، مردم شهر پترا مانند مرد فیلمساز، کور و سرگردان به سان گوشتی بر صلابه، دور خود میچرخیدند...
گازهای رنگ خوار به دور تا دور جنگل کلمات نیز نفوذ کرده و رنگ قسمتی از آن را خورده بودند، به این سبب مردم از ترس کلمات تجسم یافته ای که از محاورات روزمره ی خویش شکل جانوری تیز دندان را به خود گرفته و جنگل دور شهرشان را به عنوان محیط زندگی خویش تصرف کرده بودند جرات خارج شدن از آن شهر سپید را به دل خود راه نمیدادند...
پس از سالها که مرد کارگردان میان سپیدی بیکران شهر در جستجوی سایه ای راه میرفت یک رشته خار کف پایش را خراش داد، ساقه ی گل رزی آن آسیب را وارد ساخت که روی زمین افتاده بود، احساس کرد روی ماده ی لزجی ایستاده است، ابتدا این فکر به ذهنش خطور نمود که شاید زخم کف پا خونریزیش زیاد بوده،اما هنگامی که با دست مسیر لیز و لغزنده ی آن ماده ی لزج را دنبال نمود به جسم بی جانی بر خورد، پشت آن جنازه از دور نگاهش به نقطه ای تیره افتاد، هنگامی که به تیرگی نزدیک شد جعبه ای را دید ، در آن را باز نمود و  به رنگهایی خیره شد که میتوانست تمام شهر را با آنها از بی رنگی نجات دهد ، لیکن به جای این کار پایه های دوربینش را روی زمین قرار داد و مشغول ضبط فیلم از آن جعبه ی پر از رنگ شد، در حالی که میتوانست دنیای کوچک اطرافش را با آن ملون کند، یا اینکه قادر بود تن خود را رنگی نماید، ولی از این کار نیز امتناع نمود، شاید با خود اندیشیده بود چه فایده ای است که خود را رنگ بزند هنگامی که آینه ای نیست تا بازتاب تصویرش را نشان دهد، از طرفی اگر جسم خویش را رنگی مینمود تبدیل به موجودی قابل رویت میشد میان ارواحی نامرئی، او میتوانست به جای اینکه موجودی قابل مرئی باشد در بین اشباح، خود تبدیل به انسانی گردد با پوست و مویی به رنگ سپید تا در شهری که رنگ خود را بازیافته، برای مردمش یادآور گذشته ای تلخ باشد...
شاید هیچگاه این فکر به ذهنش خطور نکرده بود که هم خود را رنگ بزند و هم شهر را!
کارگردان سالهای سال در جستجوی پرده ای بود تا فیلمی را که از آن جعبه ی رنگ گرفته بود برای اشباح سرگردان شهر نمایش دهد، تا اینکه مرگش فرا رسید و دنیای کوچکش سپید سپید باقی ماند...
مرد سپید ، تنها یک کارگردان بود، او یک کارگردان تنها بود ، رنگ صورتی هیچگاه به شهر پترا باز نگشت، کم کم بوی عطر گلهای رز صورتی و سپید جای خود را به بوی تعفن اجساد نامرئی و خونهای لخته شده میداد در حالی که آن جعبه ی رنگ هنوز سر جایش قرار داشت، مردم میتوانستند با رنگهای درون آن شهرشان را از بی رنگی نجات دهند ولی افسوس که هیچگاه جرات تغییر سبک زندگی بی رنگ خویش را به دلهای خود راه نمیدادند...
شب فرا رسیده بود ، مرد ماهیگیر از دور، با نگاه مسیر برج سپید را تعیقیب نمود ، درون سپیدی شهر قدم گذاشت ، صدای ناقوس مرگ را در آن محیط هایل شنید ، با خود گفت: یا مریم مقدس! به ناگاه زنی سیاهپوش با لبانی دوخته و کودکی زشت در آغوش پیش چشمان او تجسم یافت...ایمان ماهیگیر از سر راستی نبود...

از کتاب سیرت یک دیوانه

  • mohammadbagher ahmadi

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی