گرداب و گردباد
در اول بهار
علت جاری شدن آب از دل کوهها
وحشتی است از دوباره یخ زدن
مرد یخ زده بود
خداوند پیدایش کرد
دمید او را
مرد دیدش
به سویش جاری شد...
کتاب آسمانی روی میزش قرار داشت کتاب دیگری از نویسنده ای مشهور را از دل قفسه ای خاک خورده بیرون آورد و کنار آن گذاشت، به کتابها نگاهی ژرف انداخت، آخرین صفحه از هر کدام را باز نمود و پایانشان را نظاره کرد، کتاب مقدس با یک نقطه تمام شده، لیکن کتاب خاک خورده با سه نقطه ی تردید پایان یافته بود.
. گفت: من ایمانم.
... گفت: من شک هستم
آنگاه که سه بار ایمان آوردم شکی در یقینم حاصل گشت، دیگر نتوانستم ایمان بیاورم و شدم...
. گفت: من علامت مورد علاقه ی مومنین هستم ، ایمانداران جملاتشان را با من تمام میکنند.
... گفت: من علامت مورد علاقه ی پوچ گراها و ندانم گرایان هستم ، اینان به حرفهایشان ایمان ندارند و مرا در پایان جمله هاشان قرار میدهند ، زیرا ممکن است امروز حرفی بزنند ولی فردا حرفشان را تغییر دهند و بخواهند در تصحیح یا رد جملات پیشین، جمله ی دیگری را در نقطه چین هایم بنویسند...
مرد دستی میان موهای سپیدش برد و با خود گفت: علامت سه نقطه (...) چیست؟
ندای درونیش پاسخ داد: تولد.انسان.مرگ.
سه نقطه ی خوابیده!
پرسید: علامت دو نقطه (:) چیست؟
ندای درونش پاسخ داد: سه نقطه ای که از خواب بیدار میشود، بر میخیزد و خود را بدون سر میبیند، پس دهان گشوده و فریاد میزند:
آخرین نقطه ی من کجاست؟ پایان من کو؟
و انسانیست که هر روز از خود میپرسد: آخرش چی؟
جوابی نمی آید، پس آخر هر نادانی خویش سه نقطه ی تردید میگذارد...
لیکن درون هر یک از این نقطه ها پوچ است، نه تولدی در آن است، نه انسانی و نه مرگی، او به پوچی رسیده است...
در همین حال که به هر دو کتاب چشم دوخته بود زمزمه ای در گوشش طنین انداخت: دریا خطرناکه! کوه بهتره! دریا انسان رو پایین میبره، کوه انسان رو بالا میبره!
اسم اعظم خداوند مانند یک کوه بود
گذر سیلاب اندیشه در سالیان سال قلوه سنگها و ریزه سنگها را از بالای آن کوه جدا کردند و روان ساختند و به شکل واژه های سبک و سنگین و صیقل نخورده ای در کف رودخانه ی ذهن انسان انداختند تا صیقل خورده و زیبا شوند، هنگامی که این واژه ها صیقل خوردند بشر آنها را برداشت و کنار هم گذاشت تا شکلی دیگر پیدا کنند، جمله ها ساخته شدند و مفاهیمی جدید از دل آنها سر برآوردند، برخی از این جملات تا آن اندازه اهمیت داشتند که بشر خواست آنها را برای همیشه در قاب ذهن خویش نگاه دارد و هیچ گاه از یاد نبرد زیرا که او گاهی دچار نسیان و فراموشی میگشت، پس سنگهایی را که دیگر تبدیل به جواهراتی گران قیمت شده بودند به شکل زیباتری کنار هم قرار داد و اینگونه بود که اشعار به وجود آمدند، بعضی از این اشعار مانند گوهرهای سلطنتی که پشتوانه ی ارزی برخی کشورها هستند تا هزاره ها در اندیشه ی انسانها محفوظ خواهند بود...در آغاز کلمه بود و کلمه نزد خدا بود، آن هنگام که با آدم به زمین آمد تبدیل به حرفی زشت گردید، تنها پیرمردی لال درون یک صحرا آن کلمه را میدانست و قادر به گفتن آن بود، تنها دو بار در طول زندگیش میتوانست آن را به زبان آورد و سپس برای همیشه لب فرو بندد و هیچ نگوید...
رویدادی را به خاطر آورد که چند دهه پیش او را از عظیم ترین جرفاب زندگیش بیرون کشید:
درون دریا شنا میکرد که ناگاه گردابی پای او را گرفت و به درون خود کشید، چند دقیقه دست و پا زد تا اینکه ریه اش از آب پر شد و مسیر تنفسش را مسدود کرد، او بیهوش درون آب فرو رفت.
این تنها ناسزای فلسفی بود که در عمر خود شنید: اگر وجود داری بیا نزدیک! آری...تصور وجود نداشتن و پوچی نیز زمانی برای او وحشت آفرین بود...همین تصور بود که خواندن آن کتاب بر وی القاء نمود و او را در زندگی تبدیل به انسانی مایوس ساخته بود، درست زمانی که آخرین صفحه از آن کتاب را خواند نشست و آهسته پیش خود زمزمه کرد:
"من خیال یک خیال یک خیال هستم!
آیا خالق من نشسته و پیش خود فکر میکند خیالش که من باشم حقیقتا وجود دارد یا نه؟!
آیا من نیز خیالاتی در سرم هستند که در شکلی دیگر و دنیایی دیگر به صورت موجوداتی افسرده و بدبخت آنگونه که در ذهن منند وجود می یابند؟
بی شک خالق من در زمانی از زندگیش که مرا از تصور خویش گذرانیده دچار افسردگی شدید بوده که خیال وجود یافته در ذهنش اینچنین دچار یاس و ناامیدی و انجماد گشته!
بهتر است من مانند خالق خیال پرداز خویش افسرده نباشم تا موجوداتی که در ذهن من تولد می یابند مانند من نشوند! یا بهتر است اصلا دست به خیال پردازی نزنم تا از تصورات من هیچ موجودی خلق نشود..."
دیگر محیط گرمابه از دید او بیشتر به غسالخانه شباهت داشت ، آبی که از دوش حمام جریان می یافت آب حیات نبود، بیشتر شبیه به آب سردی بود که بر پیکر مرده میریزند بلکه آخرین رنگهای زندگی را از تنش بشویند، با هر قطره اش قسمتی از سرخی صورتش به درون چاه فاضلاب میریخت، تا اینکه تمام رنگها از وجودش پاک شدند و او مرده ای شد سرگردان و بی هدف که میان کوچه ها و خیابانها و شهرها قدم میزد، راه هم که میرفت مشایعت کننده ی پیکر خویش بود به سمت عدم!
روح وی منجمد گشته بود... تا اینکه میان صحرایی وسیع، برهوت و سرد، که زمین آن با کاغذپاره فرش شده بود دست گرمی روی شانه اش را نوازش کرد، دست از آن پیرمردی صحرا نشین بود، پیرمرد لالی که تنها قادر به ادای یک کلمه بود، واژه ای که هیچ کس به غیر از او آن را نمیدانست، پیرمرد دهان خود را به سمت گوش ابراهیم نزدیک نمود، آن کلمه را بر زبان جاری ساخت و در لحظه ای تمام تصویری که با خواندن آن کتاب به سان یخی سرد ذهن او را در بر گرفته بود ذوب نمود و روح وی مانند آبی زلال، جاری از دل سنگ به جوش و خروش افتاد...
او دیگر فهمیده بود که وجود دارد و خالق خویش را نیز یافته بود...
پیرمرد چوبدستی اش را به زمین زد، گردبادی پدید آمد و کاغذپاره هایی که زمین صحرا پوشیده از آنها بود به هوا برخاستند، مرد دیوانه وار به سمت کاغذ پاره های چرخان دوید، گردباد پایش را گرفت و به سمت بالا هدایت نمود، ناگاه خود را دید که میان گرداب نفسش به تنگ آمده، چوبدست پیرمردی ماهیگیر دستش را لمس نمود، آن را گرفت و سوار بر کشتی نجاتی شد که به ساحلی امن میرسید، ولی هر چه اندیشید کلمه ای را که از پیرمرد صحرا نشین شنیده بود به یاد نیاورد، پیرمرد ماهیگیر دهانش را به گوش وی نزدیک نمود، آن کلمه را به او گفت و دیگر نه گردابی در کار بود و نه گردبادی، از دل ابرهای تیره عظیم ترین و باشکوه ترین کوهی که تا به حال در زندگیش دیده بود پدیدار میگشت...
اولین جمله ای که با دیدن منظره ی روبرویش بر زبان آورد این بود: کوه خیلی بهتره...
از کتاب سیرت یک دیوانه
- ۹۴/۰۳/۱۲