سالهای گم شده
روزی قلم در دست گرفتم و روی کاغذی سپید برای زن درونم اینگونه نوشتم: دخترم !
حسرت بی پدری و بی مادری تا پایان عمر با انسان است...
بزرگ ترین درد یتیم میدانی چیست؟
یتیم بودن بزرگترین دردش این است که وقتی صاحب فرزندی شدی هیچگاه نمیتوانی به او بگویی: پدرم همیشه میگفت...
هنگامی که فرزندت صاحب فرزند شد نوه ات را که در آغوش گرفتی نمیتوانی به او بگویی: پدر پدربزرگت همیشه میگفت...
زیرا که او همیشه نبود تا همیشه بگوید...
این حسرت همیشگی تا پایان عمر با انسان است...
آه...که چقدر دلم میخواهد یک روز رگ مرگ را بزنم، با میم آن بنویسم: مادر...
آغاز من یک تردید بود ، تا آن هنگام که روی کاغذ تست بارداری با جوهری سیاه یک صلیب کشیده شد...
عیسی بر صلیبی جان داد ، من بر صلیبی جان گرفتم...
روی کاغذی سپید یک راستا بودم که مادرم به راست بودنش تردید داشت...
خط فاصله ای بودم تا مرز وجود داشتن...
جنازه ای با کفنی سیاه بر پهنه ی برف رنگ کاغذی سرد...
تا اینکه نیزه ای بر جسم خوابیده ام فرود آمد
و من بیدار شدم !
جوهر جریان یافته از خودنویس پزشک مرا بر آن پهنه ی سپید بیکران مصلوب نمود
و اینگونه شد که تردیدها رفتند...
و اینگونه شد که یقین ها آمدند...
روز پیش از به دنیا آمدنم، زندگی تمام چیزهایی را که در آینده خواهم داشت نشانم داد و دو راه پیش پای من گذاشت، گفت: دلت میخواهد تمام داشته هایت را در یک نوبت از تو بگیرم یا ذره ذره آنها از وجودت جدا کنم؟
قدری تامل کردم و با خود اندیشیدم که اگر راه دوم را برگزینم درد و رنج کمتری خواهم کشید ، آن را برگزیدم، پس زندگی نخست با بریدن ناف خانه ی جنینم را که همان رحم مادرم بود از من گرفت ، سپس سینه ی مادرم را از من گرفت ، بعد لالایی مادرم را ، بعد جوانی مادرم را ، و در آخر خود مادرم را...
نوزادیم را از کودکیم گرفت ، کودکیم را از جوانیم گرفت ، کودک درونم را از پندار، گفتار و کردارم پاک کرد ، جوانیم را از پیریم گرفت...هنگام پیری سنگینی سالهای گذشته را روی شانه هایم قرار داد و کمرم را نیز خم کرد...
حال می اندیشم به روز قبل از به دنیا آمدنم که اگر اولی را برمیگزیدم این همه سال متحمل این رنج ها نمیشدم ، مادرم نیز برایم لالایی میخواند...
مرد زاهدی را میشناختم که شصت و پنج سال عمر کرد، شبی در خواب او را میان دوزخی سهمگین نظاره نمودم، پانزده سال جوان تر شده بود...
درون شعله هایی تاریک میسوخت و فریاد میکشید و میگفت: من گناهکار زاده شده ام !
هر چه می اندیشید پانزده سال از عمر خود را به یاد نمی آورد، همه ی آن سالهایش گم شده بودند...
نمیدانست که در آخرین روز زندگیش یک طوفان و یک نسیم به سراغش آمده بودند، نسیم ملایم وزید و پانزده سالگیش را به سان یک پر در آغوش نرم خویش گرفت و راهی بهشت کرد...
طوفان سهمگین آمد و پنجاه سالگیش را با خود به دوزخ برد، مرد میان شعله های تاریک قدم میزد و فریاد میکشید: من گناهکار زاده شده ام !
تا اینکه نسیمی از بهشت به جهنم وزید و راهی را از میان شعله ها برای او باز کرد، او سالهای گم شده اش را در مرز میان دوزخ و بهشت یافت و نگاه در نگاه معصومانه ی او دوخت...
سالهای گم شده به نگاهش نفوذ کردند، احساس کرد کهنسال تر شده است، به سمت بهشت راهی شد و دیگر به آن دوزخ تاریک بازنگشت...
ده سالم بود، در هیچ دوره ای به اندازه ی آن سالها از زندگی لذت نبردم زیرا که پدرم زنده بود و در آخرین سال عمرش یعنی در ده سالگی من برایم تابی بر شاخه ی درخت گردو ساخت، او در یک باغ بزرگ نگهبان بود، شبها از فاصله ی چند صد متری بین کلبه و درخت گردوی بلند می ترسیدم، ولی روز که میشد این فاصله برایم لذت بخش بود، زیرا که این مسیر با آن درختان تنومندش جذابیتی خاص برایم داشت، درختان را نگهبانی میدانستم در برابر غول ترس، ولی شب که میشد آنها را نمی دیدم و به علت کوچکی جثه و بزرگ نبودن افکار و انبوه بودن خیال این راه برایم جزء طولانی ترین مسیرهای جهان به شمار می آمد.
یازده سالم بود که پدرم مرد، رنگها از وجودش پر کشیدند، رنگها مانند گنجشک ترسو هستند، تا احساس ترس کنند پرواز کرده و جای خود را به رنگ جدیدی میدهند تا روی موجودی که قبلا بر آن نشسته بودند، بنشیند، گربه ی رنگ خوار همیشه به دنبال شکار گنجشکهای رنگ است، رنگهای سرخ و سفید چهره آن هنگام که از ضعف و مریضی احساس ترس کنند بالهایشان را میگشایند و پرواز میکنند و جای خود را به رنگ زرد میدهند تا روی رخساره ی انسان بنشیند، گنجشکهای سرخ و سفید اگر از مرگ بترسند از جسم انسان پرکشیده و جای خود را به گنجشکهای کبود میدهند تا روی جنازه ی انسان را بپوشانند و تمام بدن او را کبود کنند...
یازده سالم بود که یک روز به اتاق پدرم رفتم و پتو را از روی صورتش کنار زدم، رنگ پوستش کبود شده بود، از آن روز وحشتی کبود رنگ بر زندگی ام سایه انداخت...
کنار جسم کبود، دفتر خاطراتش روی زمین سرد افتاده بود، میان آن را باز نمودم، گویی کسی را خطاب قرار داده باشد، با حروفی بزرگ روی آن نوشته بود: انسان!
هنگامی که آن واژه را خواندم به فکر فرو رفتم و به نقطه ای از دیوار زل زدم، در آن هنگام احساس کردم دیوار روبرویم از من فاصله گرفته و در لحظه ای نزدیک نگاهم آمد، سرم گیج رفت، انگار که سوار بر یک تاب شده باشم که به اتصالی بر سقف اتاق گره خورده بود ! میان آن دور و نزدیک شدن ها فریادی از عدم در گوشم طنین انداخت که میگفت: انسان!
چند صفحه از آن را ورق زدم، این نگاشته ها آمدند:
هنگامی که صاحب فرزندی شدم ، نامی بر وی نخواهم نهاد...
تا آن گاه که بزرگ شود و نامی برای خود انتخاب کند او را انسان صدا خواهم کرد!
میگویم جلوی محل تولد شناسنامه اش بنویسند: جایی که برای اولین بار همسرم را هوس کردم، او در آنجا زاده شد!
در آن ساعت شوم فهمیده بودم که چرا پدرم تا زنده بود هیچگاه مرا صدا نکرد ، شاید به این ادراک رسیده بود که من انسان نیستم!
سالها از پی هم گذشتند ، جثه ام بزرگ شد و اندیشه ام آنقدر پر گشود که تا مرز ابدیت و مرگ پیش رفت ، لیکن به درهای بسته خورد، زیرا که تا موعد مقرر حق عبور از آن مرز را نداشت، جسم و روحم بزرگ شده بود ولی من هنوز همان پسربچه ای بودم که از تاریکی میهراسید، زندگی و مرگ برایم چیزهایی تاریک و مبهم بودند، هیچ تصوری از مرگ نداشتم غیر از تصویر رنگ کبودش...از مردن خویش میهراسیدم زیرا که از هر آنچه مجهول مینمود بیزار بودم، شبها با چراغ روشن میخوابیدم.
ده سالم که بود باد و انعطاف شاخه ی درخت تاب مرا هل میدادند، روز تولد هشتاد سالگی ام بار دیگر سوار بر تاب کودکیم شدم، ده سالم که بود، یکبار بادی وزید و جسم مرا از آن تاب روی زمین پرتاب کرد، اینبار در دوران پیری بادی که از لابلای شاخه ی درختان میپیچید و هوهو میکرد باد مرگ بود، بادی ملایم که تاب را تکان داد، باد بر درخت کهنسال جسم من وزید و گنجشکهای زرد که نشانی از جسم مریض من داشتند از لابلای شاخ و برگهای من پر زدند و جای خود را به گنجشکهای کبود دادند، باد مرگ جسم کبود من را بر شاخه ی آن درخت گردو باقی گذاشت، ده سالگی ام را جدا نمود و روح مرا به سان بندبازی ماهر در هوا چرخ داد و چرخ داد تا روی تابی دیگر انداخت، تابی که به جای باد خداوند آن را هل میدهد، هنگامی که به عقب می رود ازل را میبینم و در حرکتی به پیش روی ابدیت خویش را به نظاره می نشینم ، مانند دیواری که در کودکی به نگاهم نزدیک میشد...درست در میانه ی این رفت و برگشت از آغاز تا سرانجام، فریادی در گوشم میپیچد که مرا خطاب قرار میدهد: انسان!
من روی این تاب کودک ده ساله ای هستم که همیشه میخندم و درست در میانه ی دفتر هستی به فکر فرو میروم و به انسان بودن خویش لبخند میزنم...
- ۹۴/۰۲/۳۱