سکه های شکلاتی

نوشته های خودم

سکه های شکلاتی

نوشته های خودم

سکه های شکلاتی

در این وبلاگ نوشته های خودم را قرار میدهم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۲ خرداد ۹۴، ۱۲:۳۵ - نسیم.خ
    عالی
  • ۱۵ خرداد ۹۴، ۱۳:۴۷ - نسیم.خ
    ziba boood

شهر کوررنگ ها (شهرهای کنار دریاچه) 2

شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۴۰ ب.ظ

شب بود ، مرد مرد. مردم سیاه پوشیدند تا در سیاهی شب استتار کنند که از دید فرشته ی مرگ پنهان باشند...
مار مردابی از زیر میلیاردها تن آب میگذشت، مسافر برزخی دفترچه ای در دست داشت ، درون آن نوشته بود:
چه لبهای سرخ و زیبایی! شیطان هنوز نتوانسته است آن را از روی چهره ات ناپدید کند...
آن گاه که به چشمان آبی ات نگاه میکردم درون چاه عمیق و پر آب مردمکت ، مردانی را می دیدم که درون سیاهی اش دست و پا میزدند ، ابلیس حسود رنگ چشمانت را ربود...
آن هنگام که او هر چه رنگ در تو وجود داشت محو نمود روی صندلی سینما نشستم و تو را دیدم ، با خود اندیشیدم که مشغول تماشای چه فیلم سیاه و سفید زیبایی هستم...
در آن لحظه شیطان به صدایت نیز حسادت کرد...
وای چه فیلم صامت زیبایی شدی!
مسافر برزخ برگه را از دفترچه جدا نمود ، پاره کرد و نامه ای دیگر نوشت:
با چاه مردمکان میان چشمهایت نگاه به نگاه دخترکی میدوزی ، دلباخته اش میشوی و چهار حلقه چاه به هم میرسند ، دلباخته اش که شدی مردمکهای تو رهبری خواهند داشت ، مردم میشوند ، انقلاب مینمایند و تمام کشور وجودت را فتح میکنند، آغوشت منتظر یک اتفاق خوب میشود ، تمام وجودت چشم میگردد ، آنگاه درد پاهایت را نیز میگویند : چشم درد.
چه کسی گفته گودال ماریانا عمیق ترین حفره ی آبی زمین است؟ من چاله ای را میشناسم که از آن عمیق تر است!
آن هنگام که چشمان آبی ت خیره مرا نگاه میکردند مردمکانت رفته رفته گشاد میشدند ، انگار دو چاه عمیق بودند که آهسته به سمتم می آمدند ، یا من به تدریج درون آنها سقوط میکردم!
دو گودال یکی برای سقوط مغز و دیگری برای سقوط قلب...
مردمکانت نبودند که گشاد میشدند ، شاید من در سقوطی از آسمان دیدگانم به تاریکی آن دو چاه نزدیک میگشتم!
به انتهای این عشق ناپاک رسیده بودم که عقل و احساسم را درون قناتی سیاه یافتم ، خشک و بی آب و قیر اندود، از جنس سنگ...جایی که دو حلقه چاه به هم میرسیدند!
زندانی سیاه و تاریک که لاشه ی دلباخته مردان بیشماری درون آن بود!
کاش به آن زمان بازمیگشتم و این جملات را به خود جوان ترم  میگفتم:
آن هنگام که به چشمان آبی دخترکی نگاه کردی ، به مردمک سیاهش چشم ندوز!
که آن عمیق ترین چاه جهان است...
چشمان سیاه نیز به سان باتلاقی عمیق دو گودال را درست میانه ی خویش مخفی ساخته اند...نگاهت را گم میکنند و پای در گل و ناغافل به دامت می اندازند.
نمیدانم برای نجات باز می گردم یا انتقام از آن نگاه ژرف...
خانمی که طراحی منظره را به شیوه ی سیاه قلم تدریس میکرد سرتاسر راه به واژه هایی که مسافر مینوشت چشم دوخته بود ، ناگهان لب سرخ از لب گشود و پرسید: آآآآآآآآببییییی! آآبی! تا حالا چنین واژه ای به گوشم نخورده ! آبی یعنی چی؟!!!
مرد نگاهش را از روی دفترچه برداشت و با دو انگشت به رنگ چشمان خود او اشاره کرد! زن جوان چینی میان ابروهایش انداخت و خود را جمع نمود.
گل های نرگس کنار دریاچه ی لیمبو دیگر به سمت آب خم نمیشدند زیرا که رنگ زرد گلبرگهای خویش را درون انعکاس آن مشاهده نمی کردند، تنها چند ماهی قرمز را که گهگاهی از کنارشان میگذشتند نظاره مینمودند، دیگر بیماری خودشیفتگی از میانشان رفته بود، گابریل با کیف سامسونتی در دست و کتی قرمز بر تن به شهری قدم گذاشت که پترا نام داشت، مردمی را مشاهده نمود که صورت خود را با شدیدترین آرایشها رنگ کرده بودند، زنان و مردان سرخ ترین رنگ ماتیک را برای آرایش لبهای خود به کار برده بودند، او مارزادگانی را نظاره نمود که شبیه به انسان بودند، داخل شکم مار صندلی هایی وجود داشت، گاه برخی از جوانها جای خود را به پیرمرد یا پیرزنی میدادند، نه به خاطر صفات پسندیده ی انسانی! بلکه میخواستند از بالا نگاهشان کنند و به پیری آنان بخندند، جوان تازه وارد با هجوم این مارزادگان که گهگاه به او تنه میزدند از داخل واگن قطار شهری تولد یافت، دیگر او نیز جزء همین دیوان و ددان شده بود، هنگامی که از آن لانه ی پرازدحام بیرون آمد شهری را در برابر خویش مشاهده نمود که از مردمش وحشت داشت، خواست به جایی که درون آن قدم گذاشته است با چشم یکی از اهالی اش نگاه کند، پس مدینه ی ضاله ای را دید که رنگ صورتیش را باخته بود، سیاه و سپید شده ، فریاد میکشید و آسمانش نیز رنگی خاکستری داشت...
فرشتگان از احوال مردمش بی خبر بودند، در این شهر توان نفس کشیدن را نداشتند، شیطان نیز با کپسول اکسیژن رفت و آمد میکرد...
سالهای سال فرشته ی مرگ به این شهر نیامده بود، هیچکس نمی مرد، فرشته ی مرگ تنها نامی بود برای یک ابزار خاص! انسانها به همه چیز حتی به این هوای آلوده و این بی رنگی وحشتناک عادت کرده بودند، آنها تنها چهار رنگ را میشناختند: سیاه، سپید، خاکستری و قرمز!
شهردار شهر پیشگو بود و معاونان او کف بین بودند، گابریل انگار که بخواهد مسخره کند نیشخندی زد و در دل گفت: هنگامی که زندگی مردم جامعه ای رو به زوال میرود و دچار روزمرگی و تکرار میشود پیشگو ها و کف بین ها و رمال ها کارشان رونق میگیرد، زیرا که تمام انسانها در روزمرگی خویش شبیه به هم زندگی خواهند کرد و یک اتفاق را هر روز تکرار میکنند...
بار دیگر دفترچه ی یاداشت خود را از جیب کتش بیرون آورد و در حین بازدید از خیابانهای شهر هر چه را که مشاهده نمود اینگونه نوشت:
"در این شهر وسایلی وجود دارند درست مانند یک دوربین عکاسی که سرتاسر خیابانها به فاصله ی چندصد متر از هم کاشته شده اند، پشت آنها تندیس فرشته ایست با بالهایی گشوده که از چشمی دوربین به تو نگاه میکند، در ساخت آن از سیستم کلت کمری استفاده شده است، کلت کمری را برای کشتن انسانها طراحی کرده اند ، ماشه اش را آنقدر سفت و محکم ساخته اند تا هیچ شخصی به راحتی نتواند آن را بچکاند ، این وسیله را کسی طراحی نمود که تا اندازه ای جان انسانها را عزیز و گرامی میداشت و بویی از انسانیت برده بود، زمانی شلیک کردن با این اسلحه جزء سخت ترین کارهای دنیا به شمار می آمد، شخصی که اقدام به خودکشی میکرد دستانش میلرزیدند و انگشتانش آنقدر قدرت نداشتند تا ماشه ی اسلحه را بچکانند و تیر خلاصی را به سر خود شلیک نمایند زیرا فنری داخل آن وجود داشت که اجازه نمیداد به راحتی این کار را به انجام برسانند، حال این وسیله که سرتاسر خیابانهای شهر وجود دارد مانند همان کلت عمل میکند، با این تفاوت که فنر انسانیت و اندیشه اش را برداشته اند، از این واژه  یاد کردم زیرا مدت زمانی که برای چکانیدن ماشه صرف میشد چند لحظه این فرصت را داشتی تا به اشتباهات گذشته ات فکر کنی و در صدد یافتن راه حلی برای جبران آنها برآیی...حال این وسیله مانند سوزن انژکسیون عمل میکند و طعم فلزین مرگ را یکباره درون سلولهای مغزت تزریق مینماید، پول گلوله را هم از تو میگیرد، درست مانند فیلهای آهنی که در کودکی سوار میشدیم سکه ای را درون آن می اندازی، روی صندلیش مینشینی و زیباترین ژست مرگ را میگیری، پس از چند لحظه این وسیله به صورت اتوماتیک فعال شده، ماشه خود به خود چکانیده و نور فلاش از لوله ای گرم بیرون می آید و بعد از یک ثانیه تو را در لحظه ای روی نگاتیو اعدام مینماید و پرتره ای خونین از تصویر تو را برای بازماندگانت ثبت میکند، مردم شهر نام این اسباب بازی هولناک را گذاشته اند: فرشته ی مرگ!
دیگر خودکشی، این بزرگترین گناه انسان نیز در ملاء عام میان چشمان مردمی نظاره گر انجام میگردد، آنها از دیدن خون ریخته شده به وجد می آیند، منتظر میمانند تا شخصی روی صندلی مرگ بنشیند، بایستند و کشته شدنش را نظاره کنند، کنار هر فرشته ی مرگ وسیله ایست که برای تمرین و بازی کودکان طراحی شده است، پشت آن، تندیس یک بچه فرشته مشغول پرواز از روزنه ای نگاهت میکند، پدرها و مادرها با کودکانشان می آیند و سکه ای درون آن می اندازند، کودک را روی صندلی مینشانند ، سپس گلوله ای رنگی به سرش برخورد کرده و پیشانی اش را قرمز می نماید و او از دیدن این رنگ روی پیشانی اش در این شهر بی رنگ لذت میبرد... هنگامیکه کودک بزرگ میشود یک روز صبح آلبوم خاطراتش را ورق میزند که پر است از عکسهایی که در آنها قسمتی از پیشانی اش به رنگ سرخ در آمده بود، پس طبق روال گذشته به حمام میرود، صبحانه اش را خورده ، به آرایشگاه رفته و با ظاهری آراسته روی صندلی مرگ مینشیند و منتظر میماند تا فرشته ی مرگ آخرین عکس پرتره ی او را بگیرد و آلبوم خاطراتش را تکمیل نماید..."
بیشتر مردم نمیدانند که مغز انسان یک سیستم منفعل برای مشاهده کردن رنگهای طبیعت نیست بلکه خود نیز در ساختن آنها سهیم است، مردم شهر پترا دنیا را آنطور که بوده و هست مشاهده میکردند، قرمز تنها رنگی بود که نسبت به دیدن آن کور نبودند، قرنها بود که دنیا را سیاه و سپید نظاره مینمودند، آنها بیماری کوررنگی را از اجداد خویش به ارث برده بودند، اهالی شهر جوان تازه وارد را مرد رنگی خطاب میکردند زیرا کت قرمز میپوشید و در شهر راه می رفت، درون کیف سامسونت مرد جوان ماده ای بود که ژن تمامی رنگها را درون خود داشت، او میخواست آن را زیر مردمک چشمان تمامی مردم شهر تزریق نماید تا رنگها را به دیدگانشان بازگرداند، چند ماهی گذشت، کوررنگی تمام مردم شهر درمان شده بود، رنگها به دیده ی انسانها بازگشته بودند، دیگر زنان و مردان ماتیک قرمز بر لب نمی زدند، بیشتر به سمت آینه میرفتند تا رنگهای دیگری را روی چهره ی خویش امتحان کنند، گلهای نرگس کنار دریاچه ی لیمبو نیز ساقه ی خود را بیشتر به سمت آب خم مینمودند، تمام آنها شیفته ی چهره ی خود شده بودند...
تنها زنی زیبا با چشمهایی آبی و نگاهی ژرف برای مردم شهر یادآور گذشته ای تلخ و بی رنگ شده بود، او هنوز رژهای سرخ رنگ را بر لبان خویش امتحان مینمود...

از کتاب سیرت یک دیوانه

  • mohammadbagher ahmadi

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی