سکه های شکلاتی

نوشته های خودم

سکه های شکلاتی

نوشته های خودم

سکه های شکلاتی

در این وبلاگ نوشته های خودم را قرار میدهم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۲ خرداد ۹۴، ۱۲:۳۵ - نسیم.خ
    عالی
  • ۱۵ خرداد ۹۴، ۱۳:۴۷ - نسیم.خ
    ziba boood

پروانه ای که هیچ گاه پرواز نکرد

پنجشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۹:۱۷ ب.ظ

مرد در حال فرو کردن سنجاق بر جسم مرده ی پروانه ای با بالهای آبی بود تا آن را کنار کلکسیون پروانه هایش قرار دهد، آن پروانه زیباترین پروانه ی مجموعه ی او بود...
دختر کوچکش آمد و گفت: بابا این پروانه چه بالهای قشنگی داره، بالهاش به رنگ آسمونه!
مرد در جواب او گفت: ولی با این بالها هیچوقت پرواز نکرد...
دخترک پرسید: بابا چرا با این بالهای قشنگ پرواز نکرد؟ میترسید خراب بشن؟!
پدر گفت: راز این ماجرا در داستانی است که برایت تعریف میکنم...
و اینگونه داستان را آغاز نمود:
میان باغ دسته ای مگس که تازه از شفیره ی خویش آزاد شده بودند شادمانه به سمت آسمان پر میگشودند.
بعد از مه صبحگاهی، کرم ابریشم، درون شبنمی که از یک برگ چکیده بود به چهره ی خود خیره گشت، آهسته گفت: مرگ شبنم ها زمانی است که دیگر انعکاس چهره ات را درون آنها نبینی...
فراموشی آنها وقتی است که لبخندهایت را به یاد نیاورند و تنها تلخندهای پیری ات را در ذهن بلورینشان ضبط کنند، آنگاه که درون زمین فرو بروند و دانه ی گیاهان را بارور کنند هر جوانه ی یک گیاه، پیر و کهنسال از دل خاک زاده خواهد شد...
درون شبنم های گل آلودی که با غبار برگها روی علفهای هرز چکیده اند خود را کرم خاکی فراموش شده ای می یابی...
به این فکر میکرد که در چه زمانی از روی برگ تازه ی یک درخت سیب میان کرمهای خاکی افتاد، پیر گشته و به بیماری فراموشی دچار شده بود، از خزیدن میان کرمهایی که فکر میکرد خواهران و برادرانش هستند خسته شده بود...
به موجودی نگاه کرد که با دو بال بزرگ و آبی بالای سرش پرواز میکرد، آن موجود مادر او بود، مدام بالای سرش پرواز میکرد و میچرخید تا شاهد پروانه شدن و پرواز کردنش باشد...
با خودش گفت: کاش ما کرمهای خاکی نیز دو بال داشتیم
دو بال به این زیبایی با این رنگ آبی...
کاش صاحب دو بال آبی بودیم!
او عاشق این رنگ بود...
کرمی خاکی که روی زمین کورمال کورمال و بی هدف تاب میخورد به او گفت: تو بیمار شده ای، امشب حرفهای بی ربطی میزنی!
ما کرمهای خاکی فقط میخزیم و میخوریم و بدون آنکه ببینیم گنده میشویم، ما تنها رنگ سیاه را میبینیم، آبی دیگر چه رنگی است؟!
کرم ابریشم که خود را هم نوع او میپنداشت در جواب گفت: آبی زیباترین رنگ دنیاست، آبی رنگ آسمان روز است...
کرم خاکی به او گفت: روز دیگر چیست؟
آسمان تنها یک رنگ دارد و آن هم سیاه است!
آن جا که من با پوست شکم چند تکه ی خویش سطح آن را لمس مینمایم زمین نام دارد و آن جا که با پولکهای زیبای خویش سطح آن را حس نمیکنم آسمان نام دارد، هم زمین سیاه است و هم آسمان، از روز نخست همینطور بوده و تا ابد همینطور خواهد بود...
کرم ابریشم گفت: من همیشه دچار این توهم بوده ام، میبایست مانند شما همه چیز را سیاه ببینم، لیکن تمام روز چیزهایی را میبینم که در واقعیت وجود ندارند...
مثلا شما را موجوداتی میبینم دراز و بدون پولک و فلس، رنگ صورتی روشنی دارید و مدام درون خود میلولید!
آری من بیمارم، من از روز نخست دیوانه زاده شدم...
کرم خاکی گفت: ما کرمهای خاکی زیباترین موجودات دنیا هستیم، هیچوقت هم به دور خود نمیلولیم و روی بدن خود پولک و فلس داریم...به خودت افتخار کن ای کرم خاکی!
این را بدان که ما برای کرم بودن برگزیده شده ایم و خداوند سیاهی آسمانها و زمین، ما را بهترین مخلوق خویش نام نهاده و تمام جهان را برای اینکه منزلگاه ما باشد آفریده است...
مرتبه ی ما بسیار بالاتر از حیوان(مورچه ی قرمز) و جانور(مورچه ی سیاه) است...ما کرم خاکی هستیم ! 
هنگامی که آنها داشتند با یکدیگر حرف میزدند باغبان از نردبان بالا رفت تا شاخ و برگ درخت سیب را هرس کند،  آنها مشغول صحبت بودند که ناگهان هزاران برگ سبز و تازه روی زمین افتادند و خاک آن محدوده را پوشاندند، کرم ابریشم بدون هیچ اراده ای به سمت آن برگها رفت و تا چند روز با کرم خاکی هیچ حرفی نزد، زیرا که دهان او بی اختیار و بدون آنکه خود اراده کند در حال جنبیدن بود و به او مجال صحبت نمی داد!
چند هفته گذشت و او بی آن که بداند چه میکند تارهایی به دور خود تنید، درون پیله ای اسیر شد و خود را در تاریکی مطلق یافت، دیگر میتوانست حرف بزند، پس فریاد زد: کجایی برادر!
و کرم خاکی به او جواب داد: من همینجا هستم!
کرم ابریشم گفت: بیماری من معالجه شده! من دیگر مانند تو و هزاران خواهر و برادر دیگرم شده ام!
من سلامت عقلی خود را باز یافته ام!
اکنون من همه چیز را سیاه میبینم!
خدا را شکر که شفا یافته ام!
کرم خاکی به او گفت: از اینکه دیگر همه چیز را آنطور که هست و قرار بوده که باشد میبینی خوشحالم برادر...
چندین روز گذشت و کرم ابریشم دچار یک حس غریب و نا آشنا شد، احساس کرد چیزهایی روی تنش در حال جنبش هستند، و از دهانش چیزی مثل یک شلاق بیرون آمده است که مدام تکان میخورد...
آنقدر دست و پا زد تا سرانجام پیله اش شکافته شد، هنگامی که از پیله در آمد تبدیل به پروانه ای زیبا با بالهایی آبی شده بود، بالهای آبی خود را نگاه کرد، ولی با ناراحتی آهی کشید و به کرم خاکی گفت: برادر! من دوباره بیمار شده ام، چشم من از واقعیات دور شده است، آنچه را که نیست میبیند، دوباره همان درخت را میبینم، دچار این توهم شده ام که آسمان آبی است، تو را موجودی دراز میبینم که روی زمین دور خود میلولی!
از همه بدتر خود را در جسم موجودی که ماهها پیش بالای سرم پرواز میکرد و صاحب بالهایی آبی بود نظاره میکنم، من دوباره دیوانه شده ام، حتی دیوانه تر از قبل!
کاش تمام اینها واقعیت داشت، کاش بال داشتم، کاش بالهایی آبی داشتم، کاش پرواز میکردم و به آسمان میرفتم، ولی افسوس که تمام اینها جز توهمی که در ذهن من است هیچ نیستند...
آن پروانه ی آبی که فکر میکرد کرم خاکی است تا لحظه ای که زنده بود هیچگاه نفهمید که پروانه ای زیباست، هرگز بالهای خود را تکان نداد، هیچ گاه در تمام عمرش لذت پرواز را تجربه نکرد، حتی پاهای خود را تکان نداد و مثل یک کرم کوچک و حقیر با عضلات پایین شکمش همینطور بی هدف روی زمین تاب خورد، او با اینکه صاحب دو بال به رنگ آسمان شده بود هیچگاه به آسمان نرفت...
کودکانی که زیر سایه ی درخت سیب بازی میکردند هیچگاه به سمت او نزدیک نمی شدند، چون به این فکر میکردند که تاب خوردن بی هدفش روی زمین نشان از دردی دارد که موجودی نیمه جان آن را متحمل میشود، از طرفی چون بالهای خود را جمع کرده بود و هیچگاه آنها را از هم باز نمیکرد زیباییشان از چشم آن کودکان بازیگوش مخفی می ماند، پس او را به حال خود میگذاشتند و میرفتند، آنها با تورهای خویش به دنبال پروانه هایی بودند که در آسمان پرواز میکردند زیرا که میخواستند برای مدتی آنها را به اسارت درآورده و بالهایشان را نوازش کنند، سپس آزادشان نمایند تا پرواز کنند و با لذتی بی پایان بال زدنشان را در آسمان به نظاره بنشینند و به خود افتخار کنند که پروانه ای را از چنگ هوسهای خود نجات داده اند و از اسارت خویش آزاد نموده اند...
پروانه ی آبی قصه ی ما هیچگاه پر به آسمان نگشود، او درست مانند کرمهای خاکی آنقدر روی زمین خزید تا مرد...
هنگامی که داشت جان میداد با خود گفت: هیچگاه کرم خاکی خوبی نبوده ام، کرم خاکی خوب بودن یعنی همه چیز را سیاه دیدن، کاش پروانه ای زیبا بودم و با بالهای آبی خویش به سمت آسمان پر میگشودم، مجموعه داری مرا با تور میگرفت و خشک میکرد و در کلکسیون پروانه هایش قرار میداد...
حال آخرین آرزوی پروانه ی زیبا برآورده شده است، او دیگر توان جمع نمودن بالهای خویش را ندارد زیرا که جانی در بدنش نیست، دیگر بالهای آبی او دیده خواهند شد و تمام کودکانی که او را از روی زمین بر نمیداشتند زیبایی او را تحسین خواهند کرد، زیبایی او دیگر از چشمهای هیچکس نهان نیست ولی کاش برای یکبار هم که شده پرواز را تجربه میکرد...
این داستان کوتاه برای انسانهایی مانند ما رازی را درون خود نهفته دارد و آن راز این است که ما بسیار بیشتر از آنچه فکرمیکنیم خویشتن را شناخته ایم بعدهایی را هنوز درون خود کشف ننموده ایم، گاهی آنها را با چشمان خویش نظاره میکنیم لیکن باورشان نمی نماییم، تنها میبایست این نکته را باور کنیم که برای پرواز خلق شده ایم نه خزیدن و راه رفتن...

از کتاب سیرت یک دیوانه



  • mohammadbagher ahmadi

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی