بالهای فرشته(شهرهای کنار دریاچه) 1
بادکنک در آسمان چرخ میزد و به دنبال پسربچه ای میگشت که او را باد کرده بود، آهسته زمزمه میکرد: ها...چقدر تنهایم...
پسرک به دنبال خدای خود میگشت، در دل میگفت: آه...چقدر تنهایم...
سالها گذشت، بادکنکی تو خالی، خسته و نیمه جان کنار پای مردی افتاد که در زندگیش به پوچی رسیده بود، با خود میگفت: کاش زن بودم، شاعری پاکپاخته ام میشد و چکامه ای در وصفم میسرود، اینگونه به قافیه ای سنجیده بدل میگشتم و به قلب زیبایی مرده در شهر واژه ها راه می یافتم، با تپش من جمله ها زنده می شدند، واژه ها رستاخیز میکردند، تبدیل به چکامه ای زیبا میگشتند و به گوش انسانها راه می یافتند...
مرد بادکنک را میان دو انگشت پایش گرفت و برداشت، در حال نشئگی نگاهش کرد و گفت: تو خدای منی که در جسم یک بادکنک از آسمان به زمین آمده ای؟
به بارگاه آسمانیت برگرد...اکنون من خدای خود هستم!
بادکنک آخرین نفسش را کشید و از مرد پرسید: هااااااا؟
مرد واپسین دم بادکنک را بو میکشید، به یاد کودکیش افتاد، زیرا که این پرسش بادکنک پیر از او، بوی کودکیش را میداد، بوی همان تنوره ای که سالها پیش بر تن مرده ی لاستیکی اش دمید...
زن با یک قیچی بزرگ بافت مرده ی نوک انگشتان دخترک را از بافت زنده جدا مینمود، مرد به دستانش نگاهی انداخت، اولین بند انگشت سنگ شده ی خود را جدا کرد، داستان ابراهیم و نمرود و ساره را از ذهن خویش گذراند، در حال نشئگی با خود گفت: نمرود در حضور ابراهیم به ساره دست درازی نمود، به فرمان خداوند دست او تبدیل به سنگ شد، این یک مربع است با چهار ضلع، خداوند، ابراهیم، ساره و نمرود!
حال چند هزار سال پس از مرگ آن پادشاه این اتفاق بار دیگر تکرار شده است، دستان من رفته رفته به سنگ تبدیل میشوند!
باید نوشتن و نقاشی کردن را با پاهایم تمرین کنم!
قلم را میان دو انگشت پای راستش گرفت، ابراهیم و ساره و خداوند و نمرود را در ذهن خویش مجسم نمود و تنها یک مربع روی کاغذ کشید، پوست او شبیه به پوست ضخیم یک تمساح شده و قسمتی از بدنش به رنگ سبز در آمده بود، بعد از مرگش هیچ کس ندانست که آن شکل عجیب و کج و معوج به چه منظوری کشیده شده است!
دو خط به هم چسبیده شبیه به آرواره های باز یک موجود بزرگ در حال بلعیدن چیزی شبیه به یک خانه!
با خود گفت: من جای نمرود را گرفته ام که دستانم را به گناهی بزرگ آلوده ساخته ام، جای ساره نیز این کروکدیل1 لعنتی روی میزم قرار دارد...
پس جای ابراهیم را چه چیزی گرفته است؟؟؟
اصلا وجود داشته یا شخصیتی اسطوره ای بوده است؟؟؟
با قلمی که میان انگشتان پایش بود پس از کشیدن آن مربع درست بالای آن یک مثلث کشید...
خودش، آن ماده ی مخدر مهیب و خداوند...
دیگر مذهب از زندگی او کنار رفته بود...
تصویر مربع و مثلثی بالای آن درست مانند خانه ای شده بود با یک شیروانی!
با خود گفت: آیا حقیقتا خداوند وجود دارد؟
فکر نکنم!
اگر بود به این بدبختی نمی افتادم!
دیگر خودش مانده بود و آن ماده ی مخدر مهیب که روی میزش قرار داشت!
پس بالای آن خانه ی شیروانی دو خط به هم پیوسته کشید شبیه به آرواره ی باز یک کروکدیل غول پیکر که آماده ی بلعیدن آن خانه شده بودند...
خدا را نیز از زندگی خویش حذف کرده بود...
دیگر خانه اش را، مذهبش را، خدایش را و تمام زندگیش را از دست داده بود...
چند ماه گذشته بود، فصل سرما از راه رسید، مغز او در اثر مصرف آن ماده ی مخدر دچار فروپاشی گردید، نام خود را زئوس گذاشته بود، به مچ دست و زخمهای بدن و پوست سبز رنگش نگاهی انداخت و با خود گفت:
از زئوس تا من!
چه اندازه راه طولانی بود!
دنبال آتشی میگردم و آن را نمی یابم...
آذرخش نورانیم تبدیل شده به الکتریسیته ی ساکن موجود در ملافه ی چرکینم
گاهی پتوی کثیفم را از شرم نگاههای تحقیر آمیز مردم روی سرم میکشم
و آن یادگار دردناک بین نوک انگشت اشاره و روانداز سیاهم
در لحظه ای پدید می آید و میرود...
تمام بزرگیم در صاعقه ای بود که در یک روز بارانی از آسمان به زمین افتاد
به این سیاره آمدم و دنبالش گشتم
مردم به من نگاه میکنند و میدانند که این موجود درمانده آفریدگارشان است
خالق فقر و دردها و مریضیشان...
گاهی میگذرند و به درماندگیم میخندند
سکه ای درون کاسه ی گدایی ام می اندازند و میروند
و از اینکه پروردگارشان را اینگونه درمانده می بینند به وجد می آیند...
آه...ای زئوس درمانده!
خداوند انتقام!
از سرما در کالبد انسانی ات بلرز!
تو اسیر انتقام آتشی گشته ای که از انسانها پنهان ساخته بودی...
پس بهتر است مانند یک کروکدیل درون این دریاچه ی برزخی بخزی تا هنگامه ی رستاخیزت فرا برسد...
فصل کوچ قوهای سپید دریاچه ی لیمبو فرا رسیده بود، مرداری سبز رنگ از اعماق آب بیرون آمد و صدای صدها بال که به هم میخوردند شنیده شد، در نزدیکی آن آبگیر بزرگ میان جنگلی انبوه شهری مخروبه قرار داشت که هیچ انسانی را جرات ورود به آن نبود، زیرا که از بالا تماما به رنگ سپید دیده میشد و حتی ردی از سایه ی ساختمانی بزرگ بر فراز آن قابل مشاهده نبود، شهری دیگر در آنسوی دریاچه وجود داشت که دیوارهای آن را تماما گرد ساخته بودند، در این شهر دختری زیبا زندگی میکرد به نام فرشته که ایمان داشت فرشته ای راستین است، به نزدیکی آبگیر بزرگ میرفت، قوهای سپید را نظاره مینمود و در تخیلات خویش تصور میکرد که آنها ساکنان شهر پشت دریاچه هستند، نام آن شهر ساکت را گذاشته بود: کشور فرشتگان!
یک روز منظره ای عجیب را درون جنگل کنار دریاچه مشاهده نمود، ابتدا چیزی مثل رنگ سپید که بر دیوارهای اتاق میزنند ردی روی خزه های سبز بر جای گذاشته بود، با خود گفت: شاید یک نقاش ساختمان از این حوالی عبور نموده و رنگ سپید از داخل سطل او چکه میکرده است، لیکن هنگامی که بوی خون از چکه های رنگ به مشام وی رسید نظر خود را تغییر داد، رد چکه ها را دنبال نمود و به جسد مردی برخورد که سر تا پا سپید بود، مثل یک تکه کاغذ سپید که بریده باشند از هر جهت که نگاهش میکردی همین شکل را داشت، حتی وقتی نور شدید آفتاب از بین شاخ و برگ درختان میگذشت و با جسم او برخورد میکرد رد هیچ سایه ای را از خود بر جای نمیگذاشت، پس دختر زیبا رو زیر لب با خود گفت: به راستی که این موجود فرشته ای است از کشور فرشتگان!
او تنها بود، ولی گوشه نشین نبود، زیرا که دیوارهای اتاقش گرد ساخته شده بودند تا گوشه نشین نشود، درون شهر گرد هیچ انسانی گوشه ای نداشت برای تفکر، هیچکس تنها نبود، شهر گوشه ای نداشت برای خلوت...
انسانها را برهنه، درون قبرهایی دایره شکل به صورت جنینی که درون شکم مادر خوابیده قرار میدادند و روی آنها را با ماده ای پلاستیکی میپوشاندند که به شکل پوست بر آمده ی شکم مادر بود، اعضای نزدیک خانواده هر کدام با یک کارد می آمدند و ضربه ای بر پوست مصنوعی وارد میساختند و میرفتند تا به خود تلقین نمایند عزیزشان درون شکم مادر سقط شده است و دیگر هیچ خاطره ای از او نداشته اند و ندارند...
دختر یک تیغ ریش تراشی در دست راست خود داشت که ناگاه بدون درنگ، کف سفید اتاق را با خونی که از گردنش سرازیر شد قرمز نمود.
هنگام کودکی چند نوبت این اتفاق عجیب برایش افتاده بود : هر بار که یکی از بستگانش پرنده ای را سر میبرید، آن مرغ بدون سر، از میان همه ی حضار تنها او را انتخاب مینمود و بال بال زنان در حالی که خون از گردنش روی زمین سرازیر میشد به طرف او میدوید و هنگامی که به نزدیکش میرسید، پر زده و روی شانه هایش مینشست و کودک بیچاره از ترس روی زمین می افتاد و بیهوش میشد...
هر بار که برای خواب صورت خود را روی بالشت پر تازه دوخته شده ای میگذاشت وحشتی تمام وجودش را در بر میگرفت و قلقلک خفیفی را روی پهلوهایش احساس مینمود، با خود فکر میکرد که شاید روح آن مرغ سر کنده هنوز به آسمان نرفته و روی زمین، سرگردان و در صدد انتقام از کسی باشد که پرهایش را به شکل وحشیانه ای کنده و درون بالشت او قرار داده است، از بالشت هایی که بوی تازگی میدادند میترسید، بالشتهای نو را از بالشتهای کهنه تشخیص میداد و اگر پرهای درونشان بوی تازگی میدادند آن ها را زیر سر خود نمیگذاشت، بر این باور بود تا هنگامی که روح مرغ در این عالم مشغول پرسه زدن باشد تک تک پرهای بالشت هنوز جان دارند و در صدد یافتن راهی هستند که از لابلای تار و پود پارچه ی کتانش بیرون بجهند، پرواز کنند و به پرنده ی بدون سر رسیده و دوباره به بدن آن بچسبند!
با چشمان خود دیده بود که گاهی یک پر بر اثر تراکم و فشار از بالشت زیر سرش بیرون جهیده و به آسمان برود و از پنجره ی باز بالای سقف پرواز کند، پس در سنین کودکی طبیعی بود که این خیالات از ذهنش عبور کنند، یک بار این خیال از سرش گذشت که بالشتش را خیس نماید تا پرها سنگین شده و قابلیت پرواز و فرار از بالین وی را نداشته باشند ولیکن آن هنگام که تصویر مسخره ی پرهای خیس شده ای که از بالشتش بیرون آمده و روی زمین میخزیدند از ذهنش عبور کرد از انجام این کار منصرف شد!
چند ساعتی از مرگش گذشته بود، برادرانش میکاییل و جبرییل وارد اتاق شدند و با حسرت به زیباییش نگاه کردند...
تاسف چندانی برای مرگ او نخوردند، تنها از این میترسیدند که به سرنوشت خواهرشان دچار شوند و در اتاقی تاریک جان خود را بگیرند، جبرییل با خودخواهی، در دل خویش این جمله ها را تکرار میکرد:
انتقام خود را از مرگ خواهم گرفت...
برف آب شده هم روزی خورشید را خاموش خواهد کرد...
پیش از آنکه مرگ به سراغم بیاید من به سراغش خواهم رفت، به خانه ام دعوتش میکنم و داخل چایش زهر میریزم...
ساکنین شهر طبق سنتی کهن نام فرشتگان را برای فرزندان خود انتخاب مینمودند!
از چند صد متر بالای آپارتمان، چیزی چرخان در حال پرواز، انگار بدون هدف با سرعت به سمت پنجره نزدیک میشد، سفید بود و برق میزد، درست مثل پرهای یک قوی زیبا...
خانواده ی فرشته در طبقه ی آخر یک آپارتمان قدیمی سکونت داشتند.
کنار جسد دختر یک دست نوشته به خط خود او روی زمین افتاده بود، جبرییل کاغذ را برداشت، روی آن نوشته بود:
در این برهه از زندگی احساس میکنم بخش بزرگی از روح من به سان شاپرکی از پیله ی تنم بیرون آمده است لیکن بالهایم آنقدر
توان ندارند تا پیله ی جسمم را نیز بردارند و با خود به آسمان ببرند، بالهایم بیرون از پیله مانده اند ولی سرم به این دنیا گرم است...
بخش بزرگی از روحم که لبخندهای حقیقیم در آن بود از جسم نحیف من جدا گشته و این بخش کوچک که تمام غمها و نیشخند ها و تلخندهایم درون آن است روی زمین مانده و به هیچ یک از مظاهر دنیوی علاقه ای نشان نمیدهد...
چند روزی است که خلسه ای عجیب شبیه به خلسه های لذت بخش پیش از مرگ تمام وجودم را از سر تا نوک پا در بر گرفته است و بی اختیار تمام ساعتهایی را که بیدار هستم این موسیقی با صدای آرامش بخش زنی در ذهنم مرور میشود:
گنجشکک اشی مشی
لب بوم ما مشین...
انگار که فرشته ای با زمزمه کردن این آهنگ مرا به سمت خویش میخواند...
من به معلولیت خود پی بردم
آنگاه که فهمیدم دو بال پشت شانه هایم نیست
من فرشته ای بودم که معلول زاده شد...
من رسم پرواز را میدانستم
بال پرواز کردن نداشتم...
چند ثانیه بعد از خواندن آن متن سکوتی مرگبار بر فضای اتاق حاکم شد، تا اینکه صدای شکستن شیشه ی پنجره ی روی سقف این سکوت را بر هم زد و صدایی شبیه به بال بال زدن بی هدف یک مرغ بی سر بعد از آن، ترسی عجیب را در دل دو برادر انداخت...
پنجره ای که شکست تنها دریچه ی آن مجتمع مسکونی بود به سوی آسمان...
برادران سر خود را به سمت صدای عجیب چرخاندند و ناگاه با دیدن آن منظره فریاد برآوردند!
میکاییل مانند دیوانه ها دور اتاق میدوید و داد میکشید : آه! چقدر وحشتناک! این دو تا بال به هم چسبیده است! پس پاهاش کو؟! تنش کو؟! سرش کو؟! چشماش کو؟!
این دو تا باله! اسم این موجود وحشتناک چیه؟! نکنه یک مرغ عجیب الخلقه است؟!
جبرییل پس از دیدن آن موجود با حالتی شبیه به رعشه های عصبی روی زمین افتاده، پهلوی خویش را گرفته و به خود پیچید!
این که دختر خود را فرشته ای راستین بنامد پیش از این اتفاق نیز سابقه داشت و هر بار که این ادعا را مطرح مینمود از جانب دو برادرش مورد استهزاء قرار میگرفت...
بالهایی که از پنجره وارد اتاق شده بودند بعد از چند دقیقه چرخ زدن بی هدف به دور خود، به سمت جنازه رفتند، کورمال کورمال خزیدند، خود را به شانه های آن رساندند و نوازشش نمودند، میکاییل که هنوز از آن جاندار وحشت داشت، کنجکاو شده بود که چرا موجود ترسناک تا این اندازه به شانه های خواهرش علاقه نشان میدهد!
از طرفی نمیخواست به بالها دست بزند یا حتی به آنها نزدیک شود، با خود گفت: شاید یک نیش زهرآگین زیر پرهایش نهفته دارد! تنها از دور میدید که در ظاهر هیچ حسگری از قبیل چشم و گوش، آن جانور ناشناخته را همراهی نمیکند و از مجموع نشانه ها اینطور دریافت که منبعی ورای قوه ی تشخیص یک انسان به کمک آن موجود می آید!
با خود اندیشید که شاید آن چیز ترسناک جان نداشته باشد، پس از به کار بردن کلمه ی جانور در ذهن خویش پشیمان شد!
چند ساعت گذشت و جانور از تلاش بی ثمر خود دست کشید، شب شده بود، آن موجود که ثابت و بی حرکت روی زمین قرار داشت با روشن شدن لامپ اتاق به سان شاپرکی که به سمت نور پر میکشد و گرد آن میچرخد به سمت روشنایی چراغ پرواز کرد و با شور و اشتیاقی عجیب دور آن رقصید، با سوختن لامپ روزهای زیادی بی حرکت روی زمین، کنار جسدی که داشت فاسد میشد افتاده و هیچ کس جرات برداشتن جنازه را از روی زمین پیدا نمیکرد، ماموران نعش کش که هر کدام صحنه های وحشتناک بی شماری را در عمر خویش نظاره کرده بودند، هر گاه میخواستند به جنازه نزدیک شوند بی اختیار با دیدن آن موجود دچار رعشه میشدند و با برانکاری که با خود آورده بودند دوان دوان از پله های مارپیچ ساختمان به سمت ماشین نعش کش بازمیگشتند، با شنیدن خبر وجود چنین موجود عجیب الخلقه ای مردم خانه های خود را ترک نمودند تا به مکان دیگری مهاجرت کنند، شهر متروک شده بود، آنها از آن موجود وحشت داشتند، تنها دخترکی جذامی با دو ماه گرفتگی بر پشت شانه هایش آن شهر را ترک نکرد، او گاه گاهی از روی کنجکاوی برای دیدن آن موجود به آپارتمانی میرفت که هیچ کس جرات نزدیک شدن به آن را نداشت، چند روز اول از روی ترس به سمت آن موجود نرفت ولیکن با آن جانور احساس همذات پنداری مینمود، زیرا که هر دو به خاطر ظاهر غیر معمولشان توسط جامعه طرد شده بودند، دخترک با خود گفت: من چند زائده روی پوست تن و صورت خویش اضافه دارم ولی این موجود یک سر و بدن کم دارد! اگر روی شانه های من بود آنگاه صاحب دو بال میشدم...
آه...فعلا جذام یک بند از تمام انگشتان دستهای مرا خورده است، اگر این وضع ادامه پیدا کند تمام بدنم را خواهد خورد و من تمام خواهم شد و حتی تار مویی از من به یادگار نخواهد ماند، انگار که اصلا وجود نداشته ام!
به یاد حرفهای مادرش افتاد، هنگامی که با یک قیچی بزرگ بافت مرده ی نوک انگشتانش را از بافت زنده جدا مینمود به چشمان او نگاهی انداخت و از تمام شدن خویش در آینده ای نزدیک خبر داد زن او را در آغوش گرفت و پاسخش را اینگونه داد: تو شروع به تمام شدن مینمایی و فرشته ای زیبا با بالهایی سپید آغاز میشود، بافت های مرده ی نوک انگشتان تو ذره ذره روی زمین می افتند و نوک بالهای فرشته ای زیبا در جایی دور میان آسمان ذره ذره پدید می آید، من نوک بالهای او را حس میکنم، پس خوشحال باش و بخند...
هر روز که میگذشت دخترک فاصله ی خود را با آن موجود کمتر میکرد و هیچ حالت تدافعی خاصی را از جانب آن مشاهده نمینمود، ولی اجازه ی دست زدن به پرهای او را به خود نمیداد، چند روز گذشت و هوا سرد شد، برف می آمد و او هیچ منبع گرمایشی را برای گرم کردن بدن خود در آن شهر خالی از جمعیت پیدا نمیکرد، لباسهایش کم بودند و نمیتوانست از آن سرمای هولناک رهایی یابد، بعد از گذشت چند ساعت در حالی که دستانش از سرما یخ زده بودند، به آن موجود خیره گشت و دیری نگذشت که با احتیاط دستش را به طرف پرهای او برد، گرمای دلپذیری را سر بند دوم انگشتان خویش حس کرد، به آن پرها دست کشید و اولین انسانی شد که آنها را نوازش مینمود، هنگامی که به پرهای نرم دست کشید احساس کرد آن موجود پر از نیرویی ست که قدرت بلند کردن سنگین ترین اجسام عالم را در خود نهفته دارد، تمام بدنش نبضهایی داشت که با قدرت میزدند، بالها گرم بودند، انگار که حامل آتشی پنهان باشند!
چیزی که نمیدانست این بود که آن بالها نیز به او اشتیاق نشان میدادند!
آن هنگام که دستهایش گرم شدند خواست بالها را مانند یک شال روی شانه هایش بیاندازد، آنها را روی کتف خویش سوار کرد، احساس مور مور شدن لذت بخشی به او دست داد، ناگهان در اولین تماس پرها با پشت شانه هایش احساس کرد انرژی نهفته و آتشینی که آن را روی بند دوم انگشتان خویش احساس کرده بود تمام وجودش را در بر گرفته است، روی صورتش چیزی مثل موم در حال ذوب شدن بود، به چهره ی خویش دستی کشید، دیگر از زخم های جذام خبری نبود!
به پنجره ی شکسته ی بالای سرش نگاه کرد، بالها جزئی از پیکر او شده بودند، آنها را به سان بالهای لک لکی جمع نمود تا برای کوچیدن به مکانی گرم تر آماده کند...
حرفهای مادرش را به یاد آورد، با خود گفت: خوشحال باش و بخند و تن مردمی را که منکر وجود تو هستند با نوک بالهایت لمس کن...
به راه افتاد، از هر شهری که میگذشت، ایمانداران گویی که زیباترین منظره ی عمر خویش را دیده باشند شگفت زده به پروازش نگاه میکردند، بالها دخترک جذامی را زیبا کرده بودند، دخترک نیز به آنها زیبایی خاصی بخشیده بود، کم کم بهار از راه میرسید، فرشته ی کوچک از هر شهر یا دهکده ای که میگذشت شاخه های درختانی را که هر سال منکر وجود بهار می شدند با بالهایش نوازش مینمود تا بار دیگر ایمان بیاورند، تا بار دیگر شکوفه دهند...
از کتاب سیرت یک دیوانه
- ۹۴/۰۳/۱۶