بادکنک ها
خدا از روح خود به امید کوچولو دمید، امید کوچولو از روح خود به بادکنکش دمید و آن را به آسمان فرستاد تا دوباره نزد خدا برگردد، خدا با دست خود بادکنک را گرفت و نخ بادکنک از دست او جدا شد و رفت، بادکنک از هر شهر و کشوری که میگذشت کم باد تر میشد و پاره ای از روح کودک را در آن شهر جا میگذاشت، چند سالی گذشت، بادکنک تمام شهرهای جهان را گشته بود،
وقتی امید کوچولو بزرگ شد، هنوز نمیدانست آن قسمت از روحش کجاست و نسیم، بادکنک او را به کدام نقطه از این جهان پهناور برده، پس تصمیم گرفت دنیا را بگردد، جهانگرد شود و قسمتهای گم شده ی روح خود را پیدا کند و دوباره تبدیل به انسانی کامل گردد، راهی سفر شود و به شهرهای زیادی برود...
در شهرهای زیبای جهان که کودکان در آنجا مشغول بازی بودند پاره ای گم شده از روح خود را پیدا میکرد، ولی در مناطق جنگ زده هیچ قسمتی از وجود خود را نمی یافت، چون آن پاره از روح او در آسمان به ضرب گلوله ای کشته شده بود،
پس او تصمیم گرفت به بازسازی مناطق جنگ زده بپردازد و برای کودکان آن شهرها پارک بازی بسازد تا در آنجا بازی کنند و دوباره زندگی به آن مناطق برگردد تا شاید آن قسمت از روح او نیز دوباره جان بگیرد، یا کودکان، هر کدام بادکنکی در دست گرفته و قسمتی از روح خود را در آن بدمند و به هوا بفرستند تا شاید پاره ای از روح آنها از درون بادکنکی خالی شود و قسمتهای خالی وجود او را پر کند،
یک روز که امید برای تمام کودکان مناطق جنگ زده پارک بازی ساخته بود و داشت به خانه ی خود بر میگشت از دور کوهی از بادکنک نظرش را جلب کرد، به آنها نزدیک شد و بادکنک دوران بچگی اش را درون آن همه پیداکرد، بادکنک ها درست همانجایی فرود آمده بودند که یک روز او بخشی از وجودش را در آنجا گم کرد، امید به کودکانی فکر کرد که هر کدام بخشی از روحشان را درون آن بادکنکها جا گذاشته بودند، پس تصمیم گرفت قسمتی از روح خود را در هر یک از آنها بدمد و به آسمان بفرستد، او دیگر نمیخواست انسانی کامل باشد، بلکه میخواست انسانی بخشنده باشد، وقتی کار خود را تمام کرد، بالای پیکر بی جان او، آسمان پر شده بود از بادکنکهای رنگی که هر کدام قسمتی از روح او را به شهری میبردند تا به کودکی هدیه کنند...
از کتاب سیرت یک دیوانه
- ۹۴/۰۳/۰۲