سکه های شکلاتی

نوشته های خودم

سکه های شکلاتی

نوشته های خودم

سکه های شکلاتی

در این وبلاگ نوشته های خودم را قرار میدهم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۲ خرداد ۹۴، ۱۲:۳۵ - نسیم.خ
    عالی
  • ۱۵ خرداد ۹۴، ۱۳:۴۷ - نسیم.خ
    ziba boood

۲۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

۱۶
خرداد

 کارگردان مستندسازی دوربین به دست داخل یک بالگرد نشسته بود و داشت از مهاجرت قوهای سپید دریاچه ی لیمبو فیلمبرداری میکرد، تمامی صحنه ها را از بالای سر پرندگان سپید مهاجر ضبط مینمود، آنها از بالای جنگل گذشتند تا به شهر سپید رسیدند و ناپدید شدند، انگار که شهر هزاران پرنده را یکجا به درون خویش بلعیده باشد تمام آنها نیست شدند، انگار که اصلا وجود نداشته اند! لیکن همگی پس از چند دقیقه دوباره پدیدار گشتند و دسته دسته روی چیناب های دریاچه نشستند، ساکنین شهر مرده بودند، گابریل تنها یک نوزاد دختر و یک نوزاد پسر را در محیطی قرنطینه نمود تا رنگهایشان حفظ شوند، برای آنها لباسی دوخت با قابلیت انعطاف که با بزرگ شدن جثه پاره نشود، آن را در سایزی کوچک بر تن دو کودک پوشانید، آن لباسها را از پارچه ای دوخت که تماما بافتی ریز و هوشمند داشت، میلیاردها هوش مصنوعی متصل به هم در میان بافت لباس طراحی نمود تا قوه ی لامسه ی آن دو کودک را به اشتباه بیاندازند، آن لباس بعد از مدتی جذب پوست میشد و کندن آن از بدن امکان نداشت، لنزی هم ساخته بود که دنیای مجازی برنامه ریزی شده ای را به صورت تصویری سه بعدی نشان میداد با رنگها و سایه های مختلف...
گابریل نام نوزاد پسر را ساموئل گذاشت و نام ماری را برای نوزاد دختر برگزید، آن لنز هوشمند را بر مردمک های آن دو کودک قرار داد، چند سال که گذشت ماری و ساموئل بزرگ شده و تصمیم گرفتند صاحب فرزندی شوند، نمیدانستند که در خانه ی مجازیشان نفر سومی هم درست کنار آنها زندگی میکرد که سعی بر سنجیدن عملکرد جامعه ی آرمانی و مدینه ی فاضله ی کوچکی داشت که خود ساخته بود، چندی نگذشت که از پشت لنز، ماری خود را در بخش زایشگاه یک بیمارستان، روی تخت مشاهده کرد، در حالی که لباسی صورتی بر تن داشت و پرستاری با لباسی سپید کودکی زیبا را در آغوش او قرار داد، در دنیای آنسوی لنز نوزادی که پرستار در دستان وی گذاشت در واقع بالشت کوچکی بود که توسط گابریل به او داده شد و ماری مدام آن بالشت را میبوسید و نوازش میکرد، لحظه ای بعد ساموئل با یک لبخند پدرانه از راه رسیده و ماری آن بالشت را در آغوش او گذاشت، ساموئل بالشت را بوسید و قربان صدقه اش رفت، در این حین چند متر آن طرف تر گابریل نوزاد تازه متولد شده را در تشتی پر از آب ولرم قرار داده و مشغول شستن او از محتویات داخل رحم مادرش گردید، لباسی از همان نوع که چند سال پیش بر تن پدر و مادرش پوشانده بود بر تن نوزاد کرده و لنزی هم بر مردمکش قرار داد تا حقیقت جهانش را نظاره نکند...
یک سال گذشت، ماری داشت با اشتیاق به بالشتی که بوی رطوبتش فضای اطراف را در بر گرفته و شیر در الیاف و پرهای داخل آن نفوذ کرده بود پوره ی سیب زمینی میخوراند، به این فکر فرو رفت که چرا همیشه کودکش بوی خاصی مثل نم دیوار را میدهد! چند متر آنسو تر گابریل با قاشقی کوچک بیسکوییت در شیر له شده ای را در دهان کودک یک ساله ی ماری و ساموئل قرار داد...
پس از چند سال زن و مرد به جای بالشت نرم یک پشتی سخت را در آغوش گرفته و قرار بود او را به مدرسه بفرستند! ماری آن پشتی را بو کرد و با خود گفت: کودکان وقتی قرار است به مدرسه بروند بوی رطوبتشان نیز از بین میرود!
کتابهای درسی را داخل یک کوله پشتی ریخته و به آن پشتی آویزان کردند، گابریل آمده و چند قدم پشتی را به دور از زاویه ی دید آنها هدایت نمود و زن و مرد برای آن پشتی که یک کوله به آن آویز بود دست تکان دادند، انگار که میخواهد سوار سرویس مدرسه شود! فرزند حقیقی آنها درست کنارشان نشسته و مشغول بازی بود لیکن نه ماری و ساموئل او را مشاهده میکردند و نه او پدر و مادر واقعی اش را نظاره مینمود، لنزی که بر چشمان آنها قرار داشت هیچ گاه به صورتی برنامه ریزی نشده بود که آنها یکدیگر را نظاره کنند!
هنگامی که در آن دنیای ساختگی کودک را سوار بر سرویس مدرسه نمودند ساموئل با خاطری آسوده به سمت پارک نزدیک خانه حرکت کرد، در بین راه مدام خداوند بزرگ را شکر میگفت بابت همسری زیبا که به وی عطا نموده است، سرش را به سمت آسمان بالا برد و فریاد برآورد: پروردگار بزرگ شکر میکنم تو را که زیباترین همسر دنیا را به من عطا کردی!
و گابریل با نیشخندی بر لب روبرویش ایستاد و در دلش به او گفت: قابلی نداشت!
این را گفت و در لحظه ای از کنار او گذشت...
ناگاه در محیط واقعی نسیمی آمد و یک گرده ی کوچک از گلی سرخ را میان سپیدی چشم راست او قرار داد و باعث خارش آن گردید، دستش را به سمت گرده برد و در حالی که سعی در برداشتن آن میکرد ناگاه انگشت اشاره اش به لنز هوشمند خورده و آن را جابجا نمود و به سپیدی کنار مردمکش هل داد، مرد چشم راست خود را گرفت و فریاد بر آورد: خدایا کور شدم!
در محیط برنامه ریزی شده ی پشت لنز، میان افرادی که در قهوه خانه ای با ایشان دمخور بود به چند شخص کور هم برخورد و آنها به او گفته بودند: کور همه ی دنیا را سپید میبیند! پس تعجبی نداشت که در اولین رویارویی با حقیقت زندگی اش، این خیال از ذهنش گذشته باشد که کور شده است!
لیکن چند لحظه بعد که بدن لخت خویش را با چشم راستش نظاره نمود فهمید که آن چشم هنوز بینایی دارد، چیزی که در آن لحظه وی را شگفت زده مینمود شفافیت بیش از اندازه ی تصویر تنش در میان آن سپیدی بود، در گذشته تمام زندگیش را پشت آن جدار شیشه ای به صورت تصاویر شبیه سازی شده ی یک انیمیشن سه بعدی نظاره میکرد، هنگامی که به جسمی نزدیک میشد به وضوح میتوانست پیکسل های کوچکی را داخل آن نظاره کند، در گذشته پیرامون افکار دموکریتوس من باب اتم گرایی مطالعاتی جزئی انجام داده بود و پس از آشنایی با این تفکرات به این نتیجه رسید که این مربع های کوچک که اجسام پیرامونش از آنها شکل یافته بودند همان اتم هستند و با کنار هم قرار دادن چند عدد از این پیکسل ها میتوان به ساختار یک مولکول دست یافت!
روزی را به یاد آورد که نزد چشم پزشک رفته و پس از انجام معایناتی به این نکته پی برد: چشمانش به شدت ضعیف شده بودند...یک مگا پیکسل... تنها یک میلیون اتم مربع شکل در هر تصویر مشاهده مینمود!
در میان این شگفتی و ترس انگشتش را مرطوب کرده و داخل سپیدی دیده برد و جدار گرد و شیشه ای را از آن بیرون آورد، برایش کم اهمیت جلوه کرد پس آن را به زمین انداخت و زیر پا لگدمال نمود، چشم چپ او منظره ای از پارکی را میدید با گلهای رز صورتی و سپیدرنگ، اما چشم راستش سپیدی بی انتهایی را نظاره گر بود،چشم چپش را بست و کمی سر خود را حرکت داد و دنیای سپید اطرافش را نگریست، متوجه شد که حتی سایه ای هم در آن محیط پیدا نخواهد کرد، قدری به پیش رفت، احساس کرد پاهایش در حال بالا رفتن از چند پله هستند، ولی در آن مکان هیچ پله ای وجود نداشت، لباس هوشمند جذب شده در پوست بدنش در این ثانیه از عمر وی به صورتی برنامه ریزی شده بود که او احساس کند در حال بالا رفتن از پله های پارک نزدیک خانه است، چشم راست خود را بست و چشم چپش را باز نمود و خود را میان پله های پارک یافت، ترجیح میداد چشم چپش را باز کند و چشم راستش برای همیشه بسته بماند، زیرا که از رویارویی با حقیقت وحشت داشت، پس با یک چشم بسته به منزل بازگشت و همسرش ماری با تعجب در مورد چشم بسته اش پرسید، ساموئل جریان گرده را به او گفت، در این هنگام صدای تق تق کفشی مردانه که از نزدیک آنها میگذشت به گوش رسید، ساموئل گفت: دزد ! ماری دست خود را به سمت چشم او برد، با دو انگشت پلکها را از هم باز نموده و داخل آن فوت کرد، ولی ساموئل وحشت زده به عقب پرید ! او یک زن زشت را با تنی عریان جلوی دیدگانش مشاهده نمود و بی درنگ فریاد زد: جن!
در این وحشت بود که چشم راستش را بست و دوباره همسر زیبای خویش را نظاره کرد، هر دو چشم را باز نمود و مشاهده کرد که تصویر زیبای همسرش روی تصویر زنی زشت افتاده، تصویر دروغ روی حقیقت افتاده بود، ماری با تعجب دلیل این رفتار عجیب را از او پرسید، مرد قدری فکر کرد و آن جدار شیشه ای را که از درون سپیدی چشم راستش برداشته بود به خاطر آورد، با خود گفت: شاید یه دونه هم توی چشم چپم باشه! پس انگشت اشاره اش را به سمت آن برد و لنز شیشه ای را کنار زد و آن را برداشت، حقیقت به صورت واضحی در برابر دیدگانش عیان گشته بود، پسربچه ای که نمیشناخت در فضایی سپید مشغول بازی با چند تکه چوب بود، مرد به سمتش روانه شد و هیچ عکس العملی را از وی مشاهده نکرد، زن غریبه ای که با تعجب به چشمان او خیره شده بود را نظاره نمود و پیرمردی عجیب و مرموز که با عینک ته استکانی اش محتاطانه رفتار وی را زیر نظر داشت، او به یکباره فریاد زد: شهر آرمانی ام روی سرم خراب شد...
زن زشتی که در نظرش غریبه آمد گفت: ساموئل ! چت شده؟ و مرد بدون حتی یک کلمه حرف با وحشتی غیر قابل وصف از آن محیط فاصله گرفت و فرار کرد و به سمت نقطه ای تیره در مرکز فضایی سپید دوید، در مسیر رسیدن به نقطه ی مرکزی چند بار زمین خورد، پایش مدام به استخوانهای اجسادی اصابت کرد که چند دهه قبل با ساقه ی تیغ دار گل رز شاهرگ دست یا گردن خویش را بریده بودند، لیکن او درد ناشی از این زمین خوردن را حس نمیکرد، زیرا لباس هوشمند یا همان قوه ی لامسه اش در آن ساعت خاص طوری برنامه ریزی شده بود که مرد روی کاناپه دراز کشیده و مشغول دیدن یک فیلم آموزشی باشد، به مرکز سپیدی رسید، جعبه ای پر از رنگ را نظاره کرد، در آن را باز نمود، محتویات داخلش را وارسی کرد و دوباره بست، به سمت خطی ممتد و سیاه که در برابر دیدگانش ظاهر شده بود حرکت کرد، چند کیلومتر نزدیک تر رفت و صدای زوزه ی گرگها را شنید، او به جنگل کلمات وارد شده بود ولی موجودات وحشی که او را میدیدند قصد حمله به وی را نداشتند، تنها برای لیسیدن بدن لختش به سمت او می آمدند، حس لامسه ی مرد این را نیز حس نمیکرد، چون خود دروغینش روی کاناپه لم داده و مشغول دیدن یک فیلم عامه پسند بود، صدای نفس موجوداتی را که نزدیکش می آمدند میشنید، در لحظه ای احساس کرد تحت نظر قرار گرفته است، انگار که دوربینی مشغول ضبط حرکات او باشد...
بعد از یک روز پیاده روی در آن فضای سپید به کرانه ی سیاه جنگل رسید، او درست در مرز سبز جنگل و سپیدی آن قرار داشت، چند قدم جلوتر گذاشت و وارد دنیایی جدید شد، تصویر زن و فرزندش را از ذهن گذراند، به افق روبروی خویش نگاه کرد، چند ساختمان سر به فلک کشیده از دور نمایان شده بودند، تا به حال در عمرش چنین سازه های بلندی را ندیده بود، با جعبه ی رنگی در دست به سمت آنها حرکت نمود، با خود گفت: آه...کاش دروغ به سان حقیقت زشت بود ، کاش حقیقت مانند دروغ زیبا بود ، آن سازه های بلند رنگ خود را باخته و خاکستری شده اند، پس با این رنگها که در دست دارم تمامشان را دوباره رنگ خواهم زد و دیگر به آن محیط سپید باز نخواهم گشت...

از کتاب سیرت یک دیوانه

  • mohammadbagher ahmadi
۱۶
خرداد

ماهیگیر درون قایقی نشسته بود، از پارو زدن دست کشیده و به افق دور دست نگاه میکرد، منتظر بود تا بالا آمدن خورشید را نظاره نماید، به ساعت خویش نگاهی انداخت، چند دقیقه دیر کرده بود، نا امید شد و نگاه خود را از آن سمت برگرداند، به یاد قایقی افتاد که چند سال پیش بر اثر اشتباهش غرق شده بود ، موجودی ناشناخته به کف زورقش چسبیده و درون بدنه ی آن ریشه دوانیده و خود را به داخل رسانیده بود ، مرد ماهیگیر آن را بدنه جدا نمود و زورقش سوراخ شده، به درون آب رفت، با خود گفت: گاهی دشمنت را دوست بدار و از خویش دور مساز، زیرا که ممکن است به دشمنی اش نیاز داشته باشی!
خورشید هنوز بالا نیامده بود و ماه در آسمان قابل رویت بود، فضای اطراف کم کم روشن میشد، آفتاب ذره ذره خود را از میان کوههای پشت سر او پدیدار مینمود، مرد به روبروی خویش نگاهی انداخت و دید برج ناقوس کلیسای شهر به رنگ سپید در آمده است، با خود فکر کرد که شاید آن را رنگ زده اند. شب پیش کابوسی دیده بود ، درون یک کویر بی انتها اطراف خویش را مینگریست، چشمان ماهیهای عصر تریاس در طلب آبی بودند از آسمان ، نگاه لرزانشان خورشید را نظاره میکرد ، آفتاب گرم برکه شان را از آنان گرفته بود، چند میلیون سال گذشت و در کویر ترین نقطه ، همانجا که مرد ماهیگیر ایستاده این صحنه ها را نظاره مینمود از فسیلهایشان فقط چشم مانده بود...انگار هنوز از آسمان طلب داشتند!
مرد ، زیر آن آفتاب سوزان سایه ی سرد و سیاهش را نظاره نمود که تن خود را روی شنهای داغ میکشید و دور میشد ، سپس کوتاه شده و به سمتش می آمد و دوباره در جهتی دیگر، خود را میکشید و پیش میرفت ولی سرخورده تر از قبل بازمیگشت...کوتاه میشد...و دوباره بلند...کوتاه میشد... و دوباره بلند...به سان سگی هار و سیاه برای رهایی از زنجیری که بر گردنش بسته اند به هر سو میدوید...
مرد ماهیگیر با خود اندیشید که آن سایه چیست جز تاریکی درونش که از وحشت نور از درون زندان تنش رخت بسته و فرار میکند ، لیک پای خویش را در زنجیری بر روان او یافته و مدام این کار بیهوده را تکرار مینماید: به امیدی میرود...نا امید بازمیگردد...به امیدی میرود...نا امید بازمیگردد...به امیدی میرود...نا امید بازمیگردد...
شبی تاریک بود ، میان آن کابوس تن خویش را نظاره نمود که روی  شنهای سوخته کشیده میشد ، ماه مانند یک ویدئو پروژکتور تصویر ماتش را روی زمین انداخته بود و او به سان فرشی روی زمین پهن میشد ، سایه اش راه میرفت و تصویر او را با تن خود میکشید و انتقام زندگی سیاهش را از ماهیگیر میگرفت ، چشمان ماهیها به نور سپید ماه خیره شده بودند که مدام نزدیک تر می آمد...
به برج ناقوس نگاهی انداخت و آهسته پیش خود گفت: یا مریم مقدس! تعبیر این کابوس چیست؟!
در سمت ورودی شهر جایی که گلهای نرگس به صورت انبوهی روییده بودند تابلوی بزرگی به چشم میخورد که روی آن نوشته شده بود: اینجا تنها یک قانون دارد، سکوت کنید!
نقاش دوره گرد بی پول تر از همیشه با بوم و قلم مویی در دست از آنجا خارج میشد و مدام لعنت میفرستاد و ناسزا میگفت و نفرین میکرد، حتی برای برداشتن جعبه ی رنگ خویش به آنجا بازنگشت، گویا پرتره هایی که از صورت مردم تصویر مینمود هیچ کدام مورد پسند واقع نشده بودند زیرا که اهالی شهر هر کدام خود را زیباتر از آنچه که بودند می پنداشتند، پس با ایما و اشاره و حرکات سر و چشم به او میفهماندند که از پرتره ی خویش راضی نیستند، فردای آن روز جسد تکه تکه شده ی او را جایی میان درختان پیدا کردند...
فضایی بی نهایت سپید!
گابریل دستگاهی اختراع کرده بود برای جلوگیری از خودشیفتگی مردم شهر که در یک روز تمام رنگها را محو نمود، ولی مردم هنوز شیفته ی خود بودند و مانند نابینایان که بر نقطه های برجسته ی خط بریل دست میکشند برجستگیها و فرو رفتگیهای صورت خود را لمس مینمودند و چهره ای زیبا را در ذهن خویش مجسم میکردند، شهر صورتی پترا سپید شده بود، اجسام رنگ خود را باخته بودند و همگی سپید گشته و سایه ای هم نداشتند، دستگاه شهر را با گازی آلوده ساخت که از گلهای رز سپید گرفته میشد، این ماده ی عجیب رنگدانه ها و طول موج های نور مرئی را از بین میبرد و با ایجاد پرده ای نازک روی اجسام آنها را در مقابل هر نوع نوری مصون میساخت تا هیچ سایه ای از خود تولید نکنند، شهر فقط بو داشت و هیچ رنگ و سایه ای در آن مشاهده نمیشد، عطر رزهای خودروی صورتی و سپید در هوا پیچیده شده بود، کارگردانی در آن فضای بینهایت سپید، تنها و سرگردان قدم میزد، دوربینی در دست داشت که میخواست با آن فیلم بسازد، ولی این فضای سپید اجازه ی این کار را به او نمیداد، چون اگر با آن مشغول ضبط میشد هیچ صحنه ای به غیر از سپیدی بر پرده ی سینما ظاهر نمیگشت، با خود فکر کرد اگر یک فیلم بلند نود دقیقه ای یا صد و بیست دقیقه ای بسازم و در تمام طول مدت فیلم فقط بر پرده ی سینما یک نور سپید از آپارات پخش شده و روی پرده ظاهر شود، نظاره کردن چنین فیلمی گرچه معنا گرا و یا با بلیتی نیم بها ولی کمی برای تماشاگر خسته کننده خواهد شد، نیشخندی زد و با خود گفت: بهتر است تماشاگرم به جای اینکه صد و بیست دقیقه خسته شود، تنها ده دقیقه خسته بشود، پس یک فیلم کوتاه خواهم ساخت!
مرد بیشتر عمر خود را در این فضای مرگبار در جستجوی چیزی راه رفت تا بتوان از آن یک تصویر ضبط نمود، ولی حتی سایه ای هم ندید!
به سان یک کور دستهای خود را دراز کرده و از آن به جای چشم استفاده مینمود تا تن اش به جسمی سخت یا تیز برخورد نکند یا خار گلها در بدنش فرو نرود، مردم نیز رنگ خود را باخته بودند، گاهی او به آنها تنه میزد ولی فریادی از انسانی بلند نمیشد،  جمجمه ها جم نیمخوردند، فک ها بسته بودند، صدایی از کسی در نمی آمد، زیرا که هیچ تنابنده ای جرات حرف زدن نداشت از ترس آنکه مبادا کلامش در آن فضای سپید تجسم یابد و گاز حقیقت آن را تبدیل به جانوری وحشی نماید! به راستی در آن فضا که هیچ جاندار یا بی جانی دیده نمیشد چرخ زدن تیز دندانی نامرئی در خیابانهای شهر مصیبتی بزرگ تر محسوب میگردید، مردم شهر پترا مانند مرد فیلمساز، کور و سرگردان به سان گوشتی بر صلابه، دور خود میچرخیدند...
گازهای رنگ خوار به دور تا دور جنگل کلمات نیز نفوذ کرده و رنگ قسمتی از آن را خورده بودند، به این سبب مردم از ترس کلمات تجسم یافته ای که از محاورات روزمره ی خویش شکل جانوری تیز دندان را به خود گرفته و جنگل دور شهرشان را به عنوان محیط زندگی خویش تصرف کرده بودند جرات خارج شدن از آن شهر سپید را به دل خود راه نمیدادند...
پس از سالها که مرد کارگردان میان سپیدی بیکران شهر در جستجوی سایه ای راه میرفت یک رشته خار کف پایش را خراش داد، ساقه ی گل رزی آن آسیب را وارد ساخت که روی زمین افتاده بود، احساس کرد روی ماده ی لزجی ایستاده است، ابتدا این فکر به ذهنش خطور نمود که شاید زخم کف پا خونریزیش زیاد بوده،اما هنگامی که با دست مسیر لیز و لغزنده ی آن ماده ی لزج را دنبال نمود به جسم بی جانی بر خورد، پشت آن جنازه از دور نگاهش به نقطه ای تیره افتاد، هنگامی که به تیرگی نزدیک شد جعبه ای را دید ، در آن را باز نمود و  به رنگهایی خیره شد که میتوانست تمام شهر را با آنها از بی رنگی نجات دهد ، لیکن به جای این کار پایه های دوربینش را روی زمین قرار داد و مشغول ضبط فیلم از آن جعبه ی پر از رنگ شد، در حالی که میتوانست دنیای کوچک اطرافش را با آن ملون کند، یا اینکه قادر بود تن خود را رنگی نماید، ولی از این کار نیز امتناع نمود، شاید با خود اندیشیده بود چه فایده ای است که خود را رنگ بزند هنگامی که آینه ای نیست تا بازتاب تصویرش را نشان دهد، از طرفی اگر جسم خویش را رنگی مینمود تبدیل به موجودی قابل رویت میشد میان ارواحی نامرئی، او میتوانست به جای اینکه موجودی قابل مرئی باشد در بین اشباح، خود تبدیل به انسانی گردد با پوست و مویی به رنگ سپید تا در شهری که رنگ خود را بازیافته، برای مردمش یادآور گذشته ای تلخ باشد...
شاید هیچگاه این فکر به ذهنش خطور نکرده بود که هم خود را رنگ بزند و هم شهر را!
کارگردان سالهای سال در جستجوی پرده ای بود تا فیلمی را که از آن جعبه ی رنگ گرفته بود برای اشباح سرگردان شهر نمایش دهد، تا اینکه مرگش فرا رسید و دنیای کوچکش سپید سپید باقی ماند...
مرد سپید ، تنها یک کارگردان بود، او یک کارگردان تنها بود ، رنگ صورتی هیچگاه به شهر پترا باز نگشت، کم کم بوی عطر گلهای رز صورتی و سپید جای خود را به بوی تعفن اجساد نامرئی و خونهای لخته شده میداد در حالی که آن جعبه ی رنگ هنوز سر جایش قرار داشت، مردم میتوانستند با رنگهای درون آن شهرشان را از بی رنگی نجات دهند ولی افسوس که هیچگاه جرات تغییر سبک زندگی بی رنگ خویش را به دلهای خود راه نمیدادند...
شب فرا رسیده بود ، مرد ماهیگیر از دور، با نگاه مسیر برج سپید را تعیقیب نمود ، درون سپیدی شهر قدم گذاشت ، صدای ناقوس مرگ را در آن محیط هایل شنید ، با خود گفت: یا مریم مقدس! به ناگاه زنی سیاهپوش با لبانی دوخته و کودکی زشت در آغوش پیش چشمان او تجسم یافت...ایمان ماهیگیر از سر راستی نبود...

از کتاب سیرت یک دیوانه

  • mohammadbagher ahmadi
۱۶
خرداد

درون شهر بی رنگ ، کنار دریاچه ای بزرگ زنی زندگی میکرد که لبانش رنگ سرخ نداشتند ، شبی نخ و سوزنی برداشت، روی صندلی نشست و آنها را به هم دوخت ، زمانی نگذشت که سیاه شدند.
مردان ، درون شهر شایعه کرده بودند که زنی هرزه است زیرا که رژ سیاه بر لب میزند ، زنان میگفتند: فاحشه ای است که زیاد سیگار میکشد و او هر چه میگفتند سکوت میکرد ، مردم شهر هیچگاه ندانستند که فرشته ی حقیقت را فاحشه نام نهاده اند و رنگ سیاه لبان او به خاطر رازهایی بود که پشت لبانش نهفته داشت... 
او پیش از دوختن لب ها به هم خواهر دوقلویش را به نوشیدن قهوه ای تلخ دعوت نمود، زنی که واقعیت نام داشت و مدام رنگ عوض میکرد ، گاهی رنگ حقیقت میگرفت و گاه دروغ...
در شبی سیاه ذره ای از تلخی دهان خویش را به او چشاند... آن هنگام که از آن شهر بی رنگ کوچ نمود واقعیت زندگی مردمان نیز سیاه شد ، به سان لبهای به هم دوخته اش!
انسانها به راز زندگی یکدیگر آگاه گشته بودند...
روز یکم آوریل فرا رسید، فرشته ی حقیقت که زنی بود با لبهایی دوخته شده و لباسی سیاه بر تن با چهره ای نا امید، از شهری که به تازگی رنگ خود را بازیافته بود گذر کرد، به کنار دریاچه ی لیمبو رسید، پرواز قوهای سپید را بر فراز آن نظاره نمود و با خود گفت: آدمیان همیشه دروغ میگویند، کاش درونشان مانند پرهای این پرندگان زیبا رنگی سپید داشت، چه بهتر بود که روزی را با واژه ی حقیقت نامگذاری مینمودند!
در آغاز واژه ای زیبا بود نزد پروردگار
آن هنگام که با دروغگویان به زمین آمد زشت گردید
کروبیان به آسمانش نبردند و عصر انسانها عصر خشکسالی شد...
گابریل به ستونی تکیه داده بود در حالی که فکر میکرد: چه اندازه سخت است هنگامی که صد سال جلوتر از مردمت بیاندیشی...
حاصلش میشود صد سال تنهایی...
با خود گفت: من در دنیایی زندگی میکنم پر از قلابهایی با نقطه های ریز که درون آسمان پرواز میکنند ، دنیایی که دریا بالا و آسمان در زیر آن قرار گرفته است ، ماهی هایش عاشق پرسیدن هستند و به جای شکار پلانگتون ها خیز برداشته و قلاب علامتهای سوالی را که در آسمان مشغول پرواز هستند شکار میکنند و از آن تنها نقطه ای بر جای میگذارند.
دنیای من بیابان برهوتی دارد ، زمین این صحرا به جای شن پر از نقطه هایی است که زمانی قسمتی از یک علامت سوال بوده اند ، هنگامی که ماهی های اقیانوس قلابشان را شکار نمودند، آنها روی زمین افتادند و بیابانی را شکل دادند با خاکی سیاه که گاهی به جای خار سه نقطه یا دو نقطه ای از دل شنهای سیاه آن سر بر می آورد...
گاهی که ماهی های اقیانوس به شکار دسته جمعی قلابها مشغول میشوند بارانی از نقطه های سیاه در بیابان شروع به باریدن میکند و دو نقطه ها از زمین برهوت ، مانند یک گیاه جوانه میزنند...
در دوردست دنیای من ، سرزمین کلمات بی نقطه قرار دارد، واژه هایی که مدام به دنیا می آیند، ولی هیچ نقطه ای ندارند...گاه بادی از آن سمت بیابان سیاه شروع به وزیدن میکند ، آنگاه شنهای سیاه رنگ به شهر کلمات هجوم می آورند، واژه ها صاحب نقطه میشوند، به بلوغ میرسند و برای کشف معانی و مفاهیم به سرزمین جمله ها سفر میکنند...
دنیای من جایی است که واژه ها رنگ حقیقت میگیرند و تجسم می یابند...
آه...حقیقت...حقیقت...حقیقت...
بر من دروغ در قالب مردی ظاهر گشت با  دهانی خوشبو، دندانهایی سپید و زبانی قرمز و حقیقت پیش زنی بود با لب های سیاه.
اولی لب روی هم نمیگذاشت و مدام دروغ میگفت و دومی...او هیچگاه لب باز نکرد...
زنی مدام لبهای خود را به هم میگزید، لب بالای او میخواست راست بگوید و لب پایینش تصمیم داشت دروغ بگوید، یک روز به خرازی رفت، سوزن و نخی خرید و شبی آهسته آهسته دروغ و حقیقت را به هم دوخت...مردم شهر سکوت کرده بودند با اینکه توان سخن گفتن داشتند... گابریل ماشین تبدیل کننده ای اختراع کرده بود که هوای شهر را پر میکرد از ماده ای به نام گاز حقیقت، این گاز عجیب فراورده از گلی بود به نام  رز صورتی که شهر را به خاطر فراوانی آن و رنگ صورتی دیوارهایش  "پترا" نام نهاده بودند، هر گوشه از کوچه و خیابانش پر بود از این گل ها که حتی درون ترک دیوارهای آن نیز ریشه دوانیده و رشد کرده بودند،  رزهای سپید هم در میانشان دیده میشدند، این واژه را از شهری تاریخی به همین نام گرفته بودند، آن شهر نیز رنگی صورتی داشت ، در گویش عربی به آن "مدینه الوردیه" میگفتند، این گاز تمام محیط شهر را پر کرده بود و کلمات زشت را در برخورد با عطر گلها تجسم میداد و زنده مینمود، آن واژه صورت پیدا میکرد، هر کلامی که از دهانی خارج میگشت در لحظه ای تبدیل به موجودی میشد که در دنیای حقیقت شکل آن را داشت!
گاز عجیب صدای قلب را میشناخت، نفرت را میشناخت و دوستت دارم های دروغین را... مردم از ترس اینکه مبادا دوستت دارم هایشان به صورت موجودی تیزدندان تجسم یابند این الفاظ را بکار نمیبردند ، هیچ واژه ای را در طول شبانه روز بر زبان جاری نمیساختند، سخن گفتن در خواب جریمه ای سنگین داشت: بریده شدن زبان! لیکن خیس کردن رختخواب کاری زشت و ناپسند به شمار نمی آمد، نامه نگاری در این شهر کوچک تبدیل به امری مرسوم شده بود، کارمندان اداره ی مخابرات پیشه ی خود را از دست داده بودند زیرا که هیچ انسانی برای برقراری ارتباط با بستگان خویش از ابزار تلفن استفاده نمیکرد، نامه رسان ها ثروتمند شده بودند، مردم از رویاهای خویش هنگام خواب وحشت داشتند زیرا که آن ها را دروغ میپنداشتند!
هیچ انسانی جرات ترک آن شهر کوچک را به دل راه نمیداد، زیرا که آن محیط درست میان جنگلی بزرگ قرار داشت، موجوداتی که از محاورات روزمره ی مردمان پدیدار میگشتند لابه لای شاخه های درختانش سکنی میگزیدند، جنگل کلمات زشت، جنگل دروغ، دوستت دارم هایی که از ته قلب ادا نمی شدند، پزهای روشنفکری یا چاپلوسی های بی دلیل، واژه هایی که مردم تنها با بر زبان آوردن یک حرف از گفتن آنها پشیمان میشدند نیز به صورت موجوداتی زشت و ناقص پدیدار میگشتند!
مردی شیاد که ظاهری نجیب و موقر داشت به پیرزنی ثروتمند گفت: دوستت دارم ، در حالی که این جمله ی کوتاه را میکشید تا طولانی تر و  عاشقانه تر در گوش سنگین وی طنین انداز شود ، به ناگاه این جمله تبدیل به یک مار پیتون عظیم الجثه با دندانهایی تیز و عضلاتی قوی گردید، هرچه مرد این واژه ها را بیشتر میکشید تن این مار دراز و درازتر میشد، به ناگاه در لحظه ای دور بدن او پیچید و استخوانهایش را شکست و آهسته آهسته درون دهان بزرگ خویش فرو برد ، وی تصمیم داشت بعد از مرگ پیرزن مانند یک مار روی ثروتش چنبره بزند ، پس جمله ی دوستت دارم او تبدیل به هیولایی گردید که در عالم حقیقت شکل آن را داشت!
چندین سال گذشت ، مردمان تمامی واژه ها را از یاد برده بودند ، هیچ نمیگفتند لیکن نگاهشان سرشار از نفرت بود، گابریل گفتگوی میان چشمهاشان را درک کرده بود پس در اندیشه ی ساختن دستگاهی افتاد تا نگاه انسانها را نیز تجسم بخشد ، با خود گفت: چشمها هیچ گاه دروغ نمیگویند...

 

از کتاب سیرت یک دیوانه

  • mohammadbagher ahmadi
۱۶
خرداد

شب بود ، مرد مرد. مردم سیاه پوشیدند تا در سیاهی شب استتار کنند که از دید فرشته ی مرگ پنهان باشند...
مار مردابی از زیر میلیاردها تن آب میگذشت، مسافر برزخی دفترچه ای در دست داشت ، درون آن نوشته بود:
چه لبهای سرخ و زیبایی! شیطان هنوز نتوانسته است آن را از روی چهره ات ناپدید کند...
آن گاه که به چشمان آبی ات نگاه میکردم درون چاه عمیق و پر آب مردمکت ، مردانی را می دیدم که درون سیاهی اش دست و پا میزدند ، ابلیس حسود رنگ چشمانت را ربود...
آن هنگام که او هر چه رنگ در تو وجود داشت محو نمود روی صندلی سینما نشستم و تو را دیدم ، با خود اندیشیدم که مشغول تماشای چه فیلم سیاه و سفید زیبایی هستم...
در آن لحظه شیطان به صدایت نیز حسادت کرد...
وای چه فیلم صامت زیبایی شدی!
مسافر برزخ برگه را از دفترچه جدا نمود ، پاره کرد و نامه ای دیگر نوشت:
با چاه مردمکان میان چشمهایت نگاه به نگاه دخترکی میدوزی ، دلباخته اش میشوی و چهار حلقه چاه به هم میرسند ، دلباخته اش که شدی مردمکهای تو رهبری خواهند داشت ، مردم میشوند ، انقلاب مینمایند و تمام کشور وجودت را فتح میکنند، آغوشت منتظر یک اتفاق خوب میشود ، تمام وجودت چشم میگردد ، آنگاه درد پاهایت را نیز میگویند : چشم درد.
چه کسی گفته گودال ماریانا عمیق ترین حفره ی آبی زمین است؟ من چاله ای را میشناسم که از آن عمیق تر است!
آن هنگام که چشمان آبی ت خیره مرا نگاه میکردند مردمکانت رفته رفته گشاد میشدند ، انگار دو چاه عمیق بودند که آهسته به سمتم می آمدند ، یا من به تدریج درون آنها سقوط میکردم!
دو گودال یکی برای سقوط مغز و دیگری برای سقوط قلب...
مردمکانت نبودند که گشاد میشدند ، شاید من در سقوطی از آسمان دیدگانم به تاریکی آن دو چاه نزدیک میگشتم!
به انتهای این عشق ناپاک رسیده بودم که عقل و احساسم را درون قناتی سیاه یافتم ، خشک و بی آب و قیر اندود، از جنس سنگ...جایی که دو حلقه چاه به هم میرسیدند!
زندانی سیاه و تاریک که لاشه ی دلباخته مردان بیشماری درون آن بود!
کاش به آن زمان بازمیگشتم و این جملات را به خود جوان ترم  میگفتم:
آن هنگام که به چشمان آبی دخترکی نگاه کردی ، به مردمک سیاهش چشم ندوز!
که آن عمیق ترین چاه جهان است...
چشمان سیاه نیز به سان باتلاقی عمیق دو گودال را درست میانه ی خویش مخفی ساخته اند...نگاهت را گم میکنند و پای در گل و ناغافل به دامت می اندازند.
نمیدانم برای نجات باز می گردم یا انتقام از آن نگاه ژرف...
خانمی که طراحی منظره را به شیوه ی سیاه قلم تدریس میکرد سرتاسر راه به واژه هایی که مسافر مینوشت چشم دوخته بود ، ناگهان لب سرخ از لب گشود و پرسید: آآآآآآآآببییییی! آآبی! تا حالا چنین واژه ای به گوشم نخورده ! آبی یعنی چی؟!!!
مرد نگاهش را از روی دفترچه برداشت و با دو انگشت به رنگ چشمان خود او اشاره کرد! زن جوان چینی میان ابروهایش انداخت و خود را جمع نمود.
گل های نرگس کنار دریاچه ی لیمبو دیگر به سمت آب خم نمیشدند زیرا که رنگ زرد گلبرگهای خویش را درون انعکاس آن مشاهده نمی کردند، تنها چند ماهی قرمز را که گهگاهی از کنارشان میگذشتند نظاره مینمودند، دیگر بیماری خودشیفتگی از میانشان رفته بود، گابریل با کیف سامسونتی در دست و کتی قرمز بر تن به شهری قدم گذاشت که پترا نام داشت، مردمی را مشاهده نمود که صورت خود را با شدیدترین آرایشها رنگ کرده بودند، زنان و مردان سرخ ترین رنگ ماتیک را برای آرایش لبهای خود به کار برده بودند، او مارزادگانی را نظاره نمود که شبیه به انسان بودند، داخل شکم مار صندلی هایی وجود داشت، گاه برخی از جوانها جای خود را به پیرمرد یا پیرزنی میدادند، نه به خاطر صفات پسندیده ی انسانی! بلکه میخواستند از بالا نگاهشان کنند و به پیری آنان بخندند، جوان تازه وارد با هجوم این مارزادگان که گهگاه به او تنه میزدند از داخل واگن قطار شهری تولد یافت، دیگر او نیز جزء همین دیوان و ددان شده بود، هنگامی که از آن لانه ی پرازدحام بیرون آمد شهری را در برابر خویش مشاهده نمود که از مردمش وحشت داشت، خواست به جایی که درون آن قدم گذاشته است با چشم یکی از اهالی اش نگاه کند، پس مدینه ی ضاله ای را دید که رنگ صورتیش را باخته بود، سیاه و سپید شده ، فریاد میکشید و آسمانش نیز رنگی خاکستری داشت...
فرشتگان از احوال مردمش بی خبر بودند، در این شهر توان نفس کشیدن را نداشتند، شیطان نیز با کپسول اکسیژن رفت و آمد میکرد...
سالهای سال فرشته ی مرگ به این شهر نیامده بود، هیچکس نمی مرد، فرشته ی مرگ تنها نامی بود برای یک ابزار خاص! انسانها به همه چیز حتی به این هوای آلوده و این بی رنگی وحشتناک عادت کرده بودند، آنها تنها چهار رنگ را میشناختند: سیاه، سپید، خاکستری و قرمز!
شهردار شهر پیشگو بود و معاونان او کف بین بودند، گابریل انگار که بخواهد مسخره کند نیشخندی زد و در دل گفت: هنگامی که زندگی مردم جامعه ای رو به زوال میرود و دچار روزمرگی و تکرار میشود پیشگو ها و کف بین ها و رمال ها کارشان رونق میگیرد، زیرا که تمام انسانها در روزمرگی خویش شبیه به هم زندگی خواهند کرد و یک اتفاق را هر روز تکرار میکنند...
بار دیگر دفترچه ی یاداشت خود را از جیب کتش بیرون آورد و در حین بازدید از خیابانهای شهر هر چه را که مشاهده نمود اینگونه نوشت:
"در این شهر وسایلی وجود دارند درست مانند یک دوربین عکاسی که سرتاسر خیابانها به فاصله ی چندصد متر از هم کاشته شده اند، پشت آنها تندیس فرشته ایست با بالهایی گشوده که از چشمی دوربین به تو نگاه میکند، در ساخت آن از سیستم کلت کمری استفاده شده است، کلت کمری را برای کشتن انسانها طراحی کرده اند ، ماشه اش را آنقدر سفت و محکم ساخته اند تا هیچ شخصی به راحتی نتواند آن را بچکاند ، این وسیله را کسی طراحی نمود که تا اندازه ای جان انسانها را عزیز و گرامی میداشت و بویی از انسانیت برده بود، زمانی شلیک کردن با این اسلحه جزء سخت ترین کارهای دنیا به شمار می آمد، شخصی که اقدام به خودکشی میکرد دستانش میلرزیدند و انگشتانش آنقدر قدرت نداشتند تا ماشه ی اسلحه را بچکانند و تیر خلاصی را به سر خود شلیک نمایند زیرا فنری داخل آن وجود داشت که اجازه نمیداد به راحتی این کار را به انجام برسانند، حال این وسیله که سرتاسر خیابانهای شهر وجود دارد مانند همان کلت عمل میکند، با این تفاوت که فنر انسانیت و اندیشه اش را برداشته اند، از این واژه  یاد کردم زیرا مدت زمانی که برای چکانیدن ماشه صرف میشد چند لحظه این فرصت را داشتی تا به اشتباهات گذشته ات فکر کنی و در صدد یافتن راه حلی برای جبران آنها برآیی...حال این وسیله مانند سوزن انژکسیون عمل میکند و طعم فلزین مرگ را یکباره درون سلولهای مغزت تزریق مینماید، پول گلوله را هم از تو میگیرد، درست مانند فیلهای آهنی که در کودکی سوار میشدیم سکه ای را درون آن می اندازی، روی صندلیش مینشینی و زیباترین ژست مرگ را میگیری، پس از چند لحظه این وسیله به صورت اتوماتیک فعال شده، ماشه خود به خود چکانیده و نور فلاش از لوله ای گرم بیرون می آید و بعد از یک ثانیه تو را در لحظه ای روی نگاتیو اعدام مینماید و پرتره ای خونین از تصویر تو را برای بازماندگانت ثبت میکند، مردم شهر نام این اسباب بازی هولناک را گذاشته اند: فرشته ی مرگ!
دیگر خودکشی، این بزرگترین گناه انسان نیز در ملاء عام میان چشمان مردمی نظاره گر انجام میگردد، آنها از دیدن خون ریخته شده به وجد می آیند، منتظر میمانند تا شخصی روی صندلی مرگ بنشیند، بایستند و کشته شدنش را نظاره کنند، کنار هر فرشته ی مرگ وسیله ایست که برای تمرین و بازی کودکان طراحی شده است، پشت آن، تندیس یک بچه فرشته مشغول پرواز از روزنه ای نگاهت میکند، پدرها و مادرها با کودکانشان می آیند و سکه ای درون آن می اندازند، کودک را روی صندلی مینشانند ، سپس گلوله ای رنگی به سرش برخورد کرده و پیشانی اش را قرمز می نماید و او از دیدن این رنگ روی پیشانی اش در این شهر بی رنگ لذت میبرد... هنگامیکه کودک بزرگ میشود یک روز صبح آلبوم خاطراتش را ورق میزند که پر است از عکسهایی که در آنها قسمتی از پیشانی اش به رنگ سرخ در آمده بود، پس طبق روال گذشته به حمام میرود، صبحانه اش را خورده ، به آرایشگاه رفته و با ظاهری آراسته روی صندلی مرگ مینشیند و منتظر میماند تا فرشته ی مرگ آخرین عکس پرتره ی او را بگیرد و آلبوم خاطراتش را تکمیل نماید..."
بیشتر مردم نمیدانند که مغز انسان یک سیستم منفعل برای مشاهده کردن رنگهای طبیعت نیست بلکه خود نیز در ساختن آنها سهیم است، مردم شهر پترا دنیا را آنطور که بوده و هست مشاهده میکردند، قرمز تنها رنگی بود که نسبت به دیدن آن کور نبودند، قرنها بود که دنیا را سیاه و سپید نظاره مینمودند، آنها بیماری کوررنگی را از اجداد خویش به ارث برده بودند، اهالی شهر جوان تازه وارد را مرد رنگی خطاب میکردند زیرا کت قرمز میپوشید و در شهر راه می رفت، درون کیف سامسونت مرد جوان ماده ای بود که ژن تمامی رنگها را درون خود داشت، او میخواست آن را زیر مردمک چشمان تمامی مردم شهر تزریق نماید تا رنگها را به دیدگانشان بازگرداند، چند ماهی گذشت، کوررنگی تمام مردم شهر درمان شده بود، رنگها به دیده ی انسانها بازگشته بودند، دیگر زنان و مردان ماتیک قرمز بر لب نمی زدند، بیشتر به سمت آینه میرفتند تا رنگهای دیگری را روی چهره ی خویش امتحان کنند، گلهای نرگس کنار دریاچه ی لیمبو نیز ساقه ی خود را بیشتر به سمت آب خم مینمودند، تمام آنها شیفته ی چهره ی خود شده بودند...
تنها زنی زیبا با چشمهایی آبی و نگاهی ژرف برای مردم شهر یادآور گذشته ای تلخ و بی رنگ شده بود، او هنوز رژهای سرخ رنگ را بر لبان خویش امتحان مینمود...

از کتاب سیرت یک دیوانه

  • mohammadbagher ahmadi
۱۶
خرداد

بادکنک در آسمان چرخ میزد و به دنبال پسربچه ای میگشت که او را باد کرده بود، آهسته زمزمه میکرد: ها...چقدر تنهایم...
پسرک به دنبال خدای خود میگشت، در دل میگفت: آه...چقدر تنهایم...
سالها گذشت، بادکنکی تو خالی، خسته و نیمه جان کنار پای مردی افتاد که در زندگیش به پوچی رسیده بود، با خود میگفت: کاش زن بودم،  شاعری پاکپاخته ام میشد و چکامه ای در وصفم میسرود، اینگونه به قافیه ای سنجیده بدل میگشتم و به قلب زیبایی مرده در شهر واژه ها راه می یافتم، با تپش من جمله ها زنده می شدند، واژه ها رستاخیز میکردند، تبدیل به چکامه ای زیبا میگشتند و به گوش انسانها راه می یافتند...
مرد بادکنک را میان دو انگشت پایش گرفت و برداشت، در حال نشئگی نگاهش کرد و گفت: تو خدای منی که در جسم یک بادکنک از آسمان به زمین آمده ای؟
به بارگاه آسمانیت برگرد...اکنون من خدای خود هستم!
بادکنک آخرین نفسش را کشید و از مرد پرسید: هااااااا؟
مرد واپسین دم بادکنک را بو میکشید، به یاد کودکیش افتاد، زیرا که این پرسش بادکنک پیر از او، بوی کودکیش را میداد، بوی همان تنوره ای که سالها پیش بر تن مرده ی لاستیکی اش دمید...
زن با یک قیچی بزرگ بافت مرده ی نوک انگشتان دخترک را از بافت زنده جدا مینمود، مرد به دستانش نگاهی انداخت، اولین بند انگشت سنگ شده ی خود را جدا کرد، داستان ابراهیم و نمرود و ساره را از ذهن خویش گذراند، در حال نشئگی با خود گفت: نمرود در حضور ابراهیم به ساره دست درازی نمود، به فرمان خداوند دست او تبدیل به سنگ شد، این یک مربع است با چهار ضلع، خداوند، ابراهیم، ساره و نمرود!
حال چند هزار سال پس از مرگ آن پادشاه این اتفاق بار دیگر تکرار شده است، دستان من رفته رفته به سنگ تبدیل میشوند!
باید نوشتن و نقاشی کردن را با پاهایم تمرین کنم!
قلم را میان دو انگشت پای راستش گرفت، ابراهیم و ساره و خداوند و نمرود را در ذهن خویش مجسم نمود و تنها یک مربع روی کاغذ کشید، پوست او شبیه به پوست ضخیم یک تمساح شده و قسمتی از بدنش به رنگ سبز در آمده بود،  بعد از مرگش هیچ کس ندانست که آن شکل عجیب و کج و معوج به چه منظوری کشیده شده است!
دو خط به هم چسبیده شبیه به آرواره های باز یک موجود بزرگ در حال بلعیدن چیزی شبیه به یک خانه!
با خود گفت: من جای نمرود را گرفته ام که دستانم را به گناهی بزرگ آلوده ساخته ام، جای ساره نیز  این کروکدیل1 لعنتی روی میزم قرار دارد...
پس جای ابراهیم را چه چیزی گرفته است؟؟؟
اصلا وجود داشته یا شخصیتی اسطوره ای بوده است؟؟؟
با قلمی که میان انگشتان پایش بود پس از کشیدن آن مربع درست بالای آن یک مثلث کشید...
خودش، آن ماده ی مخدر مهیب و خداوند...
دیگر مذهب از زندگی او کنار رفته بود...
تصویر مربع و مثلثی بالای آن درست مانند خانه ای شده بود با یک شیروانی!
با خود گفت: آیا حقیقتا خداوند وجود دارد؟
فکر نکنم!
اگر بود به این بدبختی نمی افتادم!
دیگر خودش مانده بود و آن ماده ی مخدر مهیب که روی میزش قرار داشت!
پس بالای آن خانه ی شیروانی دو خط به هم پیوسته کشید شبیه به آرواره ی باز یک کروکدیل غول پیکر که آماده ی بلعیدن آن خانه شده بودند...
خدا را نیز از زندگی خویش حذف کرده بود...
دیگر خانه اش را،  مذهبش را، خدایش را و تمام زندگیش را از دست داده بود...
چند ماه گذشته بود، فصل سرما از راه رسید، مغز او در اثر مصرف آن ماده ی مخدر دچار فروپاشی گردید، نام خود را زئوس گذاشته بود، به مچ دست و زخمهای بدن و پوست سبز رنگش نگاهی انداخت و با خود گفت:
از زئوس تا من!
چه اندازه راه طولانی بود!
دنبال آتشی میگردم و آن را نمی یابم...
آذرخش نورانیم تبدیل شده به الکتریسیته ی ساکن موجود در ملافه ی چرکینم
گاهی پتوی کثیفم را از شرم نگاههای تحقیر آمیز مردم روی سرم میکشم
و آن یادگار دردناک بین نوک انگشت اشاره و روانداز سیاهم
در لحظه ای پدید می آید و میرود...
تمام بزرگیم در صاعقه ای بود که در یک روز بارانی از آسمان به زمین افتاد
به این سیاره آمدم و دنبالش گشتم
مردم به من نگاه میکنند و میدانند که این موجود درمانده آفریدگارشان است
خالق فقر و دردها و مریضیشان...
گاهی میگذرند و به درماندگیم میخندند
سکه ای درون کاسه ی گدایی ام می اندازند و میروند
و از اینکه پروردگارشان را اینگونه درمانده می بینند به وجد می آیند...
آه...ای زئوس درمانده!
خداوند انتقام!
از سرما در کالبد انسانی ات بلرز!
تو اسیر انتقام آتشی گشته ای که از انسانها پنهان ساخته بودی...
پس بهتر است مانند یک کروکدیل درون این دریاچه ی برزخی بخزی تا هنگامه ی رستاخیزت فرا برسد...
فصل کوچ قوهای سپید دریاچه ی لیمبو فرا رسیده بود، مرداری سبز رنگ از اعماق آب بیرون آمد و صدای صدها بال که به هم میخوردند شنیده شد، در نزدیکی آن آبگیر بزرگ میان جنگلی انبوه شهری مخروبه قرار داشت که هیچ انسانی را جرات ورود به آن نبود، زیرا که از بالا تماما به رنگ سپید دیده میشد و حتی ردی از سایه ی ساختمانی بزرگ بر فراز آن قابل مشاهده نبود، شهری دیگر در آنسوی دریاچه وجود داشت که دیوارهای آن را تماما گرد ساخته بودند، در این شهر دختری زیبا زندگی میکرد به نام فرشته که ایمان داشت فرشته ای راستین است، به نزدیکی آبگیر بزرگ میرفت، قوهای سپید را نظاره مینمود و در تخیلات خویش تصور میکرد که آنها ساکنان شهر پشت دریاچه هستند، نام آن شهر ساکت را گذاشته بود: کشور فرشتگان!
یک روز منظره ای عجیب را درون جنگل کنار دریاچه مشاهده نمود، ابتدا چیزی مثل رنگ سپید که بر دیوارهای اتاق میزنند ردی روی خزه های سبز بر جای گذاشته بود، با خود گفت: شاید یک نقاش ساختمان از این حوالی عبور نموده و رنگ سپید از داخل سطل او چکه میکرده است، لیکن هنگامی که بوی خون از چکه های رنگ به مشام وی رسید نظر خود را تغییر داد، رد چکه ها را دنبال نمود و به جسد مردی برخورد که سر تا پا سپید بود، مثل یک تکه کاغذ سپید که بریده باشند از هر جهت که نگاهش میکردی همین شکل را داشت، حتی وقتی نور شدید آفتاب از بین شاخ و برگ درختان میگذشت و با جسم او برخورد میکرد رد هیچ سایه ای را از خود بر جای نمیگذاشت، پس دختر زیبا رو زیر لب با خود گفت: به راستی که این موجود فرشته ای است از کشور فرشتگان!
او تنها بود، ولی گوشه نشین نبود، زیرا که دیوارهای اتاقش گرد ساخته شده بودند تا گوشه نشین نشود، درون شهر گرد هیچ انسانی گوشه ای نداشت برای تفکر، هیچکس تنها نبود، شهر گوشه ای نداشت برای خلوت...
انسانها را برهنه، درون قبرهایی دایره شکل به صورت جنینی که درون شکم مادر خوابیده قرار میدادند و روی آنها را با ماده ای پلاستیکی میپوشاندند که به شکل پوست بر آمده ی شکم مادر بود، اعضای نزدیک خانواده هر کدام با یک کارد می آمدند و ضربه ای بر پوست مصنوعی وارد میساختند و میرفتند تا به خود تلقین نمایند عزیزشان درون شکم مادر سقط شده است و دیگر هیچ خاطره ای از او نداشته اند و ندارند...
دختر یک تیغ ریش تراشی در دست راست خود داشت که ناگاه بدون درنگ، کف سفید اتاق را با خونی که از گردنش سرازیر شد قرمز نمود.
هنگام کودکی چند نوبت این اتفاق عجیب برایش افتاده بود : هر بار که یکی از بستگانش پرنده ای را سر میبرید، آن مرغ بدون سر، از میان همه ی حضار تنها او را انتخاب مینمود و بال بال زنان در حالی که خون از گردنش روی زمین سرازیر میشد به طرف او میدوید و هنگامی که به نزدیکش میرسید، پر زده و روی شانه هایش مینشست و کودک بیچاره از ترس روی زمین می افتاد و بیهوش میشد...
هر بار که برای خواب صورت خود را روی بالشت پر تازه دوخته شده ای میگذاشت وحشتی تمام وجودش را در بر میگرفت و قلقلک خفیفی را روی پهلوهایش احساس مینمود، با خود فکر میکرد که شاید روح آن مرغ سر کنده هنوز به آسمان نرفته و روی زمین، سرگردان و در صدد انتقام از کسی باشد که پرهایش را به شکل وحشیانه ای کنده و درون بالشت او قرار داده است، از بالشت هایی که بوی تازگی میدادند میترسید، بالشتهای نو را از بالشتهای کهنه تشخیص میداد و اگر پرهای درونشان بوی تازگی میدادند آن ها را زیر سر خود نمیگذاشت، بر این باور بود تا هنگامی که روح مرغ در این عالم مشغول پرسه زدن باشد تک تک پرهای بالشت هنوز جان دارند و در صدد یافتن راهی هستند که از لابلای تار و پود پارچه ی کتانش بیرون بجهند، پرواز کنند و به پرنده ی بدون سر رسیده و دوباره به بدن آن بچسبند!
با چشمان خود دیده بود که گاهی یک پر بر اثر تراکم و فشار از بالشت زیر سرش بیرون جهیده و به آسمان برود و از پنجره ی باز بالای سقف پرواز کند، پس در سنین کودکی طبیعی بود که این خیالات از ذهنش عبور کنند، یک بار این خیال از سرش گذشت که بالشتش را خیس نماید تا پرها سنگین شده و قابلیت پرواز و فرار از بالین وی را نداشته باشند ولیکن آن هنگام که تصویر مسخره ی پرهای خیس شده ای که از بالشتش بیرون آمده و روی زمین میخزیدند از ذهنش عبور کرد از انجام این کار منصرف شد!
چند ساعتی از مرگش گذشته بود، برادرانش میکاییل و جبرییل وارد اتاق شدند و با حسرت به زیباییش نگاه کردند...
تاسف چندانی برای مرگ او نخوردند، تنها از این میترسیدند که به سرنوشت خواهرشان دچار شوند و در اتاقی تاریک جان خود را بگیرند، جبرییل با خودخواهی، در دل خویش این جمله ها را تکرار میکرد:
انتقام خود را از مرگ خواهم گرفت...
برف آب شده هم روزی خورشید را خاموش خواهد کرد...
پیش از آنکه مرگ به سراغم بیاید من به سراغش خواهم رفت، به خانه ام دعوتش میکنم و داخل چایش زهر میریزم...
ساکنین شهر طبق سنتی کهن نام فرشتگان را برای فرزندان خود انتخاب مینمودند!
از چند صد متر بالای آپارتمان، چیزی چرخان در حال پرواز، انگار بدون هدف با سرعت به سمت پنجره نزدیک میشد، سفید بود و برق میزد، درست مثل پرهای یک قوی زیبا...
خانواده ی فرشته در طبقه ی آخر یک آپارتمان قدیمی سکونت داشتند.
کنار جسد دختر یک دست نوشته به خط خود او روی زمین افتاده بود، جبرییل کاغذ را برداشت، روی آن نوشته بود:
در این برهه از زندگی احساس میکنم بخش بزرگی از روح من به سان شاپرکی از پیله ی تنم بیرون آمده است لیکن بالهایم آنقدر
توان ندارند تا پیله ی جسمم را نیز بردارند و با خود به آسمان ببرند، بالهایم بیرون از پیله مانده اند ولی سرم به این دنیا گرم است...
بخش بزرگی از روحم که لبخندهای حقیقیم در آن بود از جسم نحیف من جدا گشته و این بخش کوچک که تمام غمها و نیشخند ها و تلخندهایم درون آن است روی زمین مانده و به هیچ یک از مظاهر دنیوی علاقه ای نشان نمیدهد...
چند روزی است که خلسه ای عجیب شبیه به خلسه های لذت بخش پیش از مرگ تمام وجودم را از سر تا نوک پا در بر گرفته است و بی اختیار تمام ساعتهایی را که بیدار هستم این موسیقی با صدای آرامش بخش زنی در ذهنم مرور میشود:
گنجشکک اشی مشی
لب بوم ما مشین...
انگار که فرشته ای با زمزمه کردن این آهنگ مرا به سمت خویش میخواند...
من به معلولیت خود پی بردم
آنگاه که فهمیدم دو بال پشت شانه هایم نیست
من فرشته ای بودم که معلول زاده شد...
من رسم پرواز را میدانستم
بال پرواز کردن نداشتم...
چند ثانیه بعد از خواندن آن متن سکوتی مرگبار بر فضای اتاق حاکم شد، تا اینکه صدای شکستن شیشه ی پنجره ی روی سقف این سکوت را بر هم زد و صدایی شبیه به بال بال زدن بی هدف یک مرغ بی سر بعد از آن، ترسی عجیب را در دل دو برادر انداخت...
پنجره ای که شکست تنها دریچه ی آن مجتمع مسکونی بود به سوی آسمان...
برادران سر خود را به سمت صدای عجیب چرخاندند و ناگاه با دیدن آن منظره فریاد برآوردند!
میکاییل مانند دیوانه ها دور اتاق میدوید و داد میکشید : آه! چقدر وحشتناک! این دو تا بال به هم چسبیده است! پس پاهاش کو؟! تنش کو؟! سرش کو؟! چشماش کو؟!
این دو تا باله! اسم این موجود وحشتناک چیه؟! نکنه یک مرغ عجیب الخلقه است؟!
جبرییل پس از دیدن آن موجود با حالتی شبیه به رعشه های عصبی روی زمین افتاده، پهلوی خویش را گرفته و به خود پیچید!
این که دختر خود را فرشته ای راستین بنامد پیش از این اتفاق نیز سابقه داشت و هر بار که این ادعا را مطرح مینمود از جانب دو برادرش مورد استهزاء قرار میگرفت...

بالهایی که از پنجره وارد اتاق شده بودند بعد از چند دقیقه چرخ زدن بی هدف به دور خود، به سمت جنازه رفتند، کورمال کورمال خزیدند، خود را به شانه های آن رساندند و نوازشش نمودند، میکاییل که هنوز از آن جاندار وحشت داشت، کنجکاو شده بود که چرا موجود ترسناک تا این اندازه به شانه های خواهرش علاقه نشان میدهد!
از طرفی نمیخواست به بالها دست بزند یا حتی به آنها نزدیک شود، با خود گفت: شاید یک نیش زهرآگین زیر پرهایش نهفته دارد! تنها از دور میدید که در ظاهر هیچ حسگری از قبیل چشم و گوش، آن جانور ناشناخته را همراهی نمیکند و از مجموع نشانه ها اینطور دریافت که منبعی ورای قوه ی تشخیص یک انسان به کمک آن موجود می آید!
با خود اندیشید که شاید آن چیز ترسناک جان نداشته باشد، پس از به کار بردن کلمه ی جانور در ذهن خویش پشیمان شد!
چند ساعت گذشت و جانور از تلاش بی ثمر خود دست کشید، شب شده بود، آن موجود که ثابت و بی حرکت روی زمین قرار داشت با روشن شدن لامپ اتاق به سان شاپرکی که به سمت نور پر میکشد و گرد آن میچرخد به سمت روشنایی چراغ پرواز کرد و با شور و اشتیاقی عجیب دور آن رقصید، با سوختن لامپ روزهای زیادی بی حرکت روی زمین، کنار جسدی که داشت فاسد میشد افتاده و هیچ کس جرات برداشتن جنازه را از روی زمین پیدا نمیکرد، ماموران نعش کش که هر کدام صحنه های وحشتناک بی شماری را در عمر خویش نظاره کرده بودند، هر گاه میخواستند به جنازه نزدیک شوند بی اختیار با دیدن آن موجود دچار رعشه میشدند و با برانکاری که با خود آورده بودند دوان دوان از پله های مارپیچ ساختمان به سمت ماشین نعش کش بازمیگشتند، با شنیدن خبر وجود چنین موجود عجیب الخلقه ای مردم خانه های خود را ترک نمودند تا به مکان دیگری مهاجرت کنند، شهر متروک شده بود، آنها از آن موجود وحشت داشتند، تنها دخترکی جذامی با دو ماه گرفتگی بر پشت شانه هایش آن شهر را ترک نکرد، او گاه گاهی از روی کنجکاوی برای دیدن آن موجود به آپارتمانی میرفت که هیچ کس جرات نزدیک شدن به آن را نداشت، چند روز اول از روی ترس به سمت آن موجود نرفت ولیکن با آن جانور احساس همذات پنداری مینمود، زیرا که هر دو به خاطر ظاهر غیر معمولشان توسط جامعه طرد شده بودند، دخترک با خود گفت: من چند زائده روی پوست تن و صورت خویش اضافه دارم ولی این موجود یک سر و بدن کم دارد! اگر روی شانه های من بود آنگاه صاحب دو بال میشدم...
آه...فعلا جذام یک بند از تمام انگشتان دستهای مرا خورده است، اگر این وضع ادامه پیدا کند تمام بدنم را خواهد خورد و من تمام خواهم شد و حتی تار مویی از من به یادگار نخواهد ماند، انگار که اصلا وجود نداشته ام!
به یاد حرفهای مادرش افتاد، هنگامی که با یک قیچی بزرگ بافت مرده ی نوک انگشتانش را از بافت زنده جدا مینمود به چشمان او نگاهی انداخت و از تمام شدن خویش در آینده ای نزدیک خبر داد زن او را در آغوش گرفت و پاسخش را اینگونه داد: تو شروع به تمام شدن مینمایی و فرشته ای زیبا با بالهایی سپید آغاز میشود، بافت های مرده ی نوک انگشتان تو ذره ذره روی زمین می افتند و نوک بالهای فرشته ای زیبا در جایی دور میان آسمان ذره ذره پدید می آید، من نوک بالهای او را حس میکنم، پس خوشحال باش و بخند...
هر روز که میگذشت دخترک فاصله ی خود را با آن موجود کمتر میکرد و هیچ حالت تدافعی خاصی را از جانب آن مشاهده نمینمود، ولی اجازه ی دست زدن به پرهای او را به خود نمیداد، چند روز گذشت و هوا سرد شد، برف می آمد و او هیچ منبع گرمایشی را برای گرم کردن بدن خود در آن شهر خالی از جمعیت پیدا نمیکرد، لباسهایش کم بودند و نمیتوانست از آن سرمای هولناک رهایی یابد، بعد از گذشت چند ساعت در حالی که دستانش از سرما یخ زده بودند، به آن موجود خیره گشت و دیری نگذشت که با احتیاط دستش را به طرف پرهای او برد، گرمای دلپذیری را سر بند دوم انگشتان خویش حس کرد، به آن پرها دست کشید و اولین انسانی شد که آنها را نوازش مینمود، هنگامی که به پرهای نرم دست کشید احساس کرد آن موجود پر از  نیرویی ست که قدرت بلند کردن سنگین ترین اجسام عالم را در خود نهفته دارد، تمام بدنش نبضهایی داشت که با قدرت میزدند، بالها گرم بودند، انگار که حامل آتشی پنهان باشند!
چیزی که نمیدانست این بود که آن بالها نیز به او اشتیاق نشان میدادند!
آن هنگام که دستهایش گرم شدند خواست بالها را مانند یک شال روی شانه هایش بیاندازد، آنها را روی کتف خویش سوار کرد، احساس مور مور شدن لذت بخشی به او دست داد، ناگهان در اولین تماس پرها با پشت شانه هایش احساس کرد انرژی نهفته و آتشینی که آن را روی بند دوم انگشتان خویش احساس کرده بود تمام وجودش را در بر گرفته است، روی صورتش چیزی مثل موم در حال ذوب شدن بود، به چهره ی خویش دستی کشید، دیگر از زخم های جذام خبری نبود!
به پنجره ی شکسته ی بالای سرش نگاه کرد، بالها جزئی از پیکر او شده بودند، آنها را به سان بالهای لک لکی جمع نمود تا برای کوچیدن به مکانی گرم تر آماده کند...
حرفهای مادرش را به یاد آورد، با خود گفت: خوشحال باش و بخند و تن مردمی را که منکر وجود تو هستند با نوک بالهایت لمس کن...
به راه افتاد، از هر شهری که میگذشت، ایمانداران گویی که زیباترین منظره ی عمر خویش را دیده باشند شگفت زده به پروازش نگاه میکردند، بالها دخترک جذامی را زیبا کرده بودند، دخترک نیز به آنها زیبایی خاصی بخشیده بود، کم کم بهار از راه میرسید، فرشته ی کوچک از هر شهر یا دهکده ای که میگذشت شاخه های درختانی را که هر سال منکر وجود بهار می شدند با بالهایش نوازش مینمود تا بار دیگر ایمان بیاورند، تا بار دیگر شکوفه دهند...

از کتاب سیرت یک دیوانه

  • mohammadbagher ahmadi
۱۲
خرداد

دختری کوچک از پدرش پرسید: بابا چرا مردم اینقدر به آینه نگاه میکنن؟ دنبال چیز خاصی میگردن؟
پدر گفت: اونا دنبال نیمه ی خودشون میگردن!
دختر گفت: مگه نیمه شون رو تو آینه گم کردن؟
و پدر این سروده ی قدیمی از شاعری گمنام را برای او خواند:
شبی درون آینه خویشتن را نگریستم
دیگر چشمانم معصومیتی نداشتند
کودک درونم
که سالها پیش دست و پایش را زنجیر نموده بودم
و دهانش را نیز بسته بودم
و در سبدی گذاشتمش
و به قعر چاه مردمک خویش فرو بردم
سقوط کرده بود
و درون اشکهای کودکیم
که دیگر از چشمان خشک و قحطی زده ام جاری نمی شدند
غرق شد
از آن پس به سمت هیچ آینه ای نرفتم...
تا اینکه پیر شدم و درست میان قطره اشکی
که در یک شب سرد زمستانی روی بالشتم چکید
کودکی را یافتم با دست و پایی در زنجیر و دهانی بسته
نگاه در نگاه هم دوختیم و پلکها به خنده تنگ نمودیم...
من از بند رهایش ساختم
و با خاطری آسوده خوابیدم
صبح که بیدار شدم خویشتن را کودکی یافتم
با سیرت دیوانه ای گریز پای...
من دیگر انسانی بزرگسال نبودم!
به سمت آینه رفتم و چشمان خویش را نگریستم
انسانی بزرگسال را نظاره نمودم
که پای در زنجیر با سطلی در دست
از درون چاه مردمکم قطره قطره آب میکشید و دیده ام را تر مینمود
چشمانم دیگر درخشش کودکی خویش را بازیافته بودند!
سپس رو به کودک نموده و گفت: پشت هر آینه شهری است که شهر "تقارن" ها نام دارد، مردمان آن دیار با چهره ها و بدنهایی متقارن که هیچ تفاوتی میان دو نیمه شان وجود ندارد به دنبال جفت خویش میگردند و هنگامی که او را پیدا میکنند زندگی مشترکی را آغاز مینمایند و صاحب فرزندی میشوند و آن فرزند کودکی است که هیچگاه بزرگ نمیشود...
آنها به امید خوشبختی مسیر جاده ای را پیش میگیرند که به آینه ای جیوه ای و بزرگ منتهی میگردد، آن آینه در انتهای شهر قرار دارد، تنها تفاوتش با آینه های دیگر در آن است که تصویر هیچ موجود زنده ای را بازتاب نمیدهد و تنها تصویر جاده ی منتهی به خود را منعکس میکند، آن هنگام که این تصویر را انعکاس میدهد انگار که آن جاده، درون بازتابش نیز ادامه پیدا میکند، از این رو هیچ کس از وجود آن آینه در انتهای شهر خبر ندارد و مسافران جاده ی سعادت هیچگاه نمیفهمند که به انتهای جاده رسیده اند، پس مسیر خود را درون بازتاب آینه نیز ادامه می دهند و اسیر جادوی شهر جیوه ای میگردند...
فریب بازتاب آینه را خورده و پا به دنیای وجود میگذارند...
  جادوی شهر جیوه ای آنها را به دو نیم مساوی تقسیم مینماید و هر نیمه را با نیمه ی جدا شده ی جفتش پیوند میزند، نیمه ی سمت چپ یکی را به نیمه ی سمت راست معشوق یا معشوقه ی او میدوزد و بار دیگر این کار را بالعکس انجام میدهد، با این شیوه دو انسان جدید نامتقارن را خلق مینماید، همزادهایی که یک تفاوت با یکدیگر دارند، تنها از این لحاظ که جهت هایشان درست عکس هم است، در میان این سحر و جادو طفل کوچک بهانه گیر نیز به درون یکی از آن دو انعکاس رفته و تبدیل به کودک درون او میگردد، هنگامی که مخلوقات جدید به صورت هم خیره میشوند هر کدام نیمه ای از چهره ی خویش را در رخساره ی انسان روبرویش نظاره نموده و دلباخته ی موجودی می گردد که در برابرش ایستاده است.
اولین بار انسانها انعکاس چهره ی خویش را درون این شهر سحر آمیز به نظاره مینشینند نه درون آینه هایی که با دست خود ساخته اند...
دیری نمیگذرد که یکی از مخلوقات درون آینه احساس میکند متعلق به جهان بزرگتری است، همان مخلوقی که کودک درونش مدام بهانه میگیرد و به او میگوید: برو! برو! وارد دنیایی جدید شو! از این شهر جیوه ای نفرت داشته باش و به دنیایی پر از رنگ قدم بگذار!
پس شهر جیوه ای را ترک میگوید و همزاد او اسیر جادو درون جیوه ها باقی میماند، زمان زیادی از ترک آینه نمیگذرد که دلش برای همزاد دیگرش تنگ میشود، به ملاقات او می رود و زندانی درون آینه نیز به سمتش می آید و آن دو چشم در چشم هم میدوزند، انگار که هر کدام دنبال کودک درونشان میگردند...
برخی از ما درون آینه به دنبال کودک درونمان میگردیم، زیرا یک روز که تصمیم میگیریم بزرگ شویم کودک بهانه گیر به درون نیم دیگرمان که زندانی آینه است رفته و زندگی خویش را درون مردمک چشمهای او ادامه میدهد، ما انسانهای بزرگ گاهی که کودک درون خویش را گم میکنیم باید روبروی آینه ای بایستیم و به نگاه آن موجود که درون آینه زندانی است خیره شویم تا معصومیت کودک درون خویش را درست میان مردمکان او بیابیم...

از کتاب سیرت یک دیوانه



  • mohammadbagher ahmadi
۱۲
خرداد

گنبد دوار در لحظه ای ناپدید شده بود...
دختر در عالم برزخ کنار پدرش نشسته بود و از او پرسید: بابا مردن چه حسی داره ؟
جهان چطور آغاز شد و چگونه ناپدید شد؟
من هر چی فکر میکنم مردنم رو یادم نمیاد !
پزشکان او را بصورت جنینی مرده از شکم مادرش بیرون آورده بودند، پدر گفت:
خیلی سال قبل
پیش از مه بانگ
درون توده ای به اندازه ی یک پرتفال
شاید هم یک لیمو ترش!
دخترکی با چهره ای غمناک دنبال عروسکش میگشت
خداوند آدمکی آفرید از موم ، درست شبیه به عروسک او...
آن را داخل صندوقچه ای قرار داد ، قفلی بر آن زد و هیچ فرشته ای را هم آگاه نکرد...
تا اینکه روز تولد دخترک در صندوقچه را باز نمود
عروسک را کادو پیچید و برایش فرستاد
کودک لبخند زد
انفجاری بزرگ روی داد
و جهان
به لبخند دخترکی آغاز شد...
پیش از مرگ بالای سر جنازه ای که پزشکان با دستگاه شوک در صدد بازگرداندن روح به آن بودند نیشخند میزدم، ضجه های مادرم مرا آزار میدادند لیکن دیگر قصد بازگشت به تن بیمار و درد کشیده ی خویش را نداشتم، پس تصمیمی سخت گرفتم...
آن وسیله در نظرم خیلی ساده و مسخره بود، تا من نمیخواستم با میلیونها ولت نیز توان بازگرداندنم را به آن تن مومی نداشتند، فرشتگانی بی چهره را پیش چشمان خویش نظاره نمودم که آینه ای در برابرم نهاده بودند، با خود اندیشیدم که چرا خداوند چهره ای برای آنان خلق ننموده است و پاسخ خویش را اینگونه یافتم: آنان مسئول آینه هستند و اگر چهره ای برایشان خلق میشد با نگاه کردن به آن دچار تکبر میشدند و مانند شیطان از فرمان خداوند سرپیچی میکردند یا عیبی در چهره ی خویش یافته و آن را میشکستند!
اگر آینه شکسته میشد دیگر هیچ پدیده ای وجود نمی یافت، دیگر پدیده ها از بین میرفتند و جهان به یکباره ناپدید میشد...
اگر آن آینه ترک برمیداشت شاید موجوداتی که پا به عرصه ی هستی میگذاشتند هر کدام صاحب نقصی بزرگ میشدند، گربه هایی بدون پا که مانند کرم روی زمین میخزیدند و در صدد شکار گنجشکهای بی بال و پر بودند  یا سگهایی بدون پوزه زاده میشدند!
در آن لحظه به این شهود رسیده بودم که جهان تقابل دو آینه است، آینه ی ازلی و آینه ی ابدی، هنگامی که جرات هست شدن پیدا می کنی و یک گام به سمت بودن پیش می آیی  میان دو آینه قرار میگیری، وجود میابی و خویشتن را درون دو آینه نظاره میکنی، انگار که از ازل بوده ای و تا ابدیت ادامه پیدا خواهی کرد، دو آینه که روبروی هم قرار میگیرند اجسام را تا بینهایت ادامه میدهند، آینه ای که تا ابدیت تصویر بودن مرا پیش میبرد در دستان فرشتگانی بی چهره قرار داشت...
تو زمان زیادی در جسم خاکیت مهمان نبودی تا حقیقت مرگ را آنگونه که هست درک کنی، این را که وقتی بالای جنازه ات قرار میگیری، انگار به خانه ای خالی نگاه میکنی که پس از چندین دهه از آن اسباب کشیده ای، خانه ای که سالهای کودکی و جوانی و پیری ات را درون آن گذرانده ای، لیکن پس از چند دهه با تن لخت و بدون لباس آن احساس غریبگی میکنی، تو نیز اگر چند سال دیرتر از جسم خاکیت جدا میشدی چیزی شبیه به این را تجربه میکردی، آن گاه که می ایستادی و به آن جنازه خیره میگشتی از خود میپرسیدی که آیا این عروسک مومی من هستم؟
تو با جسم خویش غریبه میشدی آن هنگام که از بیرون به آن نگاه میکردی، لیکن پس از مدتی متوجه میشدی که آن عروسک مومی جسم توست و به این اندیشه فرو میرفتی که "اگر خانه خالی باشد پس از مدتی دیوارهایش ترک خورده و فرو میریزند، پس جسم هم اگر روحی نداشته باشد زمان زیادی طول نمیکشد تا دچار پوسیدگی گردد"، آن هنگام که ترس از فساد جسم روح تو را در بر گرفت میخواهی به کالبد مادیت برگردی و آن را تسخیر کنی، لیکن تنها چیزی که مانند سنگ خارا است و روح تو قادر به عبور از آن نیست جسم توست!
هنگامی که جسم مرده ی خویش را نظاره میکنی انگار که بازتاب تصویر تو اسیر جادوی آیینه ای شده که اینچنین بی حرکت و ثابت
روی تخت غسالخانه ای خوابیده است...
با کنجکاوی بر آن عروسک مومی دست میکشی و آنقدر نوازشش میکنی تا اینکه بخواهی بوسه ای روی گونه اش نثار کنی، آن بوسه ازجنس بوسه هایی است که اگر زنده میماندی برای بازتاب تصویر زیبای خودت در آینه نثار مینمودی...
مدت زمانی طولانی بدن خویش را بو میکشی زیرا زمان زیادی است که هیچ بویی به شامه ات نخورده است...
سعی میکنی بوی لذیذترین غذاهایی را که خورده ای از بوی بد احشاء تمیز دهی...
شخصی را در این عالم میشناختم که دراز مدتی تمام جهان مادی را در جستجوی چیزی بود تا بتواند آن را لمس کند، تمام روحش آکنده از این شهوت شده بود، لیکن چیزی برای دست کشیدن نمی یافت غیر از جسم متعفن و بی جانش، پس با نفرت آن بدن رنگ پریده را لمس نمود تا روح خویش را ارضا نماید، پس به تن برهنه ی خویش دست کشیده و به این فکر فرو رفت که این عروسک مومی در حال از هم پاشیدگی زمانی دچار بیماری خودشیفتگی بوده!
لیکن این تجربه های من از مرگ نبود زیرا هنگامی که آن آینه را در برابر دیدگانم نظاره نمودم با خون سرخ خویش چهره ای شبیه به چهره ی مادرت را روی آن تصویر کردم ، به ناگاه فرشتگان بی چهره درون آن خیره گشتند، وجود برخی از آنها را تکبر فرا گرفت، آنها پرواز نمودند و از آن اتاق دور شدند تا چهره ی جدید خویش را به دیگر فرشتگان نشان دهند، برخی انگار که از چهره ی خویش ناراضی باشند هر کدام ضربه ای بر تن شیشه ای آینه وارد نمودند و آن را خرد کردند، آن هنگام که آیینه شکسته شد نخستین پدیده ای که رفته رفته در برابر دیدگانم ناپدید میگشت چشمان گریان مادرم بود...
تکه ای از آن آینه را برداشتم، با خون خویش روی آن لبهای خندان مادرم را کشیدم و مقابل آیینه ی ازلی قرار دادم، دیگر تمام هستی تبدیل به یک لبخند شده بود که انگار از ازل وجود داشت و تا ابدیت ادامه پیدا میکرد...

از کتاب سیرت یک دیوانه

  • mohammadbagher ahmadi
۱۲
خرداد

نویسنده ی پیر پشت میز کارش نشسته بود و روی برگه ای سپید با جوهری سیاه این جملات را مینوشت:
دوستت دارم، به تقدست ایمان دارم
آن اندازه دوستت دارم و آن اندازه به تقدست ایمان دارم
که با دل سیاه خویش میبینم ته قلب من بی نماز، نماز میخوانی...
ته قلب من از آن توست، هنوز سیاه نشده!
هنگامی که نمازت تمام شد و به بالای سرت نگاه کردی و تنها سیاهی دیدی
به این بیاندیش که آنجا آسمان شب بی ستاره ی توست...
آه ای پترای من!
اگر کتابی بنویسم نام تو را درون پرانتزی قرار خواهم داد
همه ی واژگان به نام تو نا محرمند...
نه ! چرا زندانیش کنم ؟!
تمام واژه های کتاب را داخل پرانتزی بزرگ قرار میدهم تا نام تو پر باز کند...
پرواز کند...
نه ! اصلا کتابی عاشقانه خواهم نوشت تا تمام واژگانش تبدیل شوند به نام تو...
در این حال که این جملات را مینوشت دخترکی آمد و پرسید: بابابزرگ چرا شما بیشتر عمرتون رو درون این اتاق، میان این همه برگه و کتاب و بوی جوهر گذروندین؟
پیرمرد نویسنده شیشه ی دوات را به سمت گوش دخترک نزدیک کرد و گفت: صداشون رو میشنوی؟
دخترک پاسخ داد: نه ! هیچ صدایی از درون این شیشه نمیاد غیر از صدای تماس یک جسم فلزی با اون، و دلیلش هم انگشتریه که با لرزش دستهاتون مدام به این شیشه ی دوات میخوره...
پیرمرد گفت: تو صدای کلمات رو نمیشنوی؟
خوب گوش کن!
 اگه بهتر گوش کنی صدای علامتها رو هم میشنوی!
درون این شیشه ی دوات شهریه به نام شهر علامت ها!
الان خوب گوش کن!
یک نقطه داره به پدربزرگش میگه: بابابزرگ شما حرفهای نگفته ی زیادی دارین تا برای ما نقطه های بی تجربه تعریف کنین
من آرزو دارم مثل شما باشم و مردم با دیدن هیکل و قد و قواره ی ریزم یاد تموم شدن نیفتن
آرزومه که منم مثل شما جای خالی برگه ی امتحانا باشم یا حرفهای نگفته ی درون نامه ی یک عاشق به معشوقه اش
مردم با دیدن من سریع میرن سر جمله ی بعد ولی با دیدن شما نگاهی عمیق و پر از سوال بهتون میکنن و سرسری از کنارتون رد نمیشن
منم میخوام مثل شما باشم ، باید چیکار کنم ؟
... که پدربزرگ اونه داره میگه: اینو بدون که منم مشکلات خودمو دارم
مثلا اگه یک نفر توی نامه ای که مینویسه یکی از نقطه های منو بالا پایین بزاره یا از هم فاصله بده مهره های کمرم جابجا میشن و دچار کمردرد شدیدی میشم ، اگر هم یکی از نقطه های منو نزاره سکته میکنم
یک سه نقطه بعد از زاده شدن اولین نوه اش نیست که میفهمه پیر شده بلکه بعد از اولین کمردرد یا سکته است که متوجه این قضیه میشه...
. میگه: بابابزرگ جمله با آوردن شما آزاد میشه و تا بینهایت حرف و کلمه ادامه پیدا میکنه ولی با آوردن من جمله ها اسیر میشن، به بند کشیده میشن، با آوردن من جمله ها رو میبندن، من نمیخوام یک زندانبان باشم، میتونین یکی از نقطه هاتونو به من بدین تا بشم یک دو نقطه که نویسنده ها اول نقل قولهاشون میزارن؟
... میگه: یکی از نقطه های من مال تو ولی قول بده فقط اول نقل قولهایی بیای که ارزش گفته شدن داشته باشن!
سه نقطه و نوه اش دارن تبدیل به دو نقطه ی نقل قول میشن!
: داره میگه: بابابزرگ خیلی ازت ممنونم، قول میدم فقط اول نقل قول آدمهای بزرگ بیام
: میگه: امیدوارم همینطور که میگی باشه...
صبر کن! داره صداهای دیگه ای هم از نزدیک شنیده میشه!
صدای یک علامت سوال پیر و از کار افتاده که داره به نوه اش "علامت تعجب" میگه:
من قلاب ماهیگیری  ام!
تا کسی سوال نکنه به جواب نمیرسه!
اگر کسی من رو آخر یک جمله بگذاره، جوابها مثل ماهی به سمتش میان و در قلابم گیر میکنن!
تو هم اگر پیر بشی و صاحب تجربه و مثل من پشتت خمیده بشه، میشی یک علامت سوال...
علامت تعجب که جوانی بلند بالا و راست قامته در جواب داره بهش میگه: من نیزه ی صید وال هستم، من جوابهای بزرگ رو شکار میکنم، درست مثل وال های اقیانوس که هیچوقت نمیشه اونها رو با قلاب صید کرد، جوابهای بزرگ رو هم نمیشه با علامت سوال بهشون دست پیدا کرد!
دیدن جهان باید اونقدر برات شگفت انگیز باشه و تو رو متعجب کنه تا بتونی با این همه علامت تعجب درون ذهنت، بهترین و بزرگترین جوابها رو صید کنی!
علامت سوال با شنیدن حرفهای نوه اش کمی غرورش جریحه دار میشه و تصمیم میگیره با نرمش های مخصوص دوباره قد راست کنه...
کمی دورتر درون یک بیمارستان، یک سه نقطه ی پیر و مریض داره به یک دو نقطه ی نقل قول میگه:
 من یک سه نقطه ی پیرم که یک بار سکته کردم و نمیخوام یکبار دیگه هم سکته کنم، قلب و مغزم درون پرانتز اسیر شده، ایستاده و حرکت نمیکنه، من هم سکته ی قلبی کردم و هم سکته ی مغزی، یعنی هم قلبم از حرکت ایستاده و هم مغزم!
به نظرت چیکار کنم؟
: بهش میگه : تنها راهش اینه که یک بار دیگه هم سکته کنی!
.(.).  میگه: یکبار دیگه؟!
:  جوابش رو میده: بعضیا هستن که به جای سکته ی مغزی سکته ی فکری میکنن، بعضیا هم هستن که به جای سکته ی قلبی دچار سکته ی احساسی میشن!
کسی که فکرش سکته کنه دیگه دچار سکته ی مغزی نمیشه و کسی که احساسش سکته کنه هیچوقت دچار سکته ی قلبی نمیشه!
پس یکی از راه هایی که بهت پیشنهاد میکنم اینه که باز هم سکته کنی!
یک کار دیگه هم میتونی بکنی...
فراموش کن که مغز داری!
فراموش کن که قلب داری!

 
 

سه نقطه همین کار رو میکنه، پرانتز ها تبدیل به دو بال میشن و مغز و قلب اونو با خودشون میبرن، حالا دیگه اونم تبدیل شده به یک دو نقطه! ولی مثل علامت دو نقطه ی نقل قول نمیتونه قد راست کنه و در برابر دیگر علامتها خودی نشان بده، تبدیل به یک دو نقطه ی خوابیده شده، کاربرد خودشو از دست داده و علامتهای دیگه هر جا او را میبینن میخندن و در گوشی با هم پچ پچ میکنن، برای علامت سوال ظاهر اون که دو نقطه ای خوابیده بر یکی از سطرهای پاراگرافیست که قراره نوشته بشه، تبدیل شده به یک سوال، علامت تعجب هم داره از دیدن او تعجب میکنه! سه نقطه دیگه نمیتونه قد راست کنه و در بحث با علامتهای دیگه چیزی برای گفتن نداره چون دیگه مغزی نداره تا فکر کنه و قلبی نداره تا احساس کنه، تمام حرفهای اون زشت شدن و دیگه حرف زیبایی برای گفتن به ذهن او نمیرسه..
ولی من قول میدم هیچوقت اون رو در هیچ کجای داستانم قرار ندم، تا وقتی که نقطه ی دزدیده شده ی اون رو از پرانتز پس بگیرم...
دخترک به پیرمرد گفت: بابابزرگ منم میخوام مثل شما یک نویسنده ی بزرگ بشم...
پیرمرد گفت: امیدوارم همینطور که میگی باشه...

از کتاب سیرت یک دیوانه

  • mohammadbagher ahmadi
۱۲
خرداد

در اول بهار
علت جاری شدن آب از دل کوهها
وحشتی است از دوباره یخ زدن
مرد یخ زده بود
خداوند پیدایش کرد
دمید او را
مرد دیدش
به سویش جاری شد...
کتاب آسمانی روی میزش قرار داشت کتاب دیگری از نویسنده ای مشهور را از دل قفسه ای خاک خورده بیرون آورد و کنار آن گذاشت، به کتابها نگاهی ژرف انداخت، آخرین صفحه از هر کدام را باز نمود و پایانشان را نظاره کرد، کتاب مقدس با یک نقطه تمام شده، لیکن کتاب خاک خورده با سه نقطه ی تردید پایان یافته بود.
. گفت: من ایمانم.
... گفت: من شک هستم
آنگاه که سه بار ایمان آوردم شکی در یقینم حاصل گشت، دیگر نتوانستم ایمان بیاورم و شدم...
. گفت: من علامت مورد علاقه ی مومنین هستم ،  ایمانداران جملاتشان را با من تمام میکنند.
... گفت: من علامت مورد علاقه ی پوچ گراها و ندانم گرایان هستم ، اینان به حرفهایشان ایمان ندارند و مرا در پایان جمله هاشان قرار میدهند ، زیرا ممکن است امروز حرفی بزنند ولی فردا حرفشان را تغییر دهند و بخواهند در تصحیح یا رد جملات پیشین، جمله ی دیگری را در نقطه چین هایم بنویسند...
مرد دستی میان موهای سپیدش برد و با خود گفت: علامت سه نقطه (...) چیست؟
ندای درونیش پاسخ داد: تولد.انسان.مرگ.
سه نقطه ی خوابیده!
پرسید: علامت دو نقطه (:) چیست؟
ندای درونش پاسخ داد: سه نقطه ای که از خواب بیدار میشود، بر میخیزد و خود را بدون سر میبیند،  پس دهان گشوده و فریاد میزند:
آخرین نقطه ی من کجاست؟ پایان من کو؟ 
و انسانیست که هر روز از خود میپرسد: آخرش چی؟
جوابی نمی آید، پس آخر هر نادانی خویش سه نقطه ی تردید میگذارد...
لیکن درون هر یک از این نقطه ها پوچ است، نه تولدی در آن است، نه انسانی و نه مرگی، او به پوچی رسیده است...
در همین حال که به هر دو کتاب چشم دوخته بود زمزمه ای در گوشش طنین انداخت: دریا خطرناکه! کوه بهتره! دریا انسان رو پایین میبره، کوه انسان رو بالا میبره!
اسم اعظم خداوند مانند یک کوه بود
گذر سیلاب اندیشه در سالیان سال قلوه سنگها و ریزه سنگها را از بالای آن کوه جدا کردند و روان ساختند و به شکل واژه های سبک و سنگین و صیقل نخورده ای در کف رودخانه ی ذهن انسان انداختند تا صیقل خورده و زیبا شوند، هنگامی که این واژه ها صیقل خوردند بشر آنها را برداشت و کنار هم گذاشت تا شکلی دیگر پیدا کنند، جمله ها ساخته شدند و مفاهیمی جدید از دل آنها سر برآوردند، برخی از این جملات تا آن اندازه اهمیت داشتند که بشر خواست آنها را برای همیشه در قاب ذهن خویش نگاه دارد و هیچ گاه از یاد نبرد زیرا که او گاهی دچار نسیان و فراموشی میگشت، پس سنگهایی را که دیگر تبدیل به جواهراتی گران قیمت شده بودند به شکل زیباتری کنار هم قرار داد و اینگونه بود که اشعار به وجود آمدند، بعضی از این اشعار مانند گوهرهای سلطنتی که پشتوانه ی ارزی برخی کشورها هستند تا هزاره ها در اندیشه ی انسانها محفوظ خواهند بود...در آغاز کلمه بود و کلمه نزد خدا بود، آن هنگام که با آدم به زمین آمد تبدیل به حرفی زشت گردید، تنها پیرمردی لال درون یک صحرا آن کلمه را میدانست و قادر به گفتن آن بود، تنها دو بار در طول زندگیش میتوانست آن را به زبان آورد و سپس برای همیشه لب فرو بندد و هیچ نگوید...
رویدادی را به خاطر آورد که چند دهه پیش او را از عظیم ترین جرفاب زندگیش بیرون کشید:
درون دریا شنا میکرد که ناگاه گردابی پای او را گرفت و به درون خود کشید، چند دقیقه دست و پا زد تا اینکه ریه اش از آب پر شد و مسیر تنفسش را مسدود کرد، او بیهوش درون آب فرو رفت.
  این تنها ناسزای فلسفی بود که در عمر خود شنید: اگر وجود داری بیا نزدیک! آری...تصور وجود نداشتن و پوچی نیز زمانی برای او وحشت آفرین بود...همین تصور بود که خواندن آن کتاب بر وی القاء نمود و او را در زندگی تبدیل به انسانی مایوس ساخته بود، درست زمانی که آخرین صفحه از آن کتاب را خواند نشست و آهسته پیش خود زمزمه کرد:
"من خیال یک خیال یک خیال هستم!
آیا خالق من نشسته و پیش خود فکر میکند خیالش که من باشم حقیقتا وجود دارد یا نه؟!
آیا من نیز خیالاتی در سرم هستند که در شکلی دیگر و دنیایی دیگر به صورت موجوداتی افسرده و بدبخت آنگونه که در ذهن منند وجود می یابند؟
بی شک خالق من در زمانی از زندگیش که مرا از تصور خویش گذرانیده دچار افسردگی شدید بوده که خیال وجود یافته در ذهنش اینچنین دچار یاس و ناامیدی و انجماد گشته!
بهتر است من مانند خالق خیال پرداز خویش افسرده نباشم تا موجوداتی که در ذهن من تولد می یابند مانند من نشوند! یا بهتر است اصلا دست به خیال پردازی نزنم تا از تصورات من هیچ موجودی خلق نشود..."
دیگر محیط گرمابه از دید او بیشتر به غسالخانه شباهت داشت ، آبی که از دوش حمام جریان می یافت آب حیات نبود، بیشتر شبیه به آب سردی بود که بر پیکر مرده میریزند بلکه آخرین رنگهای زندگی را از تنش بشویند، با هر قطره اش قسمتی از سرخی صورتش به درون چاه فاضلاب میریخت، تا اینکه تمام رنگها از وجودش پاک شدند و او مرده ای شد سرگردان و بی هدف که میان کوچه ها و خیابانها و شهرها قدم میزد،  راه هم که میرفت مشایعت کننده ی پیکر خویش بود به سمت عدم!
روح وی منجمد گشته بود... تا اینکه میان صحرایی وسیع، برهوت و سرد، که زمین آن با کاغذپاره فرش شده بود دست گرمی روی شانه اش را نوازش کرد، دست از آن پیرمردی صحرا نشین بود، پیرمرد لالی که تنها قادر به ادای یک کلمه بود، واژه ای که هیچ کس به غیر از او آن را نمیدانست، پیرمرد دهان خود را به سمت گوش ابراهیم نزدیک نمود، آن کلمه را بر زبان جاری ساخت و در لحظه ای تمام تصویری که با خواندن آن کتاب به سان یخی سرد ذهن او را در بر گرفته بود ذوب نمود و روح وی مانند آبی زلال، جاری از دل سنگ به جوش و خروش افتاد...
او دیگر فهمیده بود که وجود دارد و خالق خویش را نیز یافته بود...
پیرمرد چوبدستی اش را به زمین زد، گردبادی پدید آمد و کاغذپاره هایی که زمین صحرا پوشیده از آنها بود به هوا برخاستند، مرد دیوانه وار به سمت کاغذ پاره های چرخان دوید، گردباد پایش را گرفت و به سمت بالا هدایت نمود، ناگاه خود را دید که میان گرداب نفسش به تنگ آمده، چوبدست پیرمردی ماهیگیر دستش را لمس نمود، آن را گرفت و سوار بر کشتی نجاتی شد که به ساحلی امن میرسید، ولی هر چه اندیشید کلمه ای را که از پیرمرد صحرا نشین شنیده بود به یاد نیاورد، پیرمرد ماهیگیر دهانش را به گوش وی نزدیک نمود، آن کلمه را به او گفت و دیگر نه گردابی در کار بود و نه گردبادی، از دل ابرهای تیره عظیم ترین و باشکوه ترین کوهی که تا به حال در زندگیش دیده بود پدیدار میگشت...
اولین جمله ای که با دیدن منظره ی روبرویش بر زبان آورد این بود: کوه خیلی بهتره...
از کتاب سیرت یک دیوانه

  • mohammadbagher ahmadi
۰۸
خرداد

 پنج هزار سال پیش کودکی در هیروشیما میان دشتی وسیع روی سنگی نشست و در مورد زمین اندیشید، دشت را نظاره کرد و تا دور دستها آن را صاف دید، پیش خود گفت: زمین صاف است و در جستجوی پایان آن خطی مستقیم را میگیرم و به راه می افتم، در حالی که خورشید طلوع نکرده بود چشمانش را بست و با فکر خویش روزها و ماهها با پاهای ضعیف خود از تپه ها و کوهها بالا رفت و از مناطق پست پایین آمد و مسیر دریاها را با قایق پوستی اش طی نمود، روی همان خط صاف حرکت کرد، سالها رنج کشید تا اینکه به سنگی رسید که قبلا روی آن نشسته بود، پس با خود گفت: وارد دنیایی جدید شده ام، دستی بر صورت خود کشید و موهایی را حس کرد که پشت لبش سبز شده بودند، با خود گفت: تناسخ! روح من اکنون وارد جسم انسانی نوجوان شده، اکنون وارد جسمی قویتر شده ام و این خوب است! راه را ادامه داد و باز همان مسیر را طی نمود، از تپه ها و کوهها بالا رفت و از مناطق پست پایین آمد و مسیر دریاها را با قایق پوستی اش طی کرد، سالها بعد باز به همان سنگ رسید، دستی بر صورت خود کشید و زبری و زمختی آن را احساس نمود، با خود گفت: وارد جسم یک شخص جوان شده ام، دستی بر موهای صورت خود کشید و گفت: برای خاراندن کف دست چیز خوبیست! باز به راه افتاد، از تپه ها و کوهها بالا رفت و از مناطق پست پایین آمد و مسیر دریاها را با قایق پوستی اش طی کرد، سالها بعد به همان نقطه ی نخستین رسید و بر چهره ی خویش دستی کشید، چین و چروکهای پیری روی آن نمایان شده بودند، با خود گفت: این همه زخم؟! از کجا؟! قلبش آهسته میزد و مفاصلش دیگر تاب نگه داشتن استخوان هایش را نداشتند، او وارد دوران میانسالی شده بود، گفت: این مسیر را برعکس طی میکنم تا به کودکی ام بر گردم و جسم کودکی ام را باز پس بگیرم! پس مسیر دریاها را با قایق پوستی اش طی کرد، از مناطق پست پایین آمد و  از تپه ها و کوهها بالا رفت، کنار آن سنگ احساس کرد به سان قاصدکی سبک شده و به سمت آسمان در حرکت است، آن اندازه بالا رفت تا از جو زمین خارج شد، آنجا نظاره کرد که زمین گرد است...
او قاصدکی شده بود که زمین در نظرش نقطه ی کوچکی می آمد، پس به آسمان پر از ستاره خیره شد و با خود گفت: ستاره ها روزنه هایی هستند از جهان نور، دنیایی که من از آنجا آمده ام، آسمان تاریک نیز سیاه چادر بزرگیست که جلوی این نور ها را گرفته است، هنگامی که شب فرا میرسد ، نور از درزها و سوراخهای این سیاه چادر سوسو میزند!
هر چه بیشتر بالا میرفت پژمرده تر میشد و میسوخت، او هیچ گاه نتوانست گرد بودن ستارگان را نیز بفهمد...
پس پلکهایش را باز نمود و دستانش را برای مژه هایی که خورشید مشغول قلقلک دادن آنها بود سایه بان نمود و روی همان تخته سنگ به خواب رفت، خواب دید که خورشید به شکل یک قارچ بزرگ در آمده است، این خواب سالهای سال پس از مرگ او تعبیر شد...
پنج هزار سال گذشت، آخرین جمله ی مرد کشاورز به همسرش نیمه تمام مانده بود، زن گفت:
خورشید به شکل قارچ در آآآآآ...
آب دریا مد کرد، خوشه ی برنج میان دستهای دروگران در لحظه ای کوتاه دم کشید!
کشاورزان نمیدانستند که در قرن آنها خورشید را درون فلزی سرد میگذارند!
"از کتاب سیرت یک دیوانه"



  • mohammadbagher ahmadi