سکه های شکلاتی

نوشته های خودم

سکه های شکلاتی

نوشته های خودم

سکه های شکلاتی

در این وبلاگ نوشته های خودم را قرار میدهم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۲ خرداد ۹۴، ۱۲:۳۵ - نسیم.خ
    عالی
  • ۱۵ خرداد ۹۴، ۱۳:۴۷ - نسیم.خ
    ziba boood

۲ مطلب با موضوع «جنگ» ثبت شده است

۰۸
خرداد

 پنج هزار سال پیش کودکی در هیروشیما میان دشتی وسیع روی سنگی نشست و در مورد زمین اندیشید، دشت را نظاره کرد و تا دور دستها آن را صاف دید، پیش خود گفت: زمین صاف است و در جستجوی پایان آن خطی مستقیم را میگیرم و به راه می افتم، در حالی که خورشید طلوع نکرده بود چشمانش را بست و با فکر خویش روزها و ماهها با پاهای ضعیف خود از تپه ها و کوهها بالا رفت و از مناطق پست پایین آمد و مسیر دریاها را با قایق پوستی اش طی نمود، روی همان خط صاف حرکت کرد، سالها رنج کشید تا اینکه به سنگی رسید که قبلا روی آن نشسته بود، پس با خود گفت: وارد دنیایی جدید شده ام، دستی بر صورت خود کشید و موهایی را حس کرد که پشت لبش سبز شده بودند، با خود گفت: تناسخ! روح من اکنون وارد جسم انسانی نوجوان شده، اکنون وارد جسمی قویتر شده ام و این خوب است! راه را ادامه داد و باز همان مسیر را طی نمود، از تپه ها و کوهها بالا رفت و از مناطق پست پایین آمد و مسیر دریاها را با قایق پوستی اش طی کرد، سالها بعد باز به همان سنگ رسید، دستی بر صورت خود کشید و زبری و زمختی آن را احساس نمود، با خود گفت: وارد جسم یک شخص جوان شده ام، دستی بر موهای صورت خود کشید و گفت: برای خاراندن کف دست چیز خوبیست! باز به راه افتاد، از تپه ها و کوهها بالا رفت و از مناطق پست پایین آمد و مسیر دریاها را با قایق پوستی اش طی کرد، سالها بعد به همان نقطه ی نخستین رسید و بر چهره ی خویش دستی کشید، چین و چروکهای پیری روی آن نمایان شده بودند، با خود گفت: این همه زخم؟! از کجا؟! قلبش آهسته میزد و مفاصلش دیگر تاب نگه داشتن استخوان هایش را نداشتند، او وارد دوران میانسالی شده بود، گفت: این مسیر را برعکس طی میکنم تا به کودکی ام بر گردم و جسم کودکی ام را باز پس بگیرم! پس مسیر دریاها را با قایق پوستی اش طی کرد، از مناطق پست پایین آمد و  از تپه ها و کوهها بالا رفت، کنار آن سنگ احساس کرد به سان قاصدکی سبک شده و به سمت آسمان در حرکت است، آن اندازه بالا رفت تا از جو زمین خارج شد، آنجا نظاره کرد که زمین گرد است...
او قاصدکی شده بود که زمین در نظرش نقطه ی کوچکی می آمد، پس به آسمان پر از ستاره خیره شد و با خود گفت: ستاره ها روزنه هایی هستند از جهان نور، دنیایی که من از آنجا آمده ام، آسمان تاریک نیز سیاه چادر بزرگیست که جلوی این نور ها را گرفته است، هنگامی که شب فرا میرسد ، نور از درزها و سوراخهای این سیاه چادر سوسو میزند!
هر چه بیشتر بالا میرفت پژمرده تر میشد و میسوخت، او هیچ گاه نتوانست گرد بودن ستارگان را نیز بفهمد...
پس پلکهایش را باز نمود و دستانش را برای مژه هایی که خورشید مشغول قلقلک دادن آنها بود سایه بان نمود و روی همان تخته سنگ به خواب رفت، خواب دید که خورشید به شکل یک قارچ بزرگ در آمده است، این خواب سالهای سال پس از مرگ او تعبیر شد...
پنج هزار سال گذشت، آخرین جمله ی مرد کشاورز به همسرش نیمه تمام مانده بود، زن گفت:
خورشید به شکل قارچ در آآآآآ...
آب دریا مد کرد، خوشه ی برنج میان دستهای دروگران در لحظه ای کوتاه دم کشید!
کشاورزان نمیدانستند که در قرن آنها خورشید را درون فلزی سرد میگذارند!
"از کتاب سیرت یک دیوانه"



  • mohammadbagher ahmadi
۳۱
ارديبهشت

صدای دو رادیو به گوش میرسید ، یکی از شرق دنیا اخبار دروغ پخش میکرد و دیگری از غرب ، زنی دو رگه با شکمی بر آمده بین آن امواج که گویی به هم نزدیک میشدند تا برخورد کرده و خرابی بزرگی به بار آورند آهسته راه میرفت...
خواهر درون رحم مادر به برادرش چنین گفت: پس کی به آخر این اقیانوس میرسیم؟
خسته شدم ، امواج این دریای بیکران تا کجا میخوان ما رو با خودشون پیش ببرن؟
او نا امید شده بود...
تا اینکه پاهای برادرش قدرت گرفتند و بی اختیار به دیواره ی رحم برخورد کردند، برادر او با شادمانی فریاد بر آورد : بالاخره به ساحل رسیدیم، فقط باید از دیواره ی این صخره ی نرم بالا بریم تا به خدا برسیم...
آن دو با شادمانی فریاد کشیدند : ساحل ! خدا !
و اولین قطره اشک که از گونه هاشان سرازیر میگشت، اشک شوق بود...
یک گوشی تلفن همراه در دست مرد وجود داشت و از کف پای دو آدمک که بر پوست بر آمده ی شکم همسر او مدام نقش میبستند و مانند رد پایی بر انتهای ساحلی شنی نا پدید میشدند و میرفتند تصاویری ضبط مینمود...
در اولین روز جنگ دوقلوها درون شکم مادر از خواب پریدند، خواهر به برادرش گفت:
این صدای بلند دیگه چی بود؟ جهان تا حالا صدای به این بلندی نشنیده!
برادر جواب داد: نمیدونم ، ولی چقدر وحشتناک ، شاید شیپور قیامت بود!
جهان آن دو ترکیبی بود از تاریکی و صدا...
 بر این باور بودند که صدای انفجاری که از اصابت اولین موشک به زمین شنیده اند از جایی بوده در همان محیط تاریک!
بعد از شنیدن آن صدای مهیب ناگهان جهان آنها لرزید ، جهان آنها ترسید ، مادر پا به فرار گذاشت تا به دوقلوهایش آسیب نرسد!
و آنها با هم گفتند: بی شک قیامت رسیده که جهان شروع کرده به لرزیدن!
و منظورشان همان رحم مادر بود.
خواهر گفت: قیامتی که وعده داده شده همینه ، مسیح باید ظهور کنه و ما رو از تاریکی نجات بده!
 به ناگاه در لحظه ای روزنه ای از نور باز شد و آنها چند شاخک دیدند ، دستان قابله بود!
با هم فریاد بر آوردند:این مسیح نیست ، منجی ما این قدر زشت نیست!
این ضد مسیحه ، ببین چقدر پا داره!
دست جنبنده میخواست پای لیز یکی از آن دو را بگیرد ولی هر دو پا پس میکشیدند و فریاد سر میدادند: ضد مسیح!
ناگاه یک زره پوش دیوار اتاق زایمان را خراب کرد و وارد شد...
به راستی قیامت شده بود ، راننده ی آن زره پوش یکی از سواران آخرالزمان بود!
در یک لحظه انگشتان جنبنده درون رحم مادر بی حرکت شدند ، قابله به ضرب ترکشی جان سپرده بود و آن دو با خوشحالی فریاد زدند: مسیح پیروز شد ، ضد مسیح مرد!
موشک ها از هوا می آمدند
موشک ها به هوایی می آمدند
رنگ ها بی هوا پر میزدند
اخبار برفک میشد...
در بحبوحه ی آن قیامت لک لکی روی دودکش یک خانه، لانه ای ساخته بود و انتظار میکشید تا جوجه هایش سر از تخم بیرون آورند، زمستان نزدیک میشد و هوا رو به سردی میرفت، ولی زن نازا هیچگاه هیزم شومینه را زیادتر نمیکرد و برای گرم شدن، خود را درون پتو میپیچید تا لانه ی لک لک را از گزند گرما و دود حفظ کند، تنها یک آرزو در دل داشت: کودک...
سال بعد لک لک به رسم سپاسگزاری  برای او از آسمان کودکی آورد. 
شب بود...
نوزادان دهکده رویایی شیرین میدیدند، روحشان به سان بچه گنجشکی میان آسمان چرخ میزد، مرگ از بالای روستای آنان گذر کرد، به شکل پرنده ای پولادین که چند تخم آهنین را در شکم خویش پرورش میداد...
با غرش آمد و روح نوزادانی را که در خواب بودند از آسمان گرفت و با خود برد و تخم های خویش را روی خانه هایشان ریخت تا موجودات درونشان پوسته ی اطراف خویش را بشکنند  و ققنوس وار سر از آتشی جهنمی بیرون کنند...
مادرها بیدار شدند
و از لابه لای آجر و تیر آهن فریاد بر آوردند:
دزد ! دزد !
بچه دزدها روح فرزندم را دزدیدند!
اکنون مادران دهکده سالهاست گوشه ای مینشینند
و با نفرت به کودکان آهنین خویش نگاه میکنند
که در آن شب جهنمی از آسمان برایشان آمده بودند
کودکانی که هنوز نیمی از تنشان زیر زمین است
و هیچگاه هنگام زاده شدن نگفتند: ونگ ونگ
جیغ کشیدند و در لحظه ی سر برون آوردن از پوسته ی پولادینشان فریاد زدند:
بنگ...بنگ...بنگ...بنگ...بنگ...بنگ...بنگ...
از لابلای مخروبه های زمینی که به پایان خویش نزدیک میگشت ، دیگر رد پای هیچ آدمکی بر روی هیچ ساحل شنی پدید نیامد...

از کتاب سیرت یک دیوانه






  • mohammadbagher ahmadi