پنج هزار سال پیش کودکی در هیروشیما میان دشتی وسیع روی سنگی نشست و در مورد زمین اندیشید، دشت را نظاره کرد و تا دور دستها آن را صاف دید، پیش خود گفت: زمین صاف است و در جستجوی پایان آن خطی مستقیم را میگیرم و به راه می افتم، در حالی که خورشید طلوع نکرده بود چشمانش را بست و با فکر خویش روزها و ماهها با پاهای ضعیف خود از تپه ها و کوهها بالا رفت و از مناطق پست پایین آمد و مسیر دریاها را با قایق پوستی اش طی نمود، روی همان خط صاف حرکت کرد، سالها رنج کشید تا اینکه به سنگی رسید که قبلا روی آن نشسته بود، پس با خود گفت: وارد دنیایی جدید شده ام، دستی بر صورت خود کشید و موهایی را حس کرد که پشت لبش سبز شده بودند، با خود گفت: تناسخ! روح من اکنون وارد جسم انسانی نوجوان شده، اکنون وارد جسمی قویتر شده ام و این خوب است! راه را ادامه داد و باز همان مسیر را طی نمود، از تپه ها و کوهها بالا رفت و از مناطق پست پایین آمد و مسیر دریاها را با قایق پوستی اش طی کرد، سالها بعد باز به همان سنگ رسید، دستی بر صورت خود کشید و زبری و زمختی آن را احساس نمود، با خود گفت: وارد جسم یک شخص جوان شده ام، دستی بر موهای صورت خود کشید و گفت: برای خاراندن کف دست چیز خوبیست! باز به راه افتاد، از تپه ها و کوهها بالا رفت و از مناطق پست پایین آمد و مسیر دریاها را با قایق پوستی اش طی کرد، سالها بعد به همان نقطه ی نخستین رسید و بر چهره ی خویش دستی کشید، چین و چروکهای پیری روی آن نمایان شده بودند، با خود گفت: این همه زخم؟! از کجا؟! قلبش آهسته میزد و مفاصلش دیگر تاب نگه داشتن استخوان هایش را نداشتند، او وارد دوران میانسالی شده بود، گفت: این مسیر را برعکس طی میکنم تا به کودکی ام بر گردم و جسم کودکی ام را باز پس بگیرم! پس مسیر دریاها را با قایق پوستی اش طی کرد، از مناطق پست پایین آمد و از تپه ها و کوهها بالا رفت، کنار آن سنگ احساس کرد به سان قاصدکی سبک شده و به سمت آسمان در حرکت است، آن اندازه بالا رفت تا از جو زمین خارج شد، آنجا نظاره کرد که زمین گرد است...
او قاصدکی شده بود که زمین در نظرش نقطه ی کوچکی می آمد، پس به آسمان پر از ستاره خیره شد و با خود گفت: ستاره ها روزنه هایی هستند از جهان نور، دنیایی که من از آنجا آمده ام، آسمان تاریک نیز سیاه چادر بزرگیست که جلوی این نور ها را گرفته است، هنگامی که شب فرا میرسد ، نور از درزها و سوراخهای این سیاه چادر سوسو میزند!
هر چه بیشتر بالا میرفت پژمرده تر میشد و میسوخت، او هیچ گاه نتوانست گرد بودن ستارگان را نیز بفهمد...
پس پلکهایش را باز نمود و دستانش را برای مژه هایی که خورشید مشغول قلقلک دادن آنها بود سایه بان نمود و روی همان تخته سنگ به خواب رفت، خواب دید که خورشید به شکل یک قارچ بزرگ در آمده است، این خواب سالهای سال پس از مرگ او تعبیر شد...
پنج هزار سال گذشت، آخرین جمله ی مرد کشاورز به همسرش نیمه تمام مانده بود، زن گفت:
خورشید به شکل قارچ در آآآآآ...
آب دریا مد کرد، خوشه ی برنج میان دستهای دروگران در لحظه ای کوتاه دم کشید!
کشاورزان نمیدانستند که در قرن آنها خورشید را درون فلزی سرد میگذارند!
"از کتاب سیرت یک دیوانه"