سکه های شکلاتی

نوشته های خودم

سکه های شکلاتی

نوشته های خودم

سکه های شکلاتی

در این وبلاگ نوشته های خودم را قرار میدهم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۲ خرداد ۹۴، ۱۲:۳۵ - نسیم.خ
    عالی
  • ۱۵ خرداد ۹۴، ۱۳:۴۷ - نسیم.خ
    ziba boood

۱ مطلب با موضوع «سوء تفاهم» ثبت شده است

۳۱
ارديبهشت

گربه و گربه ماهی
درون اتاقم گربه ای داشتم و آکواریومی که یک گربه ماهی کوچک درون آن زندگی میکرد ، گربه ماهی هر جا که انعکاسی از تصویر خود را می دید به آن سو میرفت ، زیرا وقتی به انعکاس تصویر خود خیره میشد فکر میکرد ماهی دیگری به ملاقاتش آمده ، پس شیشه ی آکواریوم را با سر خود لمس می نمود ، هنگامی هم که پی میبرد دیوار شیشه ای هنوز آنجاست ناامید شده و باز میگشت.
گربه ماهی از بیرون دیده میشد ، ولی درون آکواریوم ، آن ماهی محصور شده بود با آینه هایی که از چهار طرف احاطه اش کرده بودند ، آینه ها تصویر یکدیگر را بازتاب می دادند و فضایی بی نهایت را برای ماهی خلق میکردند ، تا آنجا که وقتی به آینه ی روبروی خود مینگریست فکر میکرد میان اقیانوسی بی انتها درون قفسی بلورین اسیر شده است.
ماهی من آرزو میکرد و با خود میگفت: کاش تمام جاده هایم با یک دیوار پایان نمی یافتند، کاش تمام دیوارها به جاده های من ختم نمیشدند، کاش این دیوار شیشه ای وجود نداشت و جاده ی مرجانی ام تا ابدیت ادامه میافت، چند لحظه به فکر فرو رفت و زمزمه ای انگار از عدم درون سرش پیچید که میگفت: مگر نمیدانی که آخر هر جاده یک دیوار است ؟ بیهوده میروی ای گربه ی ابله !
او هر بار به عکس خویش در آینه مینگریست  فکر میکرد بازتابی که از تصویر خود میبیند، دوست با وفایش است که برای ملاقات با او آمده ، به چشمانش خیره میشد و با او حرف میزد، یکبار به آن تصویر گفت : خوش به حالت رفیق که در این فضای بی نهایت آزادانه شنا میکنی ، هر بار برایت احساس دلتنگی میکنم و به سمت دیوار قفسم می آیم در یک لحظه تو را جلوی چشمان خویش میبینم که به من نزدیک میشوی !
ولی این را بدان که قسمتی از این فضای بی نهایت که در آن هستی از آن من است و این قسمت همان جاییست که در آن زندانی هستم، اما قول میدهم که اگر این دیوارهای شیشه ای را بشکنی قول میدهم آن را با تو سهیم شوم.
هنگامی که گربه ماهی این را گفت ، ناگهان احساس کرد بدون اراده تکان میخورد و آّب او را به این سو و آن سو میبرد و به دیواره های قفس شیشه ایش میزند!
ماهی بیچاره نمیدانست که هر بار به شیشه ی آکواریوم نزدیک میشد تا به خیال خود با دوست قدیمی اش حرف بزند ، گربه ی خانگی من از بیرون او را نظاره میکرد و هر نوبت که با تصویر خود  حرف میزد گربه ی من در حالی که به چشمان او خیره میگشت به تمام حرفهایش گوش میسپرد، گربه ها و گربه ماهی ها زبان یکدیگر را خوب میفهمند...
آخرین روز زندگی آن ماهی یک بعد از ظهر گرم تابستان بود که من برای خرید بیرون رفته بودم ، آکواریوم بر اثر تقلای گربه روی موزاییک های کف آشپزخانه افتاد و شکست ، آنگاه گربه ماهی که از آن محیط بیرون آمده و روی زمین افتاده بود، با جهانی دیگر روبرو شد که تا آن لحظه آن را ندیده بود، فهمید که در آنجا تنهاست و هیچ دوستی ندارد...
او در حالی که نفس های آخرش را میکشید میگفت: رفیق ! رفیق !
گربه ی خانگی من تا این کلمه را از زبان وی شنید بالای سرش حاضر شد و در حالی که گربه ماهی بیچاره داشت جان میداد و دمش را بر زمین میکوبید به او گفت : ای برادر! من به وعده ی خود عمل نمودم و دیوارهای بلورین اطرافت را شکستم ، حال تو نیز به قولی که به من دادی عمل کن و قسمتی از جهانی را که در آن بودی با من سهیم شو...!
گربه ی خانگی من هیچ گاه در زندگیش مفهموم زندان و قفس را درک ننمود، همانطور که گربه ماهی من هیچ گاه معنای بازتاب را نفهمید... 

از کتاب سیرت یک دیوانه

  • mohammadbagher ahmadi