کفشهای ورنی سپید رنگی پشت ویترین مغازه خودنمایی میکردند ، دو کودک مشغول تماشای آنها بودند ، یکی از آنها ایستاده و دیگری نشسته بر روی یک صندلی چرخدار...
آن که ایستاده بود تنش بوی توتون سوخته شده میداد و پاهایش نیز زخم هایی داشتند با تاولهایی چرکین و آنکه نشسته بود هیچ زخمی روی پاهای خود نداشت...
ایستاده آرزو کرد برای نان شب آن اندازه راه نرود تا آن کفشهای ورنی سپید رنگ هیچ گاه پاره نشوند و نشسته آرزو کرد آن قدر راه برود تا آن کفشها خیلی زود پاره و مستهلک گردند...
کرکره ی مغازه کشیده شد ، نشسته به زخم پاهای ایستاده چشم دوخته بود و ایستاده به صندلی چرخدار وی نگاه میکرد...
نشسته حسرت ایستادن را میخورد و ایستاده آرزوی نشستن روی آن صندلی چرخ دار را در دل داشت...
شب چهاردهم ماه بود، خورشید به دخترش ماه گفت: اسم تو مهتابه، اسم من آفتاب، تو صورتت سوخته و هیچ روبنده ای نداری ولی من حجاب دارم و تنم سرخه با چادری به رنگ زرد، فردا با تکون دادنش روی تو، پدرت تاریکی رو خبر میکنم تا بیاد و جسم سفیدت رو بپوشونه، ولی ماه که از کامل بودن خود لذت میبرد از اینکه باز باید سایه ای از پدر را روی جسم خویش تحمل میکرد ناراحت شد و آهی کشید و نگاهش را به سمت پسر بچه ی ده ساله ای دوخت که بدون توجه به کمال وی قدم زنان به کف خیابان چشم دوخته بود، پس به او گفت : ای مرد بسوز!
در عصر یخبندان میان کوههای سپید کشوری بود که تمام مردمش فقیر بودند
سکه ی رایج آن کشور از شکلات ساخته میشد ، بانک مرکزی اش یک قنادی بود
مردم از گرسنگی پولهایشان را میخوردند و به این خاطر اکثر اوقات در فقر مالی به سر میبردند
آنها همیشه با پادشاه دعوا داشتند که چرا پولهایمان را به جای شکلات از فلز نمیسازی؟
پادشاه به رازی باستانی آگاه بود که آنها نمیدانستند...
او به آنها میگفت : همه ی ما از یک تخم مرغ به وجود اومدیم و بعد از مرگ هم جزئی از اون تخم مرغ میشیم ، ولی هیچکس حرفش را باور نمیکرد ، مردم خیال میکردند پادشاهشان دیوانه شده!
امروز از آن کشور جز دریاچه ای پر از شکلات داغ و در حال غل زدن باقی نمانده.
هنگامی که عصر یخبندان تمام شد ، آنگاه که آفتاب شروع به تابیدن کرد، مردم به راز پادشاه آگاه گشتند، آنها از درون یخچال بیرون آمده ، زیر آفتاب گرم اجاق مایکروویو آب شده و به همراه سکه ها، ساختمانها، ماشین ها و خود پادشاه به درون قالبی جاری شدند که شکل تخم مرغ عید پاک را داشت!
کارگر قنادی مشغول قرار دادن تخم مرغ ها و خرگوش های شکلاتی عید پاک درون ویترین مغازه بود که صدای بوق کامیون به گوشش رسید ، بیرون رفت و جعبه های مواد آتش زا را از داخل آن پیاده کرد و داخل انبار پایین قنادی جاسازی نمود...
پسرک هر روز در خیابانهای شهر دنبال کاغذ باطله و ته مانده ی سیگار میگشت و شبها بیدار میماند، کاغذ های باطله رابا دقتی فراوان به برگه هایی هم اندازه تقسیم مینمود، خاکستر ها را از ته مانده ی سیگارها میزدود، توتون های باقی مانده و سالم را از کاغذ سوخته شان جدا میکرد و داخل برگه هایی که قبلا بریده بود میپیچید، تا صبح حدود صد ها سیگار درست میکرد ، به پایین شهر رفته و آنها را میفروخت.
شبها به عنوان نگهبان بدون دستمزد برای داشتن سرپناهی گرم داخل انبار وسایل آتش زا زندگی میکرد، انبار تاریک بود و چند متر زیر زمین قرار داشت، تنها روزنه ای که نور از آن به داخلش میتابید دریچه ی تنگ کنار پیاده رویی بود که افراد ثروتمند شهر روی سنگفرش آن قدم میزدند، بالای انبار قنادی بزرگ شهر قرار داشت که شکلاتهایی با هر طعمی که دوست داشتی در آنجا پیدا میشد، پسرک تافی های صورتی رنگ را بیشتر دوست میداشت، یک شب مرد عابری هنگامی که سیگارش تمام شد آن را لگدمال نکرده داخل دریچه انداخت، به ناگاه انبار آتش گرفت و صورت پسرک در آن حادثه سوخت...
چند سال گذشت ، نیمی از رخساره اش را آتش سوزانده بود، نیم دیگرش را زمان ، نیمی از چهره اش بر اثر گذشت سالهای سال پیر گشته بود، نیم دیگرش در سنین کودکی پیر شد، یک روز صورت خود را در آینه نگریست و اثری از بهبود روی آن نیافت، شصت سال بود که هر روز چهره ی خود را در آینه ی قدیمی که میگفتند شوم است و ارواح چهره ی خویش را درون آن میبینند نظاره مینمود بلکه اثری از بهبود روی آن بیابد، ولی با پا گذاشتن به میانسالی زخمهای پیری نیز روی چهره اش نمایان میشدند، دیگران برای دلداریش میگفتند: زخمهایت بهبود یافته و پوست نو روی پوست کهنه آمده، ولی از آغاز آنچه روی صورتش خودنمایی مینمود پیری بود، با خود گفت: مرگ آینه زمانی است که دیگر انعکاس تصویر خود را در آن نبینی...
فراموشی او وقتی است که دیگر لبخندهایت را به یاد نیاورد و تنها تلخندهای پیری ات را در ذهن شیشه ای خویش ضبط کند...
درون آینه های پیر و خاک خورده خود را انسانی فراموش شده می یابی...
سپس نا امید رفت و روی کاناپه ی کابوسهایش لم داد، رویایی دید، زمستان بود، شب چهاردهم ماه، نزدیک عید پاک پسرکی ده ساله با کفش ورنی سپید رنگی از آسانسور پیاده شد و با شور و اشتیاق به سمت نور ماه که از تنها روزنه ی داخل انبار روی جعبه ی پر از فشفشه افتاده بود دوید، صندلی چرخداری بدون سوار به سمت او نزدیک میشد، روی آن نشست ، به ناگاه فشفشه ای به سمت سقف پرتاب شد و پس از آن تمام فشفشه ها پرتاب شدند، او بی خبر از علت این اتفاق جلوی چشمانش را با دست پوشاند ، خواست از روی آن صندلی بلند شود اما نتوانست ، ناگهان چیزی سبک با صدایی زنگدار روی سرش فرود آمد ، زرورق بود، دست خود را برداشت، پلکهایش را باز نمود و منظره ای شگفت انگیز را نظاره کرد، تافی های صورتی رنگی که همیشه از پشت ویترین شکلات فروشی آنها را تماشا میکرد در حال باریدن روی زمین انبار بودند، هر فشفشه ای که به هوا میرفت به جای آتش بر تن نحیفش شکلات سرازیر مینمود، شکلاتهایی که به دلیل فقر و تنگدستی نمیتوانست آنها را بخرد اکنون داشتند روی سرش میباریدند، یکی از آنها را باز نمود، تافی حرارت داشت ، در آن سرمای طاقت فرسا گرمای لذت بخشی بود ، آن را روی صورت خود گذاشت تا رخساره اش را گرم نماید، احساس کرد مایع لزجی روی پوستش در حال سر خوردن است، تافی داشت روی صورتش آب میشد و هر جا که جریان میافت آن قسمت را میسوزاند و پیش میرفت، شکلات بخشی از صورتش را پوشاند و سپس جامد شد، زرورق تافی را برداشت و خود را در بازتاب آینه مانندش نگریست، نصف صورتش جوان بود و آن قسمت که شکلات روی آن را میپوشاند پیر شده بود، به ناگاه گرمای سهمگینی را اطراف خویش احساس کرد، شکلاتهایی که از آسمان باریده بودند آب شدند، زمانی نگذشت که آتش گرفتند، شکلاتی که روی چهره اش را پوشانده بود نیز شعله ور شد و او نتوانست چشمان خود را ببندد ، زیرا که در آن کابوس پلکهایی نداشت که دیدگانش را از گرمای اطراف محافظت کنند، آتش به درون نگاهش نفوذ کرد، بیدار شد، جسمش را روی کاناپه دید، پیش از این جدا شدن روح از بدنش را تجربه کرده بود، پس با خود گفت: مثل همیشه بر میگردم!
به سمت آینه ی قدیمی رفت و چهره ی خویش را درون آن نظاره نمود، دو طرف صورتش پیر بودند، دستی روی نیمه ی سوخته ی صورتش کشید و دید تکه های شکلات به یکباره از آن جدا شده و روی زمین ریختند، یک نیمه ی صورتش جوان شد، روی نیمه ی دیگرش نیز دستی کشید و شکلات ها را ذره ذره از روی آن جدا نمود و روی دراور ریخت، آینه را نگاه کرد و ده سالگی خود را درون آن دید، سپس به جنازه ی پیرمرد پشت سرش که روی کاناپه لم داده بود نگاهی انداخت ، دیگر به سمت آن باز نگشت، با شور و اشتیاقی کودکانه به طرف در باز آسانسوری دوید که که به ماه کامل میرسید، دیگر نفرین ماه تمام شده بود، او جانی در بدن نداشت...
عید پاک تمام شده بود، داخل ویترین مغازه ی قنادی یک تخم مرغ شکلاتی وجود داشت ، شصت سال میشد که نگاه رهگذران مختلف را به خود جلب کرده بود ، یک روز پسرک بازیگوش شیرینی پز تصمیم گرفت آن شکلات را آب کرده و داخل چند هزار قالب قدیمی جاری کند، قالب یک پادشاه پیر با تاجی که انگار به سرش چسبیده بود ، هزاران قالب که شکل مردم تحت فرمانش را داشتند و صدها قالب به شکل سکه های قدیمی ، سکه های شکلاتی...