بازگشت پیامبر تک پا
پیامبر پیر از راه شهری باز میگشت درست میان یک کویر با شنهای سرخ، شهری با دیوارهایی از طلا و بت هایی از جنس الماس که درون بت کده ها جای داشتند، درون آن شهر معبدی با شکوه و بلند بنا کرده بودند مشرف به تمامی ساختمانهای بزرگ و با شکوه اطرافش...
باران می آمد، دفتر روی زانو و قلم میان دو انگشتش مرده بودند، آب جمله ها را خیس کرده ، واژه ها محو شده بودند، جوهرشان روی کاغذ پخش شده بود، پیامبر پیر هیچ تلاشی برای بستن دفتر نمیکرد زیرا که انگشتانش بی جان شده بودند...
او میان کویر با پلکهایی باز خوابیده بود ، پوستش آفتاب سوخته شده و چشمانش چروک خورده بودند ، گرما آب درونشان را بخار نموده بود.
پیامبر کهنسال برای هدایت مشرکان و دعوت آنها به پرستش خداوند به آن شهر بزرگ قدم گذاشت، هر روز مردمی بی شمار را میدید که با هدایا ، نذورات و قربانی های انسانی به آن جا می آمدند ، یک روز درون معبد بزرگ و باشکوه شهر پای نهاد و پس از غسل درون حوضچه ای مسیر دالان تاریکی را طی کرد که به مهرابه ای کوچک منتهی میشد، درون آن مهرابه زیر حفاظی از شیشه، رد پایی بر زمینی ترک خورده نقش بسته بود ، از آسمان روزنه ای بالای این قدمگاه باز کرده بودند تا نور آن را روشن نماید و مقدس تر جلوه کند، دلیل قداست آن رد پا را از اهالی شهر پرسید ، هیچکس نمیدانست، تنها جوابی که میشنید این بود: کاهنان معبد میگویند مقدس است، کاهنان از جانب خدایان آمده اند پس ما نیز به قدسی بودن این رد پا ، این معبد ، این شهر و تک تک شنهای سرخ این کویر ایمان آورده ایم، نزد راهبی این پرسش را مطرح نمود، او پاسخ داد: پادشاهی که از این حوالی گذر میکرد اولین انسانی بود که این رد پای مقدس را دید، پس دستور داد به خاطر وجود آن، این شهر را در اطرافش بنا کنند و پرستشگاهی بر روی آن بسازند زیرا که تا دهها فرسنگ دور تر هیچ رد پای دیگری به چشم نمیخورد، بدون شک این رد پای یکی از الهگان ماست که از عرش روی خاک این سرزمین فرود آمده است و چون درون این جهان مادی گناهان زیادی انجام شده ، پای دومش را بر زمین نمیگذارد ، پر میکشد و به منزل آسمانی خویش باز میگردد و این تک رد پا که بر این زمین مقدس نقش بسته، دلیلی است برای اثبات وجود خدایانی مانند او...
پدر پیامبر کهنسال پیشه ی نجاری داشت، قبل از به دنیا آمدن او دچار جنون شد ، در کارگاه نجاری اش را به روی همگان بست ، روزها کار کرد و برای هر ماه بزرگ شدن و قد کشیدن پسرش یک پا از چوب ساخت، تا اینکه پس از روزها کار کردن در کارگاهش را باز نمودند و هزاران پای کوچک و بزرگ را که از چوب ساخته بود کنار جنازه اش مشاهده کردند، تنها پدرش میدانست که او قرار است تنها با یک پا زاده شود ، زیرا هر روز رد یک پای راست کوچک را نظاره میکرد که بر صفحه ی پوست بر آمده ی شکم همسرش نقش میبست و در لحظه ای کوتاه مانند ردی بر ساحلی شنی که امواج دریا آن را میشویند و میبرند یا به سان رد پایی بر تن کویر که با وزش نسیمی ناپدید میگردد ، رفته رفته محو میشد، هر روز ساعتها به پوست بر آمده ی شکم همسرش خیره میگشت و تنها رد یک پای راست را می دید که درون شکم او لگد می انداخت و بر پوست بر آمده ظاهر میگشت، پیامبر کهنسال پای دیگرش را در تاریکی رحم مادرش گم کرده بود و هیچگاه آن را پیدا نکرد، او تنها با یک پا به این جهان پر از نور قدم گذاشت، به خاطر آورد چند سال پیش، روی خاک همین قدمگاه ایستاده بود و دعای باران خواند، خداوند دعایش را اجابت نمود، بارانی شدید بارید و پایش در گل فرورفت، ناگاه آفتاب تند کویر شروع به تابیدن کرد و جای کف پای راستش در آن نقطه خشک شد و ماند و او بی توجه به رد پایی که بر جای گذاشته بود مسیر خیمه ی خویش را گرفت و از آن نقطه دور شد، درون آن مهرابه رد پای خودش را دیده بود.
از هنگامی که به پیامبری مبعوث شد بیشتر جهان شناخته شده ی آن روزگار را برای دعوت مردمان به کیش یکتا پرستی زیر پا نهاده بود، در یک لحظه این پرسش از ذهنش عبور نمود که ناخود آگاه ممکن است چند رد پا را بر کویر ذهن های مردمی خرافه پرست بر جای نهاده باشد و از رد پاهایی که سر تا سر دنیا از خود بر جای گذاشته است چند مهرابه و چند معبد بزرگ به این شکل ساخته شده اند؟!
برای این پرسشها جوابی نداشت، پس فریاد کشید و با وحشتی غیر قابل وصف از شهری که رد پایش را در قلب خویش نگاه داشته بود گریزان شد ، مسافت زیادی را طی نمود، ناگاه عصایش شکست و با پایی خسته، گرسنه و تشنه روی شنها افتاد، میدانست که هنگام مرگش فرا رسیده است، دفتری را که همراه داشت باز نمود و روی آن تنها چند جمله نوشت:
خداوندا!
از گناه بزرگم در گذر که نسبت به رد پای خویش بی توجه بوده ام!
در این پاس گذشته از ظهر که خورشید سوزان را نگاه میکنم ، آخرین دعایم را مستجاب کن!
میخواهم زیر باران، در حالی که دفترم باز است مرگم فرا رسیده باشد و آب جوهر این واژه ها را بشوید و با خود ببرد :
خودم، رد پایی که بر جای گذاشته ام و شهرهای گناه آلودی که ساخته ام...
نم نم باران می بارید، ساعتی گذشت، شدت گرفت و او با چشمهای خسته اش از دور، شهر آلوده به گناه را نظاره نمود که ستونهای معابدش به زیر آبی روان رفته و یک به یک فرو میریختند...
رد پای پیامبر کهنسال از روی زمین محو گشته بود، آفتاب تند شروع به تابیدن کرد و او در واپسین دم، نگاهش را به آن دوخت...
چند هزار سال گذشت، خداوند به فرشتگانش گفت: این آخرین انسان از نژاد کهنه است، میلیونها گناهکار با چشمانی اشکبار میان برزخی جهنمی گرفتار آمده بودند و در آرزوی فرصت دوباره ای میان شعله هایی تاریک میسوختند، زنان، همگی به بیماری رحم دچار شده بودند.
پیش از خواب برهنه شده و در آینه ای تمام قد اندام و چهره ی خویش را نگریست، روانه ی تخت خواب شد، پلکهایش را روی هم گذاشت و به رویایی شیرین فرو رفت...
از خواب بیدار شد، چشم باز کرد و به یکباره وحشتی عظیم تمام وجودش را در بر گرفت! جای میلیونها زخم نو و کهنه را روی بدن خویش نظاره نمود، نمیدانست هنگامی که خواب بوده، میلیونها روح بیمار در جسم او تولد یافته، زندگی کرده و رفته بودند...
هنگام خواب جسمش را به کرورها کرور روان بیمار قرض داده بود تا فرصت زندگی دوباره ای بیابند و خود را در این جهان پر از دشنه و تیغ و داغ و درفش آزمایش کنند!
نفهمیده بود که آن زخم ها از کجا آمده اند، نمیدانست که آخرین انسانیست که وجود یافته و پس از او هیچ انسان دیگری زاده نشده است، او جوان ترین انسان موجود در پهنه ی گیتی بود،.جسمش فرصت زندگی دوباره ای داد به گناهکاران تا بار دیگر مورد آزمایش الهی قرار گیرند...
هنگامی که به تازه ترین زخم خیره شد آهسته پیش خود گفت: آه...دیو جذام یک شبه می آید و با این سرعت تمام تنم را میخورد...
چقدر خسته ام!
انگار که میلیونها فرسنگ پیاده راه رفته ام...
با خود گفت: کاش کنار یک بندر تجاری زندگی میکردم، آنگاه با بوق کشتی بیدار میشدم به جای صدای این شهر شلوغ...
چی؟! دریا؟! کشتی؟! دریا نه! کشتی نه! دریا خطرناکه! کشتی طعمه ی دهان موجهای عظیم اقیانوسه! دریا عمیقه! آدم که آبشش نداره! آدم که ماهی نیست! همون بندر تجاری بهتره...
آهسته پیش خود گفت: احتمالا به اندازه ی کافی "سروتنین" در مغزم ترشح نمیشه که این چنین دچار وسواس فکری شدم!
یک قرص فلوکسیتین برداشت و با آب خورد...
سپس نیشخندی زده و به اتاق مطالعه بازگشت...
چند شبی میشد که شکل ماه تغییر کرده و نیمه ی تاریکش روشن شده بود، لیکن مردمی که درگیر زندگی روزمره ی خویش بودند متوجه این رویداد بزرگ نمیشدند یا شاید برایشان اهمیتی نداشت!
چند ساعتی که به ماه جدید خیره شده بود این موسیقی سایکدلیک از گروه پینک فلوید روحش را در سفر به دنیایی ناشناخته همراهی میکرد:
دیوانه ی ماه زده روی علفزار است...
اگر سد سالهای سال زودتر از آنچه انتظار میرود شکافته شود
و اگر بالای تپه جایی برای پناه آوردن نباشد...
تو را در نیمه ی تاریک ماه خواهم دید...
حین گوش دادن به این آهنگ، ساعت اتاقش از حرکت ایستاد، ابتدا فکر کرد که باطری آن تمام شده است، مقاله ای تحت عنوان "ظهور انسان اندیشه ورز از آفریقا" را کنار میز کارش گذاشته بود تا در فرصتی مناسب نگاهی به آن بیاندازد، مشغول مطالعه ی کتابی با عنوان شعور این ناشناخته بود، کتابی در مورد فیزیک کوانتوم، بی اختیار پای میز مطالعه پلکهایش روی هم رفتند، رویایی عجیب به سراغش آمد، فریاد میکشید و به مادرش که کور شده بود، فحشهای رکیکی میداد، همسایه ها در را شکستند، وارد خانه شدند تا آرامش کنند، آنها نیز کاسه ی داغ تر از آش شده و فحش های رکیک تری به او دادند!
هنگامی که آرام شد پیرزن سرش را در آغوش گرفت، خیاط بود، آنقدر دوخت و به چشمهای کم سویش سوزن زد تا در آخر بینایی هر دو را از دست داد، روی صورتش دست کشید و با لمس کردن جوشهایی که از آن بیرون زده و مانند کاراکترهای خط بریل برجسته شده بودند این جملات را خواند: چرا مرا به دنیا آوردی و جبر زنده بودن را بر من تحمیل کردی ؟ کاش مادرت تو را به دنیا نمی آورد تا تو هم مرا به دنیا نمی آوردی...از تو نفرت دارم ای عجوزه...ای جادوگر پیر...
مادر زیرلب گفت: کاش هیچگاه خط بریل یاد نمیگرفتم...
پینه های دست او به زبانی که از سوزنها آموخته بودند به وی گفتند: ولی من به فرزندم عشق می ورزم...
پرده ی اتاق پذیرایی را در آن بعد از ظهر گرم کنار زده بود که ناگاه توجهش به سمت بیرون پنجره جلب شد، چیز بزرگی شبیه به نقشه ی سه بعدی قاره ی آفریقا در نظرش بزرگ و بزرگ تر میشد و لحظه به لحظه نزدیک تر می آمد، سایه ی عظیمش کل زمین را در بر گرفت، تمام آسمان را پوشاند!
حاضرین در اتاق را به سمت پنجره فرا خواند تا شاهد آن منظره ی شگفت انگیز باشند، عرق سردی بر چهره هاشان نشست، ناگاه با درخشش نوری تمام محیط اطراف سپید شد و همه ی حاضرین پس از تابش آن نور خود را روی زمینی جدید و در کسوتی نو مشاهده کردند، زمینی با خاکی سرخ و جوی به رنگ سرب، مرد جوان، مادرش و همسایه ها و تمام چند میلیارد نفر جمعیت متمرکز درون آن کویر سرخ با لباس سپید دانشمندان منظره ای عجیب را آفریده بودند، درست شبیه به نقاشیهای سوررئال!
همه ی حاضران در مورد مسائل کوانتومی صحبت میکردند، زبان هم را میفهمیدند، گویا نور سپید دانشی بیکران را به آنها داده بود! شخصی را میشناخت که بیست و چهار ساعت شبانه روز با گوشی های تلفن همراه خود مشغول بود، پنج عدد گوشی داشت، اینبار مشاهده نمود که به جای گوشی یک دستگاه تست کربن چهارده در دست اوست و سرش به آن وسیله گرم است و مدام زیر لب اعدادی را با اعشار به زبان می آورد و نتایجی را بر روی کاغذش ثبت مینماید، مرد مرموز ناگهان به سمت او آمد و گفت: دستتو بگیر بالا! هنگامی که دستهایش را بالا برد آن دستگاه را به او نزدیک نمود و پس از مدت زمانی کوتاه گفت: چرا مراقب سلامتیت نیستی؟ کربن چهارده ات کمه! بگیر این دارو رو بخور کربن تا چهارده ات زیاد بشه!
بعد از جاری شدن این جمله های عجیب از زبان او گردبادی شدید شروع به وزیدن کرد و شنهای سرخ کف صحرا را با خودش برد، هنگامی که شنها کنار رفتند میلیونها ردپای سنگ شده را نظاره نمود، زیر پای هر یک از افرادی که داخل آن کویر برهوت کنار او ایستاده بودند یک فسیل به شکل انسان قرار داشت، میلیاردها سنگواره ی انسانی ! زیر پای خودش را نیز نگاه کرد، او نیز سنگواره ی خود را داشت، سنگواره اش شکل انسانی را پیدا کرده بود که انگار مشغول مطالعه ی یک کتاب مرگش فرا رسیده بود، از دور سنگواره ای را نظاره نمود از انسانی که انگار یک پایش را از دست داده بود...
به حالت عجیب دست و پا و جمجه ی خود خیره شده بود که ناگهان محیط اطرافش تاریک شد، سرش را بالا برد، قاره ی آسیا با سرعت به سمتش در حال نزدیک شدن بود، به ناگاه آن نور شدید در لحظه ای پدیدار گشت، پلک هایش را باز نمود، به حالت پاها و دستهای خویش نگاه کرد، درست حالت سنگواره ی انسانیش را داشتند!
از رادیوی همسایه صدایی به گوش میرسید، مجری برنامه ی خبری در مورد ظهور یک نوع ابر انسان با اندیشه ای پیشرفته تر نسبت به نژاد انسانهای "اندیشه ورز" از دل صحرای آفریقا صحبت میکرد، موجوداتی که با هوایی آلوده به سرب و گازهای سمی تنفس میکردند، گازهایی که انسانها تولید کرده بودند.
در خانه را باز نمود، آسمان به رنگ سرب در آمده و شنهای سرخ سطوح اتومبیلها، ساختمانها و جاده ها را پوشانده بودند، گردبادی سرخ رنگ به سمت شهر نزدیک میشد، زمین دیگر خریدار نسل آنها نبود، زمان انسانهای کهنه به آخر رسیده و عصر انسانی نو آغاز شده بود...
- ۹۴/۰۲/۳۱