گور باستانی
بوی فرومون در هوا پیچیده بود ، باستان شناسان در یکی از شهرهای باستانی مصر جمجمه ی زنی را از دل گور بیرون کشیدند.
روی دندانهایش نخی بود دوخته شده!
او لبهای خود را به هم دوخته بود ، زیرا که حقیقتی را میدانست...
حقیقتی تلخ ، حقیقتی باستانی!
لبهای او دیگر وجود نداشتند ولی نخ روی دندانهایش هنوز پوسیده نشده بود و حکایت از رازهایی ناگفته داشت...
مورچه های عصر باستان لبان و زبانش را خورده بودند
نوادگان آنها را دیدم که در عصر مدرن ، درون دالان های گور هیچگاه حتی برای برداشتن دانه ای آرواره هایشان را از هم باز نمیکردند ، آنها آرواره هایشان را به هم دوخته بودند زیرا که حقیقتی تلخ را از اجدادشان شنیده بودند.
شاخکهای آرنج دارشان به سمت جمجمه ی زن متمایل شده بودند ، تا اینکه مورچه ای پیر آرواره هایش را از هم باز نمود و به مورچه ای جوان چنین گفت:
هر آنچه قبل از مرگ بوده ای
بعد از مردن نیز آن را ادامه خواهی داد...
مردی عجیب لاشه ی پیرزنی را میان کفنی سفید پیچیده بود و در خیابان منتهی به گورستان همراه خود میکشید، مردم با ترسی همراه با نفرت از او فاصله میگرفتند چون بوی بدی میداد و با جنازه ای کفن پیچ شده بر دوش و بقچه ای در دست که بیل و کلنگی از آن بیرون زده بود، منظره ای ترسناک را پیش چشمان آنها به نمایش میگذاشت، مادرش هیچگاه اجازه نداد تا ناف او را ببرند، مرد جنازه ی او را به اجبار همراه خود میکشید، او عضوی از یک مرده شده بود، پیرزن کفن پوش عضوی از او بود، با بندی از جنس پوست به هم وصل شده بودند، مادر که بی جان شده و درون پارچه ای سپید قرار داشت فرزند نخست اش را در کوچه ای تنگ گم کرده بود، کوچه آنقدر تنگ بود که زنی فربه مانند او توان رد شدن از میان آن را نداشت، پسر کوچک با توپش بازی میکرد و دنبال آن میدوید، تا اینکه توپ قل خورد و درون آن کوچه رفت، کودک هم به دنبال آن دوید، توپ رفت، کودک هم به دنبالش رفت، کوچه تنگ بود و زن فربه...
هنگامی که برای بار دوم فرزندی به دنیا آورد هیچگاه اجازه نداد حتی به اندازه ی بریدن یک بند، نوزادش را از او جدا کنند، آخرین وصیت مادر به فرزند این بود که هرگز او را ترک نکند و از وی جدا نگردد، مرد مقداری غذا و تعداد زیادی بطری آب به اندازه ی چند روز در یک بقچه پیچید و با جنازه به سمت گورستانی نزدیک شهر به راه افتاد.
او برای اینکه به وصیت مادرش عمل نماید و نیز جنازه ی او را از جسم خویش جدا سازد برنامه ای در ذهن داشت...
هنگام راه رفتن به یاد آورد مادر هر چند وقت یکبار او را به اداره ی ثبت احوال میبرد تا شناسنامه ای برایش بگیرد، لیکن مسئول دفتر هر بار به او میگفت: باید نافش را ببری تا برایش شناسنامه ای صادر شود، تا زمانی که این بند را قیچی نکنی، این موجود زائده ای است از جسم و روح تو که مثل یک غده از جسم تو بیرون زده است و میبایست هر جا که میروی این توده ی مریض گوشتی را با خود بکشی، تا زمانی که این غده با توست، هم اسم توست...
حتی به چشمان او به عنوان یک انسان نگاه نمیکرد، بلکه در یک نگاه سرتاپای او را ورانداز مینمود، انگار به غده یا زائده ای چشم دوخته که از جسم زن بیرون زده بود...
در این افکار به سر میبرد که به گورستان رسید، روی تابلوی فروشنده ی سنگ مزار نوشته بود:
سنگ قبر ، رنگی و شاد ، برای بچه ها...
زنی شکسته را دید که با شکمی فرو رفته ایستاده و به شکم بر آمده ی گوری کوچک و جوان خیره شده بود ، گویا دنبال کودک درونش میگشت...
خاکی نرم پیدا کرد، گره بقچه را باز نمود، بیل را برداشت، جنازه را روی زمین گذاشت، ایستاد تا اولین ضربه را به خاک بزند، ولی هنگامی که قد راست نمود سوزش شدیدی را در ناحیه ی اطراف ناف حس کرد، سنگینی جنازه و بندی که هنوز به رحم مادرش وصل بود این اجازه را به وی نمیداد تا به نحوی کامل روی پای خود بایستد، پس جنازه ی پیرزن را بر دوش نهاد، و با پارچه ای آن را بست، گره زد و محکم کرد تا به هنگام کار روی زمین نیفتد، خاک گورستان را به اندازه ی جسم مادر از روی زمین برداشت، هنگامی که گور آماده شد، گره های پارچه را باز کرد و خم شد، چون نمیتوانست قد راست کند، دو پای خود را بر دو طرف قبر قرار داد و جسم کفن پوش مادر را داخل آن گذاشت، روی گور باز، دمر خوابید تا با دست درون آن خاک بریزد، خاک را از اطراف قبر با دست جارو کرد و درون گور ریخت، تا اینکه گور از خاک پر شد و او خسته و بی حال، روی گور مادر خوابش برد.
کابوسی عجیب به سراغش آمد، درون رحم مادرش تبدیل به یک پیرمرد شده بود، قابله ای مدام این جمله را بر زبان می آورد: زور بزن پیرمرد! مادرت دیگه مرده!
صبح شده بود، مردمی که برای دیدن سنگ گور مردگان خویش به گورستان آمده بودند مشاهده نمودند که مردی به صورت دمر روی یک قطعه خاک برآمده خوابیده است، لیکن هر رهگذری که عبور میکرد در چشمانش نفرتی بی اندازه موج میزد، سری به نشانه ی تاسف تکان میداد و میرفت، انگار که مرد روی قبر مشغول انجام کاری زشت است!
هیچ کس جرات حرف زدن با وی را به خود نمیداد، ولی همه در ذهنشان تهمت انحراف به او میزدند و تصور بدی از شیوه ی خوابیدن او در ذهن داشتند...
پیرمردی در گوشی به پسرش گفت: من میرم ولی تو اطراف قبر ننه ات کشیک بده تا این بره!
مرد منتظر بود که خاک و مورچه ها پوست نازک نافش را تجزیه نمایند و بخورند، چند روز بدین منوال گذشت و او در همان حالت روی زمین خوابیده بود، لحظه ای نمیگذشت که شخصی در ذهنش به او تهمت انحراف نزند یا درگوشی با کسی در مورد او پچ پچ نکند، از آنروز که مرد با آن هیبت عجیب به گورستان آمد و با آن حالت روی قبر مادرش خوابید رفت و آمد مردانی که هر کدام با استخوانهای زنی در گورستان نسبتی دور یا نزدیک داشتند بیشتر شد، همه ی مرده هایی که به آنجا می آوردند مرد بودند و دیگر هیچ زنی را برای خاکسپاری به آنجا نمی آوردند، حتی چند مورد نبش قبر هم صورت گرفت!
مرد بیچاره زیر آقتاب گردنش سیاه شده بود، طرف راست صورتش را آفتاب سیاه و طرف چپش را خاک گور سفید کرده بود، چند روزی میشد که جیره ی آبش ته کشیده و مردانی که از کنار او گذر مینمودند هیچ کدام حتی با یک دستمال نم دار لبهای خشک وی را تر نمیکردند، تا اینکه روز پانزدهم رسید و یک نوع حس سبکی به او دست داد، احساس کرد بند نافش از رحم مادرش جدا شده و افتاده، دست خود را روی خاک نهاد و سعی در برخاستن نمود لیکن با صورت روی زمین افتاد، دوباره تلاش کرد ولی پاهایش توان بلند شدن نداشتند، برای بار سوم تمام قدرت عضلاتش را به دست ها و پاهایش منتقل نمود و با حرکتی سریع از جای خود پرید، در یک لحظه صدای فریاد همراه با وحشت مردانی که در آن اطراف حضور داشتند درون گورستان طنین انداز شد، خون روی صورت و لباس مردمی که اطراف قبر مرده هایشان کشیک میدادند فواره کرد، مورچه های رازدار که هیچگاه آرواره هاشان را از هم باز نمیکردند پوست ناف را نخورده بودند و زهدان مادر به یکباره از دل خاک بیرون جهید...
از کتاب سیرت یک دیوانه
- ۹۴/۰۳/۰۱