مردی که شاهد یک آفرینش بود
روی گونه های اشک آلود مادرم دست میکشیدم ، بعضی حرفها را با زبان نمیشود گفت...
روی انگشتان دستهایم واژگانی وجود دارند ، بعضی حرفها را با قلم نمیتوان نوشت...
به هیچ واژه ای در نمی آیند ، با هیچ زبانی نمیشود آنها را جاری ساخت مگر زبان انگشتان دست...
این حرفها را تنها با خطوط مارپیچ نوک انگشتان دستم روی گونه هایش میتوانستم بگویم ، میتوانستم بخوانم ، میتوانستم بشنوم...
یک شب خواب دیدم که هیچ از من نمانده، حتی یک عکس یا چند خاطره ی کوچک!
با وحشتی غیر قابل وصف از خواب بیدار شدم و احساس کردم میلی عجیب به کشیدن پرتره ی خویش پیدا کرده ام ، پس به شکلی خارج از فرم معمول عکسی از خودم را زیر برگه کاغذی قرار دادم، چشمانم را بستم و با تردید کشیدن چهره ام را آغاز نمودم، پس از ساعتها چشمانم را باز کردم و موجودی عجیب را نظاره نمودم، موجودی که از تردید من تولد یافته بود...پس از اتمام سایه ها رفتم و در آغوش مادرم آرام گرفتم.
کتابی را از یک شاعر ژاپنی مطالعه میکردم، نوشته بود:
آن هنگام که سیبم را تمام کردم
آغاز شدند
دانه های سیب
به ساعت مچی روی دستم نگاه دوختم، به سان چرخ عصاری که گاوی را چشم بسته به چوب آن ببندند، عقربی داشت عقربه هایش را به دنبال خود میکشید و با هر قدمی که برمیداشت و هر ثانیه ای را که به کندی جلو میبرد به زمانی که بر من میگذشت کورکورانه نیش میزد و لحظه هایم را زهرآگین مینمود، به این فکر فرو رفتم که آفرینش از جایی در بدن انسان آغاز شده است، شاید جایی مانند کف دست یا سر انگشتها...
شیارهای سر انگشتان دست که از آنها برای تعیین هویت اشخاص استفاده میشود مانند کلافی هستند که خداوند آن را با وسواس خاصی به صورت مارپیچ بافت و اولین بند انگشت اشاره ی انسان را شکل داد، سپس دومین بند، سومین بند، انگشتان دیگر، کف دست و تمام بدن را به این صورت آفرید.
وسواس شدیدی در شستن دستهایم داشتم تا اینکه چند سال پیش دچار بیماری ناشناخته ای شدم، کف دستها و انگشتهایم هر چند وقت دچار یک نوع زخم موذی میشدند شبیه به زخمهایی که در اثر بریدگی با کاغذ ممکن است بر پوست بدن وارد شوند، این زخمها را نمیدیدم، خونی نداشتند، اثری از زخم روی دستهایم وجود نداشت، تنها هنگامی متوجه وجود این زخمها روی دستهایم میشدم که آنها را با آب میشستم، هنگامی که دستم را زیر شیر آب میگرفتم احساس سوزش شدید و تحمل ناپذیری در ناحیه ی کوچکی از آن میکردم، این زخمها بدون اینکه دستهایم چیز برانی را لمس کرده باشند روی انگشتانم پدید می آمدند، زخم هایی از نا کجا...
چند ماه بر این منوال گذشت و هر روز این زخمها آزارم میدادند، کمتر برای شستن دست به سمت آب میرفتم، کمتر دوش میگرفتم، چرا که آنها از آب تغذیه میکردند ، وقتی آب مینوشیدند من را به وجود خویش آگاه میساختند، وجودشان توام با درد و سوزش بود، اعضای خانواده این مساله را نمی فهمیدند، بد بو شده و پوست تنم قارچ زده بود، پدرم تصمیم گرفت مرا در بیمارستانی روانی بستری کند، او در یک مجله ی پزشکی مقاله ای خوانده بود در مورد اشخاصی که از آب نفرت دارند، نویسنده اش ریشه های این بیماری را عصبی تشخیص داده بود...
یک روز سوار بر اتومبیل به سمت بیمارستانی روانی در اطراف شهر به راه افتادیم، جلوی درب آسایشگاه به یک فولکس واگن قدیمی سیاه رنگ رسیدیم، مثل اینکه دزدها هر چهار چرخ آن را برده بودند، به ماشین های نعش کش شباهت داشت.
از اتومبیل که پیاده شدم کنار آن فولکس سیاه رنگ زمین و آسمان دور سرم چرخیدند، زمان برای من متوقف شده بود، احساس کردم سرم سنگین شده و عقربه های ساعت پدرم بی خبر از این توقف، بیهوده یکدیگر را تعقیب مینمودند، آنها تبدیل به سوزنهایی کوتاه و دراز شده بودند که یک دور باطل را همینطور ادامه میدادند، ساعت مچی عقربه هایش را با حرص روی هم میکوبید، گویا فهمیده بود که من به چرخاندن بیهوده ی عقربه هایش اهمیتی نمیدهم، عقربه ی ثانیه شمار مثل چماق روی سر عقربه ی دقیقه شمار فرود می آمد، عقربه ی دقیقه شمار تلافی این کار را سر عقربه ی ساعت شمار در می آورد و بیچاره عقربه ی ساعت شمار که تا میخواست خشمش را روی عقربه ی ثانیه شمار خالی کند، او با آن اندام لاغر و بلند بالا با چالاکی از دستش فرار میکرد، حرکت پاهایشان را میشنیدم، ولی گذشت زمان را حس نمیکردم، از آن اتومبیل فاصله گرفتیم و به راهروی داخل بیمارستان رسیدیم، پیرمردی روی ویلچیر نشسته بود ، نگاهی به من که در نظرش نا آشنا می آمدم انداخت، به سویم آمد و بی مقدمه گفت: من معلولم ، از ناحیه ی پا، زیباترین جای بدنم پاهای بی جانمه، بهترین ها رو بهشون میپوشونم، خوب دوستشون دارم! پاهامم به من نیاز دارن، اونا زودتر از من به بهشت رفتن، الان اونجا منتظر بالا تنه ام هستن و همش دارن قدم میزنن و انتظار میکشن...شخص دیگری در جواب او گفت: اینم معلول ذهنیه، زیباترین ذهن دنیا مال اینه چون همه چیز رو زیبا میبینه، به خاطر همینه که لاله ی گوشهاشو میگیره و دور خودش چرخ میزنه و همش میخنده، هی تویی که ویلچیر داری و میخوای به بهشت بری! بهشت همین ذهن اینه! الان داره با پاهای تو دور بهشت میگرده، دور خودش میگرده و دنیا رو زیبا میبینه! و منظور او یک عقب مانده ی ذهنی بود که در راهروی بیمارستان به دور خود چرخ میزد...دیوارها، وسایل و روتختی اتاقها همه سپید رنگ بودند، رنگ تسلیم ، تسلیم انسانهای عاقل در برابر آنچه دیوانه ای مثل او توان درک آن را داشت، چرخ زدنش را تماشا میکردم که ناگاه بی اختیار به خلسه ای سنگین فرو رفتم...
کابوس عجیبی به سراغم آمد، روی یک ویلچیر با تنی برهنه نشسته و قابلیت حرکت از پاهایم سلب شده بود، تلاشم در برخاستن از صندلی بیهوده بود، در آن محیط تاریک و سیاه اطرافم موجودی با هیبتی انسانی را نظاره نمودم که از دور با شنلی سرخ رنگ به سان خدایگانی از دل یک سلا1 بیرون آمده و به طرفم نزدیک میشد، از تاریکی زیر کلاه شنل سرخ رنگش که روی سر انداخته بود چهره ای را نظاره نمودم، همان تصویر عجیبی بود که روی کاغذ کشیده بودم، سعی کردم چرخهای ویلچیر را حرکت دهم، از اقبال خوب یا بدم نخستین بار بود که خود را سوار بر چنین وسیله ای می دیدم و به این امر آگاهی نداشتم که این وسیله دیسک هایی دارد که میبایست آنها را خلاص نمود تا چرخهایش توان راه رفتن داشته باشند، موجود ترسناک زنجیرش را از زیر شنل سرخ رنگ بیرون آورد، به سان کمندی در هوا چرخاند و در حرکتی ماهرانه به سمتم پرتاب کرد، آنگاه بود که شانه هایم را گرفتار در زنجیر وی یافتم، تقلا مینمودم تا از آن خلاصی یابم لیکن جسم نحیفم قابلیت گسستن پولادی سخت را نداشت.
او زنجیرش را در دست تاب میداد تا مرا به سمت خود بکشد ، اینبار آن را با قدرتی بیشتر کشید، احساس کردم ستون فقراتم به جسمی سنگین جوش خورده و از آن جدا نمیشود، آن وزنه ی سنگین پاهایم بود، بار دیگر زنجیرش را تاب داد، مهره های کمرم در حال جدا شدن از یکدیگر بودند، تابی دیگر داد و دور آرنجش پیچید، اینبار با حیرتی آمیخته به وحشت نظاره کردم که صاحب چهار دست شده ام ، دو دست در حالتی بی حرکت با رنگ کبود مثل اجسام مرده ای روی دسته های صندلی قرار داشتند، و دو دست دیگر، آنهایی بودند که برای رها گشتن از زنجیر تلاش میکردند، در حین این تلاش بی ثمر برای رهایی، بی اختیار پشت سرم را نگاه کردم، مرد غریبه ای را دیدم که با صورتی بی جان ، بدون لباس روی ویلچیر من نشسته بود، زلفهایش مجعد بودند و بینی گوشتی و ته ریش زبری داشت، در یک لحظه این فکر به ذهنم رسید که دستان وی مرا از پشت گرفته اند، لیکن دستهای مرده اش روی دسته های صندلی چرخدار قاعدتا قادر به انجام چنین کاری نبودند، با این صدا مهره های کمرم از هم جدا شدند "ترق" ، دستی بر صورتم کشیدم و زبری ته ریشی را روی آن لمس نمودم، آن را لای موهایم بردم و بلندی و جعدشان را احساس کردم، سپس بینی استخوانی ام که به یک دماغ گوشتی تبدیل شده بود را حس نمودم، من به جسم آن مرد راه یافته بودم! شنل پوش که از تقلای خویش برای تسخیر روح من نا امید شده بود، به سمتم آمد و گفت: باید قطعشون کنم!
آستینش را بالا زد ، دستی شبیه به پای ملخ داشت ، اره مانند بود با تیغه های سوزنی کرم رنگی که از آرنجش بیرون آمده بودند، آن را به شکم من نزدیک نمود و در اولین تماس با پوست تنم مانند اره کشید، لایه ی بیرونی اش را خراش داد، به عمق آن وارد شد، مویرگها را پاره کرد، خون جاری شد، به لایه ی دوم رسید، به چربی و پیه داخل شد، هنگامی که سوزنهای آرنجش کلیه هایم را لمس نمودند، آن درد هولناک تنها با یک احساس نفرت آور در کابوس هایم قابل قیاس بود، زمانی که به پهلو میخوابیدم و یک چیز سخت مانند فنری که از تخت بیرون زده باشد زیر یکی از کلیه هایم قرار میگرفت کابوس سرهای از تن جدا شده ای را می دیدم که با پایی عریان مجبور به گذشتن از میان آنها بودم، در آن هنگام قلقلک چندش آوری را روی گرده ام احساس میکردم و با همان حس بیدار میشدم، دستش را که به سمت موافق تیغه ها حرکت داد درد و سوزش شدید بود که جای حس پیشین را گرفت، به راستی که بیهوشی ناشی از درد موهبتی الهی است که در آن لحظات نصیبم نشد...
آن اندازه در این امر ممارست به خرج داد تا در آخرین رفت و برگشت تیغه ها بالا تنه ام از روی صندلی چرخدار به زمین افتاد، در این حین شنل پوش پشت سرم قرار گرفت و با زمزمه ای خفیف گفت: راه بیفت!
جواب دادم: پا ندارم، تو پایین تنم رو بریدی!
با صدای بلندتری گفت: راه بیفت!
چیزی پایین تنم شروع به لرزیدن کرد، نیرویی مرا بلند نمود، پاهای جدیدی عضوی از جسم من شده بودند ، در حال بردن بالا تنه ام بودند ، در نگاهی گذرا شنل پوش را نظاره نمودم که در خون خویش میغلتید، دو پایش قطع شده بودند، یقین حاصل نمودم که این پاهای سرکش از آن او هستند.
آنها مرا به سمتی میبردند و خودش دنبال من میخزید و هر مکان که میرفت ردی از خون بر جای میگذاشت، پاهای نا فرمان او مرا به محیطی بردند که شبیه به راهروی یک بیمارستان بود، با دیوارهایی سپید که حتی سایه ای هم روی آنها دیده نمیشد، شنل پوش بار دیگر زمزمه کرد: راه بیفت!
به راه افتادند و مرا از راه دالانی تاریک و مارپیچ به سمت درختی بردند که همه نوع میوه بر شاخه های آن یافت میشد، درختی غول پیکر که تا بالای آسمان قد بر افراشته بود و پرنده ای بسیار بزرگ شبیه به سیمرغ روی شاخسارش لانه داشت، آن هنگام که بالهایش را تکان داد سیبی سرخ از شاخه ی آن درخت بزرگ افتاد، شنل پوش گفت: آن را بر دار!
ندایی از آسمان آمد: این سیب از برای تو نیست!
لیکن پاهای نافرمان مرا به سمتش نزدیک کردند، من با تردید دستانم را به سمت میوه ی سرخ دراز نمودم...
آن ندای آسمانی بار دیگر گفت: این سیب از برای تو نیست!
بیشتر تحریک شدم، میوه را برداشتم و تکه ای از آن را گاز زدم، مزه اش تلخ بود، آن را به زمین انداختم، وسواس شدید در شستن دستهایم مرا به سمت چشمه ای برد که پای آن درخت بزرگ جاری بود، وسواس یک امر شیطانی است، پس پاها اینک به فرمان من بودند، دستم را به درون آب فرو بردم ، همان سوزشهای همیشگی از زخمهای موذی این بار به تمام پوست دستم سرایت کرده بودند.
آن را از آب بیرون آوردم و مشت کردم تا سوزش کمتری را احساس کنم، هنگامی که مشتم را باز نمودم تمام شیار های دستم از هم باز و خطوط مارپیچ انگشتانم از هم جدا شده بودند، درست مانند یک کلاف! سر آن کلاف از نوک انگشت اشاره ام بیرون زده بود، ناگاه نیرویی آن رشته را گرفت و کشید ، درست مانند یک پولیور گرم نیمه تمام که اگر سر کاموای آن را بکشی تمام رشته هایش از هم باز میشوند سررشته ی وجودم را به طرف خود کشید و رشته هایم از هم باز میشدند و به سمتی میرفتند ، نیروی نامرئی کلاف را میکشید و با خود میبرد و من تمام شدن خویش را نظاره مینمودم، چند ساعت گذشت و دیگر چیزی از من باقی نماند ، از تمام وجود من تنها پاهای سرکش و نافرمان کنار چشمه باقی مانده بودند، زیرا که آنها به ابلیس تعلق داشتند.
آنها بلند شده، کنار درخت ایستادند و من مسیر کلافی را تعقیب نمودم که به جسم بی جان روی صندلی چرخدار میرسید، نیروی مرموز سرنخ را به سمت انگشت اشاره ی دست جنازه برد و پیچیدن کلاف را از آنجا آغاز نمود ، انگشت اشاره اش کمی تکان خورد، سپس تمام انگشتانش به حرکت در آمدند و روی دسته ها رقصیدند، رشته های وجود در هر نقطه از بدنش که بافته میشدند، آن قسمت شروع به جنبش میکرد، مرد روی صندلی چرخدار نشسته بود و جان گرفتن خویش را تماشا مینمود و با شادی مدام این جمله را تکرار مینمود: دیگه از این صندلی لعنتی راحت شدم!
تمام کلاف ها بر جسم مرده اش بافته شدند و بدن کبودش جانی تازه گرفت، لیکن طول کلاف به اندازه ای نبود که پاهایش را کفاف دهد و مرد، غمگین و نا امید سرش را پایین انداخت و به پاهای بی جان خویش نگاه کرد در حالی که قطره اشکی از دیده اش سرازیر شده بود...
من در آن خلسه ی عجیب نظاره گر یک آفرینش بودم!
پلکهایم را بستم و تابلوی آفرینش آدم اثر "میکل آنژ" را در نظر خویش مجسم کردم، به انگشت اشاره ی آدم که آن را به سمت انگشت اشاره ی آفریدگارش دراز کرده بود می اندیشیدم و به شیارهای کف دست و رشته های وجود خویش تامل میکردم که ناگاه صدایی در گوشم پیچید که آهسته میگفت: آن را بردار!
از آن کابوس بیدار شده بودم، چشمانم را باز نمودم، روی نیمکت حیاط بیمارستان نشسته بودم، یک سیب سرخ گاز زده کف زمین، کنار درختی تنومند افتاده بود...
ندایی از آسمان بر آمد و گفت: این زمزمه از تردید تو برخاسته است!
پیرمردی که روی صندلی چرخدار نشسته بود به طرفم آمد و بار دیگر گفت: من معلولم از ناحیه ی پا، زیباترین جای بدنم پاهای بی جانمه، بهترین ها رو بهشون میپوشونم، خوب دوستشون دارم، پاهامم به من نیاز دارن، اونا زودتر از من به بهشت رفتن، الان اونجا منتظر بالا تنه ام هستن و همش دارن قدم میزنن و انتظار میکشن...
از کتاب سیرت یک دیوانه
- ۹۴/۰۳/۰۵