سکه های شکلاتی

نوشته های خودم

سکه های شکلاتی

نوشته های خودم

سکه های شکلاتی

در این وبلاگ نوشته های خودم را قرار میدهم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۲ خرداد ۹۴، ۱۲:۳۵ - نسیم.خ
    عالی
  • ۱۵ خرداد ۹۴، ۱۳:۴۷ - نسیم.خ
    ziba boood

۲۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

۰۱
خرداد

فرشته ی کوچولوی من!
واقعه ای تلخ در زندگیم اتفاق افتاده که هیچوقت برام کهنه نمیشه، یکبار شاعری روی کاغذ نوشت: این نیز بگذرد...
ولی این نمیگذرد...
اگر میگذشت بعد از این همه سال نمیگفتم: این!
 میگفتم: آن!
چند وقت پیش با پای برهنه و زخمی کنار در ورودی مترو نشسته بودی و من اومدم طرفت و هزار تومان صدقه سری به تو دادم،
تو گفتی: عمو صورتت رو بیار نزدیک!
 و من فکر کردم که میخوای بابت دادن اون پول صورتم رو بوس کنی، ولی در گوشم چیزی گفتی که من رو منقلب کرد...
تو گفتی: عمو سی و پنج هزار تومن پول داری تا من برای خودم کفش بخرم؟
و من با حالی آشفته، شونه هام رو بالا انداختم و گفتم: ندارم!
فرشته ی کوچولو!
من رو ببخش!
من بهت دروغ گفتم!
من دقیقا سی و پنج هزار تومان پول در جیب خودم داشتم!
و از اینکه تو همین مقدار پول رو که در جیبم بود از من تقاضا کردی حالم دگرگون شد و تمام بدنم لرزید!
تو از کجا میدونستی که تمام پولی که اون روز همراه داشتم سی و پنج هزار تومان بود؟
فرشته ی کوچولو!
شاید اون کفشی که پشت ویترین مغازه دیده بودی قیمتش به اندازه ی تمام دارایی من در اون روز بود...
شاید رنگش صورتی بود...
شاید هم قرمز!
احتمالا رنگش قرمز بوده، چون دختر بچه هایی به سن تو کفشهای قرمز رو بیشتر میپسندن!
فرشته ی کوچولو!
من اون پول رو برای خرید کفش در جیبم گذاشته بودم!
کفشی برای پای فرشته ی کوچک دیگری که در راه بود...
اگر کفشی نو بهت هدیه میدادم، آرزو میکردم هیچوقت کهنه نشه!
یا اینکه تو مجبور نباشی اینقدر راه بری...
کاش کفشی بود برای پای بچه هایی مثل تو که هیچوقت کهنه نمیشد...
کاش بچه هایی مثل تو مجبور نبودن اینقدر راه برن تا کفشهاشون خیلی زود کهنه بشه...
کاش بعضی از بچه ها مجبور نبودن اونقدر روی یک صندلی چرخدار بنشینند که کفشهاشون همیشه نو بمونه و هیچوقت کهنه نشه...
فرشته ی کوچولو!
من اون روز بهت دروغ گفتم...
من درست سی و پنج هزار تومان پول در جیب داشتم...
من درست سی و پنج هزار تومان پول بابت خرید اون کفشها به فروشنده پرداخت کردم...
همون مقداری که تو از من خواسته بودی برای خرید یک کفش واسه پاهای برهنه و زخمی ات...
من میدونم که تو به دروغم پی بردی و من رو نفرین کردی...
چون هیچوقت کفشی که برای فرشته ی کوچولوی خودم از فروشگاه سیسمونی خریدم به پاهاش نرفت...
هیچوقت پاهای دختر من اندازه ی کفشهایی که براش خریده بودم نشد...
اون در رحم مادرش مرد...
ولی کفشهاش هنوز هست...
اگر روزی این نامه رو خوندی به این آدرس بیا تا این کفشها رو بهت هدیه کنم...
خوبی این کفشها اینه که هیچوقت کهنه نمیشن...
چون تو هیچوقت نمیتونی اونها رو بپوشی...

از کتاب سیرت یک دیوانه

  • mohammadbagher ahmadi
۰۱
خرداد

خداوند تن آدم را آفرید
و  دمیدن روح   بر  پیکر  بی جانش  را  اینگونه  آغاز  نمود
تن..............................................................هااااااا
..............تن.................................................هاااااا
.........................تن.......................................هااااا
....................................تن.............................هاااا
................................................تن..................هااا
...........................................................تن........هاا
.....................................................................تنها
در واپسین دم بود که او جان گرفت و اولین جمله اش را گفت:


چقدر     تنهایم .   .   .


تا اینکه در لحظه ی مرگ واپسین نفس هایش را اینگونه کشید
.....................................................................تنها
...........................................................تن........هاا
................................................تن..................هااا
....................................تن.............................هاااا
.........................تن.......................................هااااا
..............تن.................................................هاااااا
تن..............................................................هااااااا
دیگر تنهاییش  پایان یافته بود

از کتاب سیرت یک دیوانه







  • mohammadbagher ahmadi
۰۱
خرداد

به یک گالری نقاشی رفتم، بوم ها شبیه به هم یا زنی شهری را با چهره ای خندان در لباس یک زن روستایی نشان میدادند که کوزه ای در دست داشت و ژستهای متفاوتی با آن گرفته بود یا چند میوه داخل یک ظرف یا گلی درون یک گلدان یا... در همین حال که به هر بوم نگاهی گذرا می انداختم ناگاه اثری از هنرمندی گمنام نظرم را جلب نمود، نام اثر "ازدحام" بود.
نقاشی با زمینه ای کاملا مشکی تصویرگری شده و یک سر در محیطی شبیه به خلاء داشت سرهای دیگری را بوجود می آورد، تمام تابلو پر بود از این سرها، روی بعضی از سرها سایه ی میله های زندان به چشم میخورد، به نظرم نور مرده ی مهتاب بود که بر نرده های قفس یک بیمارستان روانی روی صورت مشتی انسان دیوانه سایه ای سنگین انداخته بود، برخی از آنها شبیه به انسانهای عقب افتاده بودند، اکثرشان صورتهایی افسرده داشتند و لبخندی هم اگر بود بیشتر به تلخند شباهت داشت، درون این محیط خلاء با زمینه ی سیاه، بعضی سرها به هم نزدیک شده بودند، آنقدر که گاهی در هم ادغام میشدند، چشم راست سر سمت چپ، چشم چپ سر سمت راست را تشکیل میداد و قسمتی از دهان یک سر شده بود چشم یک سر دیگر، بعضی فاصله را رعایت کرده و از هم جدا افتاده بودند و برخی با چند صف و رسته یک مربع نظامی را تشکیل می دادند، ولی احساس کردم مرکز ثقل این تابلو باید همان موجود چند سر و چهره باشد...
خدای چند صورتی که با هر آفرینش وجهی از خودش را درون آن قاب به نمایش میگذاشت...
خواستم صاحب آن اثر را ببینم ، گفتند: به علت ابتلا به بیماری "تومور صورت" با خوردن زهری کشنده به زندگی پر از درد خود پایان داده است، جامعه او را طرد میکرد و هر جا که میرفت بزرگتر ها به وی نگاه نمیکردند، بچه ها او را سنگ میزدند و خشک مغزها شیطانش میگفتند، صاحب گالری سلف پرتره ی نقاش را به من نشان داد، شبیه به شخصیت اصلی و آن خدایچه ی درون قاب چیزی شبیه به پلکهایی بسته کنار لبش در حال گسترش بود، کنار سرش انگار یک سر کوچک در حال رشد کردن بود که اگر نیروی مخیله به یاری ات می آمد چشم و دهان و بینی را بصورت خمیر مانندی در آن مشاهده مینمودی...
نقاش گمنام درون آن قاب صورت خویش را مجسم کرده بود، خود را جای خدا گذاشته و چون نمیتوانست از انسانهایی که او را آزار داده بودند انتقام بگیرد میخواست از شخصیتهایی که در آن اثر خلق مینمود به نحوی موجوداتی مریض مانند خودش بسازد...
سرگرم بررسی جزییات چهره ی او و تطبیق آن با سیمای موجود عجیب درون قاب بودم که ناگاه صداهایی پژواک مانند درون سرم پیچیدند که میگفتند: پروردگارمان دیوانه شده!
نگاهم را از عکس مرد نقاش متوجه درون قاب نمودم، سرهای مریض دهان باز کرده بودند!
یک ماژیک سیاه از جیب کت خود بیرون آوردم و آن موجود چند چهره را از روی بوم پاک نمودم، سرهای درون قاب یکی یکی محو میشدند، ساعتی نگذشت که از آن اثر تنها یک بوم سیاه بر جای ماند بدون هیچ صورتی درون آن! دیگر از آن انسانهای افسرده و مریض هیچ نمانده بود...
ناگاه از درون بوم سیاه صداهایی شنیدم که فریاد برآوردند: پروردگارمان ناپدید شده!

از کتاب سیرت یک دیوانه


  • mohammadbagher ahmadi