سکه های شکلاتی

نوشته های خودم

سکه های شکلاتی

نوشته های خودم

سکه های شکلاتی

در این وبلاگ نوشته های خودم را قرار میدهم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۲ خرداد ۹۴، ۱۲:۳۵ - نسیم.خ
    عالی
  • ۱۵ خرداد ۹۴، ۱۳:۴۷ - نسیم.خ
    ziba boood
۰۱
خرداد

خداوند تن آدم را آفرید
و  دمیدن روح   بر  پیکر  بی جانش  را  اینگونه  آغاز  نمود
تن..............................................................هااااااا
..............تن.................................................هاااااا
.........................تن.......................................هااااا
....................................تن.............................هاااا
................................................تن..................هااا
...........................................................تن........هاا
.....................................................................تنها
در واپسین دم بود که او جان گرفت و اولین جمله اش را گفت:


چقدر     تنهایم .   .   .


تا اینکه در لحظه ی مرگ واپسین نفس هایش را اینگونه کشید
.....................................................................تنها
...........................................................تن........هاا
................................................تن..................هااا
....................................تن.............................هاااا
.........................تن.......................................هااااا
..............تن.................................................هاااااا
تن..............................................................هااااااا
دیگر تنهاییش  پایان یافته بود

از کتاب سیرت یک دیوانه







  • mohammadbagher ahmadi
۰۱
خرداد

به یک گالری نقاشی رفتم، بوم ها شبیه به هم یا زنی شهری را با چهره ای خندان در لباس یک زن روستایی نشان میدادند که کوزه ای در دست داشت و ژستهای متفاوتی با آن گرفته بود یا چند میوه داخل یک ظرف یا گلی درون یک گلدان یا... در همین حال که به هر بوم نگاهی گذرا می انداختم ناگاه اثری از هنرمندی گمنام نظرم را جلب نمود، نام اثر "ازدحام" بود.
نقاشی با زمینه ای کاملا مشکی تصویرگری شده و یک سر در محیطی شبیه به خلاء داشت سرهای دیگری را بوجود می آورد، تمام تابلو پر بود از این سرها، روی بعضی از سرها سایه ی میله های زندان به چشم میخورد، به نظرم نور مرده ی مهتاب بود که بر نرده های قفس یک بیمارستان روانی روی صورت مشتی انسان دیوانه سایه ای سنگین انداخته بود، برخی از آنها شبیه به انسانهای عقب افتاده بودند، اکثرشان صورتهایی افسرده داشتند و لبخندی هم اگر بود بیشتر به تلخند شباهت داشت، درون این محیط خلاء با زمینه ی سیاه، بعضی سرها به هم نزدیک شده بودند، آنقدر که گاهی در هم ادغام میشدند، چشم راست سر سمت چپ، چشم چپ سر سمت راست را تشکیل میداد و قسمتی از دهان یک سر شده بود چشم یک سر دیگر، بعضی فاصله را رعایت کرده و از هم جدا افتاده بودند و برخی با چند صف و رسته یک مربع نظامی را تشکیل می دادند، ولی احساس کردم مرکز ثقل این تابلو باید همان موجود چند سر و چهره باشد...
خدای چند صورتی که با هر آفرینش وجهی از خودش را درون آن قاب به نمایش میگذاشت...
خواستم صاحب آن اثر را ببینم ، گفتند: به علت ابتلا به بیماری "تومور صورت" با خوردن زهری کشنده به زندگی پر از درد خود پایان داده است، جامعه او را طرد میکرد و هر جا که میرفت بزرگتر ها به وی نگاه نمیکردند، بچه ها او را سنگ میزدند و خشک مغزها شیطانش میگفتند، صاحب گالری سلف پرتره ی نقاش را به من نشان داد، شبیه به شخصیت اصلی و آن خدایچه ی درون قاب چیزی شبیه به پلکهایی بسته کنار لبش در حال گسترش بود، کنار سرش انگار یک سر کوچک در حال رشد کردن بود که اگر نیروی مخیله به یاری ات می آمد چشم و دهان و بینی را بصورت خمیر مانندی در آن مشاهده مینمودی...
نقاش گمنام درون آن قاب صورت خویش را مجسم کرده بود، خود را جای خدا گذاشته و چون نمیتوانست از انسانهایی که او را آزار داده بودند انتقام بگیرد میخواست از شخصیتهایی که در آن اثر خلق مینمود به نحوی موجوداتی مریض مانند خودش بسازد...
سرگرم بررسی جزییات چهره ی او و تطبیق آن با سیمای موجود عجیب درون قاب بودم که ناگاه صداهایی پژواک مانند درون سرم پیچیدند که میگفتند: پروردگارمان دیوانه شده!
نگاهم را از عکس مرد نقاش متوجه درون قاب نمودم، سرهای مریض دهان باز کرده بودند!
یک ماژیک سیاه از جیب کت خود بیرون آوردم و آن موجود چند چهره را از روی بوم پاک نمودم، سرهای درون قاب یکی یکی محو میشدند، ساعتی نگذشت که از آن اثر تنها یک بوم سیاه بر جای ماند بدون هیچ صورتی درون آن! دیگر از آن انسانهای افسرده و مریض هیچ نمانده بود...
ناگاه از درون بوم سیاه صداهایی شنیدم که فریاد برآوردند: پروردگارمان ناپدید شده!

از کتاب سیرت یک دیوانه


  • mohammadbagher ahmadi
۳۱
ارديبهشت

صدای دو رادیو به گوش میرسید ، یکی از شرق دنیا اخبار دروغ پخش میکرد و دیگری از غرب ، زنی دو رگه با شکمی بر آمده بین آن امواج که گویی به هم نزدیک میشدند تا برخورد کرده و خرابی بزرگی به بار آورند آهسته راه میرفت...
خواهر درون رحم مادر به برادرش چنین گفت: پس کی به آخر این اقیانوس میرسیم؟
خسته شدم ، امواج این دریای بیکران تا کجا میخوان ما رو با خودشون پیش ببرن؟
او نا امید شده بود...
تا اینکه پاهای برادرش قدرت گرفتند و بی اختیار به دیواره ی رحم برخورد کردند، برادر او با شادمانی فریاد بر آورد : بالاخره به ساحل رسیدیم، فقط باید از دیواره ی این صخره ی نرم بالا بریم تا به خدا برسیم...
آن دو با شادمانی فریاد کشیدند : ساحل ! خدا !
و اولین قطره اشک که از گونه هاشان سرازیر میگشت، اشک شوق بود...
یک گوشی تلفن همراه در دست مرد وجود داشت و از کف پای دو آدمک که بر پوست بر آمده ی شکم همسر او مدام نقش میبستند و مانند رد پایی بر انتهای ساحلی شنی نا پدید میشدند و میرفتند تصاویری ضبط مینمود...
در اولین روز جنگ دوقلوها درون شکم مادر از خواب پریدند، خواهر به برادرش گفت:
این صدای بلند دیگه چی بود؟ جهان تا حالا صدای به این بلندی نشنیده!
برادر جواب داد: نمیدونم ، ولی چقدر وحشتناک ، شاید شیپور قیامت بود!
جهان آن دو ترکیبی بود از تاریکی و صدا...
 بر این باور بودند که صدای انفجاری که از اصابت اولین موشک به زمین شنیده اند از جایی بوده در همان محیط تاریک!
بعد از شنیدن آن صدای مهیب ناگهان جهان آنها لرزید ، جهان آنها ترسید ، مادر پا به فرار گذاشت تا به دوقلوهایش آسیب نرسد!
و آنها با هم گفتند: بی شک قیامت رسیده که جهان شروع کرده به لرزیدن!
و منظورشان همان رحم مادر بود.
خواهر گفت: قیامتی که وعده داده شده همینه ، مسیح باید ظهور کنه و ما رو از تاریکی نجات بده!
 به ناگاه در لحظه ای روزنه ای از نور باز شد و آنها چند شاخک دیدند ، دستان قابله بود!
با هم فریاد بر آوردند:این مسیح نیست ، منجی ما این قدر زشت نیست!
این ضد مسیحه ، ببین چقدر پا داره!
دست جنبنده میخواست پای لیز یکی از آن دو را بگیرد ولی هر دو پا پس میکشیدند و فریاد سر میدادند: ضد مسیح!
ناگاه یک زره پوش دیوار اتاق زایمان را خراب کرد و وارد شد...
به راستی قیامت شده بود ، راننده ی آن زره پوش یکی از سواران آخرالزمان بود!
در یک لحظه انگشتان جنبنده درون رحم مادر بی حرکت شدند ، قابله به ضرب ترکشی جان سپرده بود و آن دو با خوشحالی فریاد زدند: مسیح پیروز شد ، ضد مسیح مرد!
موشک ها از هوا می آمدند
موشک ها به هوایی می آمدند
رنگ ها بی هوا پر میزدند
اخبار برفک میشد...
در بحبوحه ی آن قیامت لک لکی روی دودکش یک خانه، لانه ای ساخته بود و انتظار میکشید تا جوجه هایش سر از تخم بیرون آورند، زمستان نزدیک میشد و هوا رو به سردی میرفت، ولی زن نازا هیچگاه هیزم شومینه را زیادتر نمیکرد و برای گرم شدن، خود را درون پتو میپیچید تا لانه ی لک لک را از گزند گرما و دود حفظ کند، تنها یک آرزو در دل داشت: کودک...
سال بعد لک لک به رسم سپاسگزاری  برای او از آسمان کودکی آورد. 
شب بود...
نوزادان دهکده رویایی شیرین میدیدند، روحشان به سان بچه گنجشکی میان آسمان چرخ میزد، مرگ از بالای روستای آنان گذر کرد، به شکل پرنده ای پولادین که چند تخم آهنین را در شکم خویش پرورش میداد...
با غرش آمد و روح نوزادانی را که در خواب بودند از آسمان گرفت و با خود برد و تخم های خویش را روی خانه هایشان ریخت تا موجودات درونشان پوسته ی اطراف خویش را بشکنند  و ققنوس وار سر از آتشی جهنمی بیرون کنند...
مادرها بیدار شدند
و از لابه لای آجر و تیر آهن فریاد بر آوردند:
دزد ! دزد !
بچه دزدها روح فرزندم را دزدیدند!
اکنون مادران دهکده سالهاست گوشه ای مینشینند
و با نفرت به کودکان آهنین خویش نگاه میکنند
که در آن شب جهنمی از آسمان برایشان آمده بودند
کودکانی که هنوز نیمی از تنشان زیر زمین است
و هیچگاه هنگام زاده شدن نگفتند: ونگ ونگ
جیغ کشیدند و در لحظه ی سر برون آوردن از پوسته ی پولادینشان فریاد زدند:
بنگ...بنگ...بنگ...بنگ...بنگ...بنگ...بنگ...
از لابلای مخروبه های زمینی که به پایان خویش نزدیک میگشت ، دیگر رد پای هیچ آدمکی بر روی هیچ ساحل شنی پدید نیامد...

از کتاب سیرت یک دیوانه






  • mohammadbagher ahmadi
۳۱
ارديبهشت

پیامبر پیر از راه شهری باز میگشت درست میان یک کویر با شنهای سرخ، شهری با دیوارهایی از طلا و بت هایی از جنس الماس که درون بت کده ها جای داشتند، درون آن شهر معبدی با شکوه و بلند بنا کرده بودند مشرف به تمامی ساختمانهای بزرگ و با شکوه اطرافش...
 باران می آمد، دفتر روی زانو و قلم میان دو انگشتش مرده بودند،  آب جمله ها را خیس کرده ، واژه ها محو شده بودند، جوهرشان روی کاغذ پخش شده بود، پیامبر پیر هیچ تلاشی برای بستن دفتر نمیکرد زیرا که انگشتانش بی جان شده بودند...
او میان کویر با پلکهایی باز خوابیده بود ، پوستش آفتاب سوخته شده و چشمانش چروک خورده بودند ، گرما آب درونشان را بخار نموده بود.
پیامبر کهنسال برای هدایت مشرکان و دعوت آنها به پرستش خداوند به آن شهر بزرگ قدم گذاشت، هر روز مردمی بی شمار را میدید که با هدایا ، نذورات و قربانی های انسانی به آن جا می آمدند ، یک روز درون معبد بزرگ و باشکوه شهر پای نهاد و پس از غسل درون حوضچه ای مسیر دالان تاریکی را طی کرد که به مهرابه ای کوچک منتهی میشد، درون آن مهرابه زیر حفاظی از شیشه، رد پایی بر زمینی ترک خورده نقش بسته بود ، از آسمان روزنه ای بالای این قدمگاه باز کرده بودند تا نور آن را روشن نماید و مقدس تر جلوه کند، دلیل قداست آن رد پا را از اهالی شهر پرسید ، هیچکس نمیدانست، تنها جوابی که میشنید این بود: کاهنان معبد میگویند مقدس است، کاهنان از جانب خدایان آمده اند پس ما نیز به قدسی بودن این رد پا ، این معبد ، این شهر و تک تک شنهای سرخ این کویر ایمان آورده ایم، نزد راهبی این پرسش را مطرح نمود، او پاسخ داد: پادشاهی که از این حوالی گذر میکرد اولین انسانی بود که این رد پای مقدس را دید، پس دستور داد به خاطر وجود آن، این شهر را در اطرافش بنا کنند و پرستشگاهی بر روی آن بسازند زیرا که تا دهها فرسنگ دور تر هیچ رد پای دیگری به چشم نمیخورد، بدون شک این رد پای یکی از الهگان ماست که از عرش روی خاک این سرزمین فرود آمده است و چون درون این جهان مادی گناهان زیادی انجام شده ، پای دومش را بر زمین نمیگذارد ، پر میکشد و به منزل آسمانی خویش باز میگردد و این تک رد پا که بر این زمین مقدس نقش بسته، دلیلی است برای اثبات وجود خدایانی مانند او...
پدر پیامبر کهنسال پیشه ی نجاری داشت، قبل از به دنیا آمدن او دچار جنون شد ، در کارگاه نجاری اش را به روی همگان بست ، روزها کار کرد و برای هر ماه بزرگ شدن و قد کشیدن پسرش یک پا از چوب ساخت، تا اینکه پس از روزها کار کردن در کارگاهش را باز نمودند و هزاران پای کوچک و بزرگ را که از چوب ساخته بود کنار جنازه اش مشاهده کردند، تنها پدرش میدانست که او قرار است تنها با یک پا زاده شود ، زیرا هر روز رد یک پای راست کوچک را نظاره میکرد که بر صفحه ی پوست بر آمده ی شکم همسرش نقش میبست و در لحظه ای کوتاه مانند ردی بر ساحلی شنی که امواج دریا آن را میشویند و میبرند یا به سان رد پایی بر تن کویر که با وزش نسیمی ناپدید میگردد ، رفته رفته محو میشد، هر روز ساعتها به پوست بر آمده ی شکم همسرش خیره میگشت و تنها رد یک پای راست را می دید که درون شکم او لگد می انداخت و بر پوست بر آمده ظاهر میگشت، پیامبر کهنسال پای دیگرش را در تاریکی رحم مادرش گم کرده بود و هیچگاه آن را پیدا نکرد، او تنها با یک پا به این جهان پر از نور قدم گذاشت، به خاطر آورد چند سال پیش، روی خاک همین قدمگاه ایستاده بود و دعای باران خواند، خداوند دعایش را اجابت نمود، بارانی شدید بارید و پایش در گل فرورفت، ناگاه آفتاب تند کویر شروع به تابیدن کرد و جای کف پای راستش در آن نقطه خشک شد و ماند و او بی توجه به رد پایی که بر جای گذاشته بود مسیر خیمه ی خویش را گرفت و از آن نقطه دور شد، درون آن مهرابه رد پای خودش را دیده بود.
از هنگامی که به پیامبری مبعوث شد بیشتر جهان شناخته شده ی آن روزگار را برای دعوت مردمان به کیش یکتا پرستی زیر پا نهاده بود، در یک لحظه این پرسش از ذهنش عبور نمود که ناخود آگاه ممکن است چند رد پا را بر کویر ذهن های مردمی خرافه پرست بر جای نهاده باشد و از رد پاهایی که سر تا سر دنیا از خود بر جای گذاشته است چند مهرابه و چند معبد بزرگ به این شکل ساخته شده اند؟!
برای این پرسشها جوابی نداشت، پس فریاد کشید و با وحشتی غیر قابل وصف از شهری که رد پایش را در قلب خویش نگاه داشته بود گریزان شد ، مسافت زیادی را طی نمود، ناگاه عصایش شکست و با پایی خسته، گرسنه و تشنه روی شنها افتاد، میدانست که هنگام مرگش فرا رسیده است، دفتری را که همراه داشت باز نمود و روی آن تنها چند جمله نوشت:
خداوندا!
از گناه بزرگم در گذر که نسبت به رد پای خویش بی توجه بوده ام!
در این پاس گذشته از ظهر که خورشید سوزان را نگاه میکنم ، آخرین دعایم را مستجاب کن!
میخواهم زیر باران، در حالی که دفترم باز است مرگم فرا رسیده باشد و آب جوهر این واژه ها را بشوید و با خود ببرد :
خودم، رد پایی که بر جای گذاشته ام و شهرهای گناه آلودی که ساخته ام...
نم نم باران می بارید، ساعتی گذشت، شدت گرفت و او با چشمهای خسته اش از دور، شهر آلوده به گناه را نظاره نمود که ستونهای معابدش به زیر آبی روان رفته و یک به یک فرو میریختند...
رد پای پیامبر کهنسال از روی زمین محو گشته بود، آفتاب تند شروع به تابیدن کرد و او در واپسین دم، نگاهش را به آن دوخت...
چند هزار سال گذشت، خداوند به فرشتگانش گفت: این آخرین انسان از نژاد کهنه است، میلیونها گناهکار با چشمانی اشکبار میان برزخی جهنمی گرفتار آمده بودند و در آرزوی فرصت دوباره ای میان شعله هایی تاریک میسوختند، زنان، همگی به بیماری رحم دچار شده بودند.
پیش از خواب برهنه شده و در آینه ای تمام قد اندام و چهره ی خویش را نگریست، روانه ی تخت خواب شد، پلکهایش را روی هم گذاشت و به رویایی شیرین فرو رفت...
از خواب بیدار شد، چشم باز کرد و به یکباره وحشتی عظیم تمام وجودش را در بر گرفت! جای میلیونها زخم نو و کهنه را روی بدن خویش نظاره نمود، نمیدانست هنگامی که خواب بوده، میلیونها روح بیمار در جسم او تولد یافته، زندگی کرده و رفته بودند...
هنگام خواب جسمش را به کرورها کرور روان بیمار قرض داده بود تا فرصت زندگی دوباره ای بیابند و خود را در این جهان پر از دشنه و تیغ و داغ و درفش آزمایش کنند!
 نفهمیده بود که آن زخم ها از کجا آمده اند، نمیدانست که آخرین انسانیست که وجود یافته و پس از او هیچ انسان دیگری زاده نشده است، او جوان ترین انسان موجود در پهنه ی گیتی بود،.جسمش فرصت زندگی دوباره ای داد به گناهکاران تا بار دیگر مورد آزمایش الهی قرار گیرند...
هنگامی که به تازه ترین زخم خیره شد آهسته پیش خود گفت: آه...دیو جذام یک شبه می آید و با این سرعت تمام تنم را میخورد...
چقدر خسته ام!
انگار که میلیونها فرسنگ پیاده راه رفته ام...
با خود گفت: کاش کنار یک بندر تجاری زندگی میکردم، آنگاه با بوق کشتی بیدار میشدم به جای صدای این شهر شلوغ...
چی؟! دریا؟! کشتی؟! دریا نه! کشتی نه! دریا خطرناکه! کشتی طعمه ی دهان موجهای عظیم اقیانوسه! دریا عمیقه! آدم که آبشش نداره! آدم که ماهی نیست! همون بندر تجاری بهتره...
آهسته پیش خود گفت: احتمالا به اندازه ی کافی "سروتنین" در مغزم ترشح نمیشه که این چنین دچار وسواس فکری شدم!
یک قرص فلوکسیتین برداشت و با آب خورد...
سپس نیشخندی زده و به اتاق مطالعه بازگشت...
چند شبی میشد که شکل ماه تغییر کرده و نیمه ی تاریکش روشن شده بود، لیکن مردمی که درگیر زندگی روزمره ی خویش بودند متوجه این رویداد بزرگ نمیشدند یا شاید برایشان اهمیتی نداشت!
چند ساعتی که به ماه جدید خیره شده بود این موسیقی سایکدلیک از گروه پینک فلوید روحش را در سفر به دنیایی ناشناخته همراهی میکرد:
دیوانه ی ماه زده روی علفزار است...
اگر سد سالهای سال زودتر از آنچه انتظار میرود شکافته شود
و اگر بالای تپه جایی برای پناه آوردن نباشد...
تو را در نیمه ی تاریک ماه خواهم دید...
 حین گوش دادن به این آهنگ، ساعت اتاقش از حرکت ایستاد، ابتدا فکر کرد که باطری آن  تمام شده است، مقاله ای  تحت عنوان "ظهور انسان اندیشه ورز از آفریقا" را کنار میز کارش گذاشته بود تا در فرصتی مناسب نگاهی به آن بیاندازد، مشغول مطالعه ی کتابی با عنوان شعور این ناشناخته بود، کتابی در مورد فیزیک کوانتوم، بی اختیار پای میز مطالعه پلکهایش روی هم رفتند، رویایی عجیب به سراغش آمد، فریاد میکشید و به مادرش که کور شده بود، فحشهای رکیکی میداد، همسایه ها در را شکستند، وارد خانه شدند تا آرامش کنند، آنها نیز کاسه ی داغ تر از آش شده و فحش های رکیک تری به او دادند!
هنگامی که آرام شد پیرزن سرش را در آغوش گرفت، خیاط بود، آنقدر دوخت و به چشمهای کم سویش سوزن زد تا در آخر بینایی هر دو را از دست داد، روی صورتش دست کشید و با لمس کردن جوشهایی که از آن بیرون زده و مانند کاراکترهای خط بریل برجسته شده بودند این جملات را خواند: چرا مرا به دنیا آوردی و جبر زنده بودن را بر من تحمیل کردی ؟  کاش مادرت تو را به دنیا نمی آورد تا تو هم مرا به دنیا نمی آوردی...از تو نفرت دارم ای عجوزه...ای جادوگر پیر...
مادر زیرلب گفت: کاش هیچگاه خط بریل یاد نمیگرفتم...
پینه های دست او به زبانی که از سوزنها آموخته بودند به وی گفتند: ولی من به فرزندم عشق می ورزم...
پرده ی اتاق پذیرایی را در آن بعد از ظهر گرم کنار زده بود که ناگاه توجهش به سمت بیرون پنجره جلب شد، چیز بزرگی شبیه به نقشه ی سه بعدی قاره ی آفریقا در نظرش بزرگ و بزرگ تر میشد و لحظه به لحظه نزدیک تر می آمد، سایه ی عظیمش کل زمین را در بر گرفت، تمام آسمان را پوشاند!
حاضرین در اتاق را به سمت پنجره فرا خواند  تا شاهد آن منظره ی شگفت انگیز باشند، عرق سردی بر چهره هاشان نشست، ناگاه با درخشش نوری تمام محیط اطراف سپید شد و همه ی حاضرین پس از تابش آن نور خود را روی زمینی جدید و در کسوتی نو مشاهده کردند، زمینی با خاکی سرخ و جوی به رنگ سرب، مرد جوان، مادرش و همسایه ها و تمام چند میلیارد نفر جمعیت متمرکز درون آن کویر سرخ با لباس سپید دانشمندان منظره ای عجیب را آفریده بودند، درست شبیه به نقاشیهای سوررئال!
همه ی حاضران در مورد مسائل کوانتومی صحبت میکردند، زبان هم را میفهمیدند، گویا نور سپید دانشی بیکران را به آنها داده بود! شخصی را میشناخت که بیست و چهار ساعت شبانه روز با گوشی های تلفن همراه خود مشغول بود، پنج عدد گوشی داشت، اینبار مشاهده نمود که به جای گوشی یک دستگاه تست کربن چهارده در دست اوست و سرش به آن وسیله گرم است و مدام زیر لب اعدادی را با اعشار به زبان می آورد و نتایجی را بر روی کاغذش ثبت مینماید، مرد مرموز ناگهان به سمت او آمد و گفت: دستتو بگیر بالا! هنگامی که دستهایش را بالا برد آن دستگاه را به او نزدیک نمود و پس از مدت زمانی کوتاه گفت: چرا مراقب سلامتیت نیستی؟ کربن چهارده ات کمه! بگیر این دارو رو بخور کربن تا چهارده ات زیاد بشه!
بعد از جاری شدن این جمله های عجیب از زبان او گردبادی شدید شروع به وزیدن کرد و شنهای سرخ کف صحرا را با خودش برد، هنگامی که شنها کنار رفتند میلیونها ردپای سنگ شده را نظاره نمود، زیر پای هر یک از افرادی که داخل آن کویر برهوت کنار او ایستاده بودند یک فسیل به شکل انسان قرار داشت، میلیاردها سنگواره ی انسانی ! زیر پای خودش را نیز نگاه کرد، او نیز سنگواره ی خود را داشت، سنگواره اش شکل انسانی را پیدا کرده بود که انگار مشغول مطالعه ی یک کتاب مرگش فرا رسیده بود، از دور سنگواره ای را نظاره نمود از انسانی که انگار یک پایش را از دست داده بود...
به حالت عجیب دست و پا و جمجه ی خود خیره شده بود که ناگهان محیط اطرافش تاریک شد، سرش را بالا برد، قاره ی آسیا با سرعت به سمتش در حال نزدیک شدن بود، به ناگاه آن نور شدید در لحظه ای پدیدار گشت، پلک هایش را باز نمود، به حالت پاها و دستهای خویش نگاه کرد، درست حالت سنگواره ی انسانیش را داشتند!
از رادیوی همسایه صدایی به گوش میرسید، مجری برنامه ی خبری در مورد ظهور یک نوع  ابر انسان با اندیشه ای پیشرفته تر نسبت به نژاد انسانهای "اندیشه ورز" از دل صحرای آفریقا صحبت میکرد، موجوداتی که با هوایی آلوده به سرب و گازهای سمی تنفس میکردند، گازهایی که انسانها تولید کرده بودند.
در خانه را باز نمود، آسمان به رنگ سرب در آمده و شنهای سرخ سطوح اتومبیلها، ساختمانها و جاده ها را پوشانده بودند، گردبادی سرخ رنگ به سمت شهر نزدیک میشد، زمین دیگر خریدار نسل آنها نبود، زمان انسانهای کهنه به آخر رسیده و عصر انسانی نو آغاز شده بود...

از کتاب سیرت یک دیوانه


  • mohammadbagher ahmadi
۳۱
ارديبهشت

گربه و گربه ماهی
درون اتاقم گربه ای داشتم و آکواریومی که یک گربه ماهی کوچک درون آن زندگی میکرد ، گربه ماهی هر جا که انعکاسی از تصویر خود را می دید به آن سو میرفت ، زیرا وقتی به انعکاس تصویر خود خیره میشد فکر میکرد ماهی دیگری به ملاقاتش آمده ، پس شیشه ی آکواریوم را با سر خود لمس می نمود ، هنگامی هم که پی میبرد دیوار شیشه ای هنوز آنجاست ناامید شده و باز میگشت.
گربه ماهی از بیرون دیده میشد ، ولی درون آکواریوم ، آن ماهی محصور شده بود با آینه هایی که از چهار طرف احاطه اش کرده بودند ، آینه ها تصویر یکدیگر را بازتاب می دادند و فضایی بی نهایت را برای ماهی خلق میکردند ، تا آنجا که وقتی به آینه ی روبروی خود مینگریست فکر میکرد میان اقیانوسی بی انتها درون قفسی بلورین اسیر شده است.
ماهی من آرزو میکرد و با خود میگفت: کاش تمام جاده هایم با یک دیوار پایان نمی یافتند، کاش تمام دیوارها به جاده های من ختم نمیشدند، کاش این دیوار شیشه ای وجود نداشت و جاده ی مرجانی ام تا ابدیت ادامه میافت، چند لحظه به فکر فرو رفت و زمزمه ای انگار از عدم درون سرش پیچید که میگفت: مگر نمیدانی که آخر هر جاده یک دیوار است ؟ بیهوده میروی ای گربه ی ابله !
او هر بار به عکس خویش در آینه مینگریست  فکر میکرد بازتابی که از تصویر خود میبیند، دوست با وفایش است که برای ملاقات با او آمده ، به چشمانش خیره میشد و با او حرف میزد، یکبار به آن تصویر گفت : خوش به حالت رفیق که در این فضای بی نهایت آزادانه شنا میکنی ، هر بار برایت احساس دلتنگی میکنم و به سمت دیوار قفسم می آیم در یک لحظه تو را جلوی چشمان خویش میبینم که به من نزدیک میشوی !
ولی این را بدان که قسمتی از این فضای بی نهایت که در آن هستی از آن من است و این قسمت همان جاییست که در آن زندانی هستم، اما قول میدهم که اگر این دیوارهای شیشه ای را بشکنی قول میدهم آن را با تو سهیم شوم.
هنگامی که گربه ماهی این را گفت ، ناگهان احساس کرد بدون اراده تکان میخورد و آّب او را به این سو و آن سو میبرد و به دیواره های قفس شیشه ایش میزند!
ماهی بیچاره نمیدانست که هر بار به شیشه ی آکواریوم نزدیک میشد تا به خیال خود با دوست قدیمی اش حرف بزند ، گربه ی خانگی من از بیرون او را نظاره میکرد و هر نوبت که با تصویر خود  حرف میزد گربه ی من در حالی که به چشمان او خیره میگشت به تمام حرفهایش گوش میسپرد، گربه ها و گربه ماهی ها زبان یکدیگر را خوب میفهمند...
آخرین روز زندگی آن ماهی یک بعد از ظهر گرم تابستان بود که من برای خرید بیرون رفته بودم ، آکواریوم بر اثر تقلای گربه روی موزاییک های کف آشپزخانه افتاد و شکست ، آنگاه گربه ماهی که از آن محیط بیرون آمده و روی زمین افتاده بود، با جهانی دیگر روبرو شد که تا آن لحظه آن را ندیده بود، فهمید که در آنجا تنهاست و هیچ دوستی ندارد...
او در حالی که نفس های آخرش را میکشید میگفت: رفیق ! رفیق !
گربه ی خانگی من تا این کلمه را از زبان وی شنید بالای سرش حاضر شد و در حالی که گربه ماهی بیچاره داشت جان میداد و دمش را بر زمین میکوبید به او گفت : ای برادر! من به وعده ی خود عمل نمودم و دیوارهای بلورین اطرافت را شکستم ، حال تو نیز به قولی که به من دادی عمل کن و قسمتی از جهانی را که در آن بودی با من سهیم شو...!
گربه ی خانگی من هیچ گاه در زندگیش مفهموم زندان و قفس را درک ننمود، همانطور که گربه ماهی من هیچ گاه معنای بازتاب را نفهمید... 

از کتاب سیرت یک دیوانه

  • mohammadbagher ahmadi
۳۱
ارديبهشت

کفشهای ورنی سپید رنگی پشت ویترین مغازه خودنمایی میکردند ، دو کودک مشغول تماشای آنها بودند ، یکی از آنها ایستاده و دیگری نشسته بر روی یک صندلی چرخدار...
آن که ایستاده بود تنش بوی توتون سوخته شده میداد و پاهایش نیز زخم هایی داشتند با تاولهایی چرکین و آنکه نشسته بود هیچ زخمی روی پاهای خود نداشت...
ایستاده آرزو کرد برای نان شب آن اندازه راه نرود تا آن کفشهای ورنی سپید رنگ هیچ گاه پاره نشوند و نشسته آرزو کرد آن قدر راه برود تا آن کفشها خیلی زود پاره و مستهلک گردند...
کرکره ی مغازه کشیده شد ، نشسته به زخم پاهای ایستاده چشم دوخته بود و ایستاده به صندلی چرخدار وی نگاه میکرد...
نشسته حسرت ایستادن را میخورد و ایستاده آرزوی نشستن روی آن صندلی چرخ دار را در دل داشت...
شب چهاردهم ماه بود، خورشید به دخترش ماه گفت: اسم تو مهتابه، اسم من آفتاب، تو صورتت سوخته و هیچ روبنده ای نداری ولی من حجاب دارم و تنم سرخه با چادری به رنگ زرد، فردا با تکون دادنش روی تو، پدرت تاریکی رو خبر میکنم تا بیاد و جسم سفیدت رو بپوشونه، ولی ماه که از کامل بودن خود لذت میبرد از اینکه باز باید سایه ای از پدر را روی جسم خویش تحمل میکرد ناراحت شد و آهی کشید و نگاهش را به سمت پسر بچه ی ده ساله ای دوخت که بدون توجه به کمال وی قدم زنان به کف خیابان چشم دوخته بود، پس به او گفت : ای مرد بسوز!
در عصر یخبندان میان کوههای سپید کشوری بود که تمام مردمش فقیر بودند
سکه ی رایج آن کشور از شکلات ساخته میشد ، بانک مرکزی اش یک قنادی بود
مردم از گرسنگی پولهایشان را میخوردند و به این خاطر اکثر اوقات در فقر مالی به سر میبردند
آنها همیشه با پادشاه دعوا داشتند که چرا پولهایمان را به جای شکلات از فلز نمیسازی؟
پادشاه به رازی باستانی آگاه بود که آنها نمیدانستند...
او به آنها میگفت : همه ی ما از یک تخم مرغ به وجود اومدیم و بعد از مرگ هم جزئی از اون تخم مرغ میشیم ، ولی هیچکس حرفش را باور نمیکرد ، مردم خیال میکردند پادشاهشان دیوانه شده!
امروز از آن کشور جز دریاچه ای پر از شکلات داغ و در حال غل زدن باقی نمانده.
هنگامی که عصر یخبندان تمام شد ، آنگاه که آفتاب شروع به تابیدن کرد، مردم به راز پادشاه آگاه گشتند، آنها از درون یخچال بیرون آمده ، زیر آفتاب گرم اجاق مایکروویو آب شده و به همراه سکه ها، ساختمانها، ماشین ها و خود پادشاه به درون قالبی جاری شدند که شکل تخم مرغ عید پاک را داشت!
کارگر قنادی مشغول قرار دادن تخم مرغ ها و خرگوش های شکلاتی عید پاک درون ویترین مغازه بود که صدای بوق کامیون به گوشش رسید ، بیرون رفت و جعبه های مواد آتش زا را از داخل آن پیاده کرد و داخل انبار پایین قنادی جاسازی نمود...
پسرک هر روز در خیابانهای شهر دنبال کاغذ باطله و ته مانده ی سیگار میگشت و شبها بیدار میماند، کاغذ های باطله رابا دقتی فراوان به برگه هایی هم اندازه تقسیم مینمود، خاکستر ها را از ته مانده ی سیگارها میزدود، توتون های باقی مانده و سالم را از کاغذ سوخته شان جدا میکرد و داخل برگه هایی که قبلا بریده بود میپیچید، تا صبح حدود صد ها سیگار درست میکرد ، به پایین شهر رفته و آنها را میفروخت.
شبها به عنوان نگهبان بدون دستمزد برای داشتن سرپناهی گرم داخل انبار وسایل آتش زا زندگی میکرد، انبار تاریک بود و چند متر زیر زمین قرار داشت، تنها روزنه ای که نور از آن به داخلش میتابید دریچه ی تنگ کنار پیاده رویی بود که افراد ثروتمند شهر روی سنگفرش آن قدم میزدند، بالای انبار قنادی بزرگ شهر قرار داشت که شکلاتهایی با هر طعمی که دوست داشتی در آنجا پیدا میشد، پسرک تافی های صورتی رنگ را بیشتر دوست میداشت، یک شب مرد عابری هنگامی که سیگارش تمام شد آن را لگدمال نکرده داخل دریچه انداخت، به ناگاه انبار آتش گرفت و صورت پسرک در آن حادثه سوخت...  
چند سال گذشت ، نیمی از رخساره اش را آتش سوزانده بود، نیم دیگرش را زمان ، نیمی از چهره اش بر اثر گذشت سالهای سال پیر گشته بود، نیم دیگرش در سنین کودکی پیر شد، یک روز صورت خود را در آینه نگریست و اثری از بهبود روی آن نیافت، شصت سال بود که هر روز چهره ی خود را در آینه ی قدیمی که میگفتند شوم است و ارواح چهره ی خویش را درون آن میبینند نظاره مینمود بلکه اثری از بهبود روی آن بیابد، ولی با پا گذاشتن به میانسالی زخمهای پیری نیز روی چهره اش نمایان میشدند، دیگران برای دلداریش میگفتند: زخمهایت بهبود یافته و پوست نو روی پوست کهنه آمده، ولی از آغاز آنچه روی صورتش خودنمایی مینمود پیری بود، با خود گفت: مرگ آینه زمانی است که دیگر انعکاس تصویر خود را در آن نبینی...
فراموشی او وقتی است که دیگر لبخندهایت را به یاد نیاورد و تنها تلخندهای پیری ات را در ذهن شیشه ای خویش ضبط کند...
درون آینه های پیر و خاک خورده خود را انسانی فراموش شده می یابی...

 سپس نا امید رفت و روی کاناپه ی کابوسهایش لم داد، رویایی دید، زمستان بود، شب چهاردهم ماه، نزدیک عید پاک پسرکی ده ساله با کفش ورنی سپید رنگی از آسانسور پیاده شد و با شور و اشتیاق به سمت نور ماه که از تنها روزنه ی داخل انبار روی جعبه ی پر از فشفشه افتاده بود دوید، صندلی چرخداری بدون سوار به سمت او نزدیک میشد، روی آن نشست ، به ناگاه فشفشه ای به سمت سقف پرتاب شد و پس از آن تمام فشفشه ها پرتاب شدند، او بی خبر از علت این اتفاق جلوی چشمانش را با دست پوشاند ، خواست از روی آن صندلی بلند شود اما نتوانست ، ناگهان چیزی سبک با صدایی زنگدار روی سرش فرود آمد ، زرورق بود، دست خود را برداشت، پلکهایش را باز نمود و منظره ای شگفت انگیز را نظاره کرد، تافی های صورتی رنگی که همیشه از پشت ویترین شکلات فروشی آنها را تماشا میکرد در حال باریدن روی زمین انبار بودند، هر فشفشه ای که به هوا میرفت به جای آتش بر تن نحیفش شکلات سرازیر مینمود، شکلاتهایی که به دلیل فقر و تنگدستی نمیتوانست آنها را بخرد اکنون داشتند روی سرش میباریدند، یکی از آنها را باز نمود، تافی حرارت داشت ، در آن سرمای طاقت فرسا گرمای لذت بخشی بود ، آن را روی صورت خود گذاشت تا رخساره اش را گرم نماید، احساس کرد مایع لزجی روی پوستش در حال سر خوردن است، تافی داشت روی صورتش آب میشد و هر جا که جریان میافت آن قسمت را میسوزاند و پیش میرفت، شکلات بخشی از صورتش را پوشاند و سپس جامد شد، زرورق تافی را برداشت و خود را در بازتاب آینه مانندش نگریست، نصف صورتش جوان بود و آن قسمت که شکلات روی آن را میپوشاند پیر شده بود، به ناگاه گرمای سهمگینی را اطراف خویش احساس کرد، شکلاتهایی که از آسمان باریده بودند آب شدند، زمانی نگذشت که آتش گرفتند، شکلاتی که روی چهره اش را پوشانده بود نیز شعله ور شد و او نتوانست چشمان خود را ببندد ، زیرا که در آن کابوس پلکهایی نداشت که دیدگانش را از گرمای اطراف محافظت کنند، آتش به درون نگاهش نفوذ کرد، بیدار شد، جسمش را روی کاناپه دید، پیش از این جدا شدن روح از بدنش را تجربه کرده بود، پس با خود گفت: مثل همیشه بر میگردم!
به سمت آینه ی قدیمی رفت و چهره ی خویش را درون آن نظاره نمود، دو طرف صورتش پیر بودند، دستی روی نیمه ی سوخته ی صورتش کشید و دید تکه های شکلات به یکباره از آن جدا شده و روی زمین ریختند، یک نیمه ی صورتش جوان شد، روی نیمه ی دیگرش نیز دستی کشید و شکلات ها را ذره ذره از روی آن جدا نمود و روی دراور ریخت، آینه را نگاه کرد و ده سالگی خود را درون آن دید، سپس به جنازه ی پیرمرد پشت سرش که روی کاناپه لم داده بود نگاهی انداخت ، دیگر به سمت آن باز نگشت، با شور و اشتیاقی کودکانه به طرف در باز آسانسوری دوید که که به ماه کامل میرسید، دیگر نفرین ماه تمام شده بود، او جانی در بدن نداشت...          
عید پاک تمام شده بود، داخل ویترین مغازه ی قنادی یک تخم مرغ شکلاتی وجود داشت ، شصت سال میشد که نگاه رهگذران مختلف را به خود جلب کرده بود ، یک روز پسرک بازیگوش شیرینی پز تصمیم گرفت آن شکلات را آب کرده و داخل چند هزار قالب قدیمی جاری کند، قالب یک پادشاه پیر با تاجی که انگار به سرش چسبیده بود ، هزاران قالب که شکل مردم تحت فرمانش را داشتند و صدها قالب به شکل سکه های قدیمی ، سکه های شکلاتی...

از کتاب سیرت یک دیوانه
شکلات

  • mohammadbagher ahmadi
۳۱
ارديبهشت

مرد در حال فرو کردن سنجاق بر جسم مرده ی پروانه ای با بالهای آبی بود تا آن را کنار کلکسیون پروانه هایش قرار دهد، آن پروانه زیباترین پروانه ی مجموعه ی او بود...
دختر کوچکش آمد و گفت: بابا این پروانه چه بالهای قشنگی داره، بالهاش به رنگ آسمونه!
مرد در جواب او گفت: ولی با این بالها هیچوقت پرواز نکرد...
دخترک پرسید: بابا چرا با این بالهای قشنگ پرواز نکرد؟ میترسید خراب بشن؟!
پدر گفت: راز این ماجرا در داستانی است که برایت تعریف میکنم...
و اینگونه داستان را آغاز نمود:
میان باغ دسته ای مگس که تازه از شفیره ی خویش آزاد شده بودند شادمانه به سمت آسمان پر میگشودند.
بعد از مه صبحگاهی، کرم ابریشم، درون شبنمی که از یک برگ چکیده بود به چهره ی خود خیره گشت، آهسته گفت: مرگ شبنم ها زمانی است که دیگر انعکاس چهره ات را درون آنها نبینی...
فراموشی آنها وقتی است که لبخندهایت را به یاد نیاورند و تنها تلخندهای پیری ات را در ذهن بلورینشان ضبط کنند، آنگاه که درون زمین فرو بروند و دانه ی گیاهان را بارور کنند هر جوانه ی یک گیاه، پیر و کهنسال از دل خاک زاده خواهد شد...
درون شبنم های گل آلودی که با غبار برگها روی علفهای هرز چکیده اند خود را کرم خاکی فراموش شده ای می یابی...
به این فکر میکرد که در چه زمانی از روی برگ تازه ی یک درخت سیب میان کرمهای خاکی افتاد، پیر گشته و به بیماری فراموشی دچار شده بود، از خزیدن میان کرمهایی که فکر میکرد خواهران و برادرانش هستند خسته شده بود...
به موجودی نگاه کرد که با دو بال بزرگ و آبی بالای سرش پرواز میکرد، آن موجود مادر او بود، مدام بالای سرش پرواز میکرد و میچرخید تا شاهد پروانه شدن و پرواز کردنش باشد...
با خودش گفت: کاش ما کرمهای خاکی نیز دو بال داشتیم
دو بال به این زیبایی با این رنگ آبی...
کاش صاحب دو بال آبی بودیم!
او عاشق این رنگ بود...
کرمی خاکی که روی زمین کورمال کورمال و بی هدف تاب میخورد به او گفت: تو بیمار شده ای، امشب حرفهای بی ربطی میزنی!
ما کرمهای خاکی فقط میخزیم و میخوریم و بدون آنکه ببینیم گنده میشویم، ما تنها رنگ سیاه را میبینیم، آبی دیگر چه رنگی است؟!
کرم ابریشم که خود را هم نوع او میپنداشت در جواب گفت: آبی زیباترین رنگ دنیاست، آبی رنگ آسمان روز است...
کرم خاکی به او گفت: روز دیگر چیست؟
آسمان تنها یک رنگ دارد و آن هم سیاه است!
آن جا که من با پوست شکم چند تکه ی خویش سطح آن را لمس مینمایم زمین نام دارد و آن جا که با پولکهای زیبای خویش سطح آن را حس نمیکنم آسمان نام دارد، هم زمین سیاه است و هم آسمان، از روز نخست همینطور بوده و تا ابد همینطور خواهد بود...
کرم ابریشم گفت: من همیشه دچار این توهم بوده ام، میبایست مانند شما همه چیز را سیاه ببینم، لیکن تمام روز چیزهایی را میبینم که در واقعیت وجود ندارند...
مثلا شما را موجوداتی میبینم دراز و بدون پولک و فلس، رنگ صورتی روشنی دارید و مدام درون خود میلولید!
آری من بیمارم، من از روز نخست دیوانه زاده شدم...
کرم خاکی گفت: ما کرمهای خاکی زیباترین موجودات دنیا هستیم، هیچوقت هم به دور خود نمیلولیم و روی بدن خود پولک و فلس داریم...به خودت افتخار کن ای کرم خاکی!
این را بدان که ما برای کرم بودن برگزیده شده ایم و خداوند سیاهی آسمانها و زمین، ما را بهترین مخلوق خویش نام نهاده و تمام جهان را برای اینکه منزلگاه ما باشد آفریده است...
مرتبه ی ما بسیار بالاتر از حیوان(مورچه ی قرمز) و جانور(مورچه ی سیاه) است...ما کرم خاکی هستیم ! 
هنگامی که آنها داشتند با یکدیگر حرف میزدند باغبان از نردبان بالا رفت تا شاخ و برگ درخت سیب را هرس کند،  آنها مشغول صحبت بودند که ناگهان هزاران برگ سبز و تازه روی زمین افتادند و خاک آن محدوده را پوشاندند، کرم ابریشم بدون هیچ اراده ای به سمت آن برگها رفت و تا چند روز با کرم خاکی هیچ حرفی نزد، زیرا که دهان او بی اختیار و بدون آنکه خود اراده کند در حال جنبیدن بود و به او مجال صحبت نمی داد!
چند هفته گذشت و او بی آن که بداند چه میکند تارهایی به دور خود تنید، درون پیله ای اسیر شد و خود را در تاریکی مطلق یافت، دیگر میتوانست حرف بزند، پس فریاد زد: کجایی برادر!
و کرم خاکی به او جواب داد: من همینجا هستم!
کرم ابریشم گفت: بیماری من معالجه شده! من دیگر مانند تو و هزاران خواهر و برادر دیگرم شده ام!
من سلامت عقلی خود را باز یافته ام!
اکنون من همه چیز را سیاه میبینم!
خدا را شکر که شفا یافته ام!
کرم خاکی به او گفت: از اینکه دیگر همه چیز را آنطور که هست و قرار بوده که باشد میبینی خوشحالم برادر...
چندین روز گذشت و کرم ابریشم دچار یک حس غریب و نا آشنا شد، احساس کرد چیزهایی روی تنش در حال جنبش هستند، و از دهانش چیزی مثل یک شلاق بیرون آمده است که مدام تکان میخورد...
آنقدر دست و پا زد تا سرانجام پیله اش شکافته شد، هنگامی که از پیله در آمد تبدیل به پروانه ای زیبا با بالهایی آبی شده بود، بالهای آبی خود را نگاه کرد، ولی با ناراحتی آهی کشید و به کرم خاکی گفت: برادر! من دوباره بیمار شده ام، چشم من از واقعیات دور شده است، آنچه را که نیست میبیند، دوباره همان درخت را میبینم، دچار این توهم شده ام که آسمان آبی است، تو را موجودی دراز میبینم که روی زمین دور خود میلولی!
از همه بدتر خود را در جسم موجودی که ماهها پیش بالای سرم پرواز میکرد و صاحب بالهایی آبی بود نظاره میکنم، من دوباره دیوانه شده ام، حتی دیوانه تر از قبل!
کاش تمام اینها واقعیت داشت، کاش بال داشتم، کاش بالهایی آبی داشتم، کاش پرواز میکردم و به آسمان میرفتم، ولی افسوس که تمام اینها جز توهمی که در ذهن من است هیچ نیستند...
آن پروانه ی آبی که فکر میکرد کرم خاکی است تا لحظه ای که زنده بود هیچگاه نفهمید که پروانه ای زیباست، هرگز بالهای خود را تکان نداد، هیچ گاه در تمام عمرش لذت پرواز را تجربه نکرد، حتی پاهای خود را تکان نداد و مثل یک کرم کوچک و حقیر با عضلات پایین شکمش همینطور بی هدف روی زمین تاب خورد، او با اینکه صاحب دو بال به رنگ آسمان شده بود هیچگاه به آسمان نرفت...
کودکانی که زیر سایه ی درخت سیب بازی میکردند هیچگاه به سمت او نزدیک نمی شدند، چون به این فکر میکردند که تاب خوردن بی هدفش روی زمین نشان از دردی دارد که موجودی نیمه جان آن را متحمل میشود، از طرفی چون بالهای خود را جمع کرده بود و هیچگاه آنها را از هم باز نمیکرد زیباییشان از چشم آن کودکان بازیگوش مخفی می ماند، پس او را به حال خود میگذاشتند و میرفتند، آنها با تورهای خویش به دنبال پروانه هایی بودند که در آسمان پرواز میکردند زیرا که میخواستند برای مدتی آنها را به اسارت درآورده و بالهایشان را نوازش کنند، سپس آزادشان نمایند تا پرواز کنند و با لذتی بی پایان بال زدنشان را در آسمان به نظاره بنشینند و به خود افتخار کنند که پروانه ای را از چنگ هوسهای خود نجات داده اند و از اسارت خویش آزاد نموده اند...
پروانه ی آبی قصه ی ما هیچگاه پر به آسمان نگشود، او درست مانند کرمهای خاکی آنقدر روی زمین خزید تا مرد...
هنگامی که داشت جان میداد با خود گفت: هیچگاه کرم خاکی خوبی نبوده ام، کرم خاکی خوب بودن یعنی همه چیز را سیاه دیدن، کاش پروانه ای زیبا بودم و با بالهای آبی خویش به سمت آسمان پر میگشودم، مجموعه داری مرا با تور میگرفت و خشک میکرد و در کلکسیون پروانه هایش قرار میداد...
حال آخرین آرزوی پروانه ی زیبا برآورده شده است، او دیگر توان جمع نمودن بالهای خویش را ندارد زیرا که جانی در بدنش نیست، دیگر بالهای آبی او دیده خواهند شد و تمام کودکانی که او را از روی زمین بر نمیداشتند زیبایی او را تحسین خواهند کرد، زیبایی او دیگر از چشمهای هیچکس نهان نیست ولی کاش برای یکبار هم که شده پرواز را تجربه میکرد...
این داستان کوتاه برای انسانهایی مانند ما رازی را درون خود نهفته دارد و آن راز این است که ما بسیار بیشتر از آنچه فکرمیکنیم خویشتن را شناخته ایم بعدهایی را هنوز درون خود کشف ننموده ایم، گاهی آنها را با چشمان خویش نظاره میکنیم لیکن باورشان نمی نماییم، تنها میبایست این نکته را باور کنیم که برای پرواز خلق شده ایم نه خزیدن و راه رفتن...

از کتاب سیرت یک دیوانه



  • mohammadbagher ahmadi
۳۱
ارديبهشت

روزی قلم در دست گرفتم و روی کاغذی سپید برای زن درونم اینگونه نوشتم: دخترم !
حسرت بی پدری و بی مادری تا پایان عمر با انسان است...
بزرگ ترین درد یتیم میدانی چیست؟
یتیم بودن بزرگترین دردش این است که وقتی صاحب فرزندی شدی هیچگاه نمیتوانی به او بگویی: پدرم همیشه میگفت...
هنگامی که فرزندت صاحب فرزند شد نوه ات را که در آغوش گرفتی نمیتوانی به او بگویی: پدر پدربزرگت همیشه میگفت...
زیرا که او همیشه نبود تا همیشه بگوید...
این حسرت همیشگی تا پایان عمر با انسان است...
آه...که چقدر دلم میخواهد یک روز رگ مرگ را بزنم، با میم آن بنویسم: مادر...
آغاز من یک تردید بود ، تا آن هنگام که روی کاغذ تست بارداری با جوهری سیاه یک صلیب کشیده شد...
عیسی بر صلیبی جان داد ، من بر صلیبی جان گرفتم...
روی کاغذی سپید یک راستا بودم که مادرم به راست بودنش تردید داشت...
خط فاصله ای بودم تا مرز وجود داشتن...
جنازه ای با کفنی سیاه بر پهنه ی برف رنگ کاغذی سرد...
تا اینکه نیزه ای بر جسم خوابیده ام فرود آمد
و من بیدار شدم !
جوهر جریان یافته از خودنویس پزشک مرا بر آن پهنه ی سپید بیکران مصلوب نمود
و اینگونه شد که تردیدها رفتند...
و اینگونه شد که یقین ها آمدند...
روز پیش از به دنیا آمدنم، زندگی تمام چیزهایی را که در آینده خواهم داشت نشانم داد و دو راه پیش پای من گذاشت، گفت: دلت میخواهد تمام داشته هایت را در یک نوبت از تو بگیرم یا ذره ذره آنها از وجودت جدا کنم؟
قدری تامل کردم و با خود اندیشیدم که اگر راه دوم را برگزینم درد و رنج کمتری خواهم کشید ، آن را برگزیدم، پس زندگی نخست با بریدن ناف خانه ی جنینم را که همان رحم مادرم بود از من گرفت ، سپس سینه ی مادرم را از من گرفت ، بعد لالایی مادرم را ، بعد جوانی مادرم را ، و در آخر خود مادرم را...
نوزادیم را از کودکیم گرفت ، کودکیم را از جوانیم گرفت ، کودک درونم را از پندار، گفتار و کردارم پاک کرد ، جوانیم را از پیریم گرفت...هنگام پیری سنگینی سالهای گذشته را روی شانه هایم قرار داد و کمرم را نیز خم کرد...
حال می اندیشم به روز قبل از به دنیا آمدنم که اگر اولی را برمیگزیدم این همه سال متحمل این رنج ها نمیشدم ، مادرم نیز برایم لالایی میخواند...
مرد زاهدی را میشناختم که شصت و پنج سال عمر کرد، شبی در خواب او را میان دوزخی سهمگین نظاره نمودم، پانزده سال جوان تر شده بود...
درون شعله هایی تاریک میسوخت و فریاد میکشید و میگفت: من گناهکار زاده شده ام !
هر چه می اندیشید پانزده سال از عمر خود را به یاد نمی آورد، همه ی آن سالهایش گم شده بودند...
نمیدانست که در آخرین روز زندگیش یک طوفان و یک نسیم به سراغش آمده بودند، نسیم ملایم وزید و پانزده سالگیش را به سان یک پر در آغوش نرم خویش گرفت و راهی بهشت کرد...
طوفان سهمگین آمد و پنجاه سالگیش را با خود به دوزخ برد، مرد میان شعله های تاریک قدم میزد و فریاد میکشید: من گناهکار زاده شده ام !
تا اینکه نسیمی از بهشت به جهنم وزید و راهی را از میان شعله ها برای او باز کرد، او سالهای گم شده اش را در مرز میان دوزخ و بهشت یافت و نگاه در نگاه معصومانه ی او دوخت...
سالهای گم شده به نگاهش نفوذ کردند، احساس کرد کهنسال تر شده است، به سمت بهشت راهی شد و دیگر به آن دوزخ تاریک بازنگشت... 
ده سالم بود، در هیچ دوره ای به اندازه ی آن سالها از زندگی لذت نبردم زیرا که پدرم زنده بود و در آخرین سال عمرش یعنی در ده سالگی من برایم تابی بر شاخه ی درخت گردو ساخت، او در یک باغ بزرگ نگهبان بود، شبها از فاصله ی چند صد متری بین کلبه و درخت گردوی بلند می ترسیدم، ولی روز که میشد این فاصله برایم لذت بخش بود، زیرا که این مسیر با آن درختان تنومندش جذابیتی خاص برایم داشت، درختان را نگهبانی میدانستم در برابر غول ترس، ولی شب که میشد آنها را نمی دیدم و به علت کوچکی جثه و بزرگ نبودن افکار و انبوه بودن خیال این راه برایم جزء طولانی ترین مسیرهای جهان به شمار می آمد.
یازده سالم بود که پدرم مرد، رنگها از وجودش پر کشیدند، رنگها مانند گنجشک ترسو هستند، تا احساس ترس کنند پرواز کرده و جای خود را به رنگ جدیدی میدهند تا روی موجودی که قبلا بر آن نشسته بودند، بنشیند، گربه ی رنگ خوار همیشه به دنبال شکار گنجشکهای رنگ است، رنگهای سرخ و سفید چهره آن هنگام که از ضعف و مریضی احساس ترس کنند بالهایشان را میگشایند و پرواز میکنند و جای خود را به رنگ زرد میدهند تا روی رخساره ی انسان بنشیند، گنجشکهای سرخ و سفید اگر از مرگ بترسند از جسم انسان پرکشیده و جای خود را به گنجشکهای کبود میدهند تا روی جنازه ی انسان را بپوشانند و تمام بدن او را کبود کنند...
یازده سالم بود که یک روز به اتاق پدرم رفتم و پتو را از روی صورتش کنار زدم، رنگ پوستش کبود شده بود، از آن روز وحشتی کبود رنگ بر زندگی ام سایه انداخت...
کنار جسم کبود، دفتر خاطراتش روی زمین سرد افتاده بود، میان آن را باز نمودم، گویی کسی را خطاب قرار داده باشد، با حروفی بزرگ روی آن نوشته بود: انسان!
هنگامی که آن واژه را خواندم به فکر فرو رفتم و به نقطه ای از دیوار زل زدم، در آن هنگام احساس کردم دیوار روبرویم از من فاصله گرفته و در لحظه ای نزدیک نگاهم آمد، سرم گیج رفت، انگار که سوار بر یک تاب شده باشم که به اتصالی بر سقف اتاق گره خورده بود ! میان آن دور و نزدیک شدن ها فریادی از عدم در گوشم طنین انداخت که میگفت: انسان!
چند صفحه از آن را ورق زدم، این نگاشته ها آمدند:
هنگامی که صاحب فرزندی شدم ، نامی بر وی نخواهم نهاد...
تا آن گاه که بزرگ شود و نامی برای خود انتخاب کند او را انسان صدا خواهم کرد!
میگویم جلوی محل تولد شناسنامه اش بنویسند: جایی که برای اولین بار همسرم را هوس کردم، او در آنجا زاده شد!
در آن ساعت شوم فهمیده بودم که چرا پدرم تا زنده بود هیچگاه مرا صدا نکرد ، شاید به این ادراک رسیده بود که من انسان نیستم!
سالها از پی هم گذشتند ، جثه ام بزرگ شد و اندیشه ام آنقدر پر گشود که تا مرز ابدیت و مرگ پیش رفت ، لیکن به درهای بسته خورد، زیرا که تا موعد مقرر حق عبور از آن مرز را نداشت، جسم و روحم بزرگ شده بود ولی من هنوز همان پسربچه ای بودم که از تاریکی میهراسید، زندگی و مرگ برایم چیزهایی تاریک و مبهم بودند، هیچ تصوری از مرگ نداشتم غیر از تصویر رنگ کبودش...از مردن خویش میهراسیدم زیرا که از هر آنچه مجهول مینمود بیزار بودم، شبها با چراغ روشن میخوابیدم.
ده سالم که بود باد و انعطاف شاخه ی درخت تاب مرا هل میدادند، روز تولد هشتاد سالگی ام بار دیگر سوار بر تاب کودکیم شدم، ده سالم که بود، یکبار بادی وزید و جسم مرا از آن تاب روی زمین پرتاب کرد، اینبار در دوران پیری بادی که از لابلای شاخه ی درختان میپیچید و هوهو میکرد باد مرگ بود، بادی ملایم که تاب را تکان داد، باد بر درخت کهنسال جسم من وزید و گنجشکهای زرد که نشانی از جسم مریض من داشتند از لابلای شاخ و برگهای من پر زدند و جای خود را به گنجشکهای کبود دادند، باد مرگ جسم کبود من را بر شاخه ی آن درخت گردو باقی گذاشت، ده سالگی ام را جدا نمود و روح مرا به سان بندبازی ماهر در هوا چرخ داد و چرخ داد تا روی تابی دیگر انداخت، تابی که به جای باد خداوند آن را هل میدهد، هنگامی که به عقب می رود ازل را میبینم و در حرکتی به پیش روی ابدیت خویش را به نظاره می نشینم ، مانند دیواری که در کودکی به نگاهم نزدیک میشد...درست در میانه ی این رفت و برگشت از آغاز تا سرانجام، فریادی در گوشم میپیچد که مرا خطاب قرار میدهد: انسان!
من روی این تاب کودک ده ساله ای هستم که همیشه میخندم و درست در میانه ی دفتر هستی به فکر فرو میروم و به انسان بودن خویش لبخند میزنم...

از کتاب سیرت یک دیوانه



  • mohammadbagher ahmadi
۳۱
ارديبهشت

سنجاب روی شاخه ی درخت گردوی پیر به کلاغ گفت: زمستان فصل سوگواری درختان است...
کلاغ قار قار کرد و جواب داد: پاییز فصل سوگ درختان و زرد رنگ سوگواریشان است ، آنها در فراق دستهای خورشید که مدام شانه هایشان را نوازش میکرد جامه ای به رنگ آفتاب بر تن میکنند و به سوگ می نشینند، تا اینکه زمستان از راه میرسد و جامه ی سپیدش را به آنها پیشکش میکند تا جامه ی سوگواری را از تن بیرون کنند، دیری نمیگذرد که درختان  بار دیگر دستهای گرم خورشید را پشت شانه های ترک خورده ی خویش احساس کرده و در آن هنگام عرق شرم میریزند زیرا که پیشکش زمستان را قبول کرده بودند، پس برای دلداری از خورشید جامه ای را بر تن میکنند که او رنگهای آن را دوست دارد، جامه ای سبز با طرحی از شکوفه های بهاری...
کمی دورتر از درخت پیرمرد به کودکیش می اندیشید و آهسته پیش خود میگفت: تنها هنگام کودکی جهان تو گرد است، جهان تو کودک است، تو را دست و پا گیر نمیکند، چون دست و پایی ندارد!
هنگام کودکی جبر و اختیار برایت معنایی نمیدهند و تو مجبور نیستی گوشه ای از یک هشت گوشه را انتخاب کنی و در آنجا پشت میزی هشت گوش درون اتاقی هشت گوش در ساختمانی هشت گوش بنشینی تا در آخر ماه دسته ای اسکناس هشت گوش کف دستهایت قرار دهند...
هنگام کودکی جهان تو گرد است و تمام این گردی از آن توست، آنگاه که بزرگ شدی جهانت نیز به بلوغ میرسد، صاحب اندام میشود ، هشت گوشه پیدا میکند و تو مجبوری یک گوشه از آن را انتخاب کنی، بنشینی و به زندگیت ادامه دهی...
هر جا که میروی دیگرانی هستند که هر کدام یک گوشه از این هشت گوش را گرفته و آن را بر تو تنگ تر می نمایند و جهانت را به اندازه ی ذهن خویش کوچک می سازند تا پرنده ی خیالت دیگر نتواند از آن محدوده ی تنگ به بیرون پرواز کند...
صدای رادیوی همسایه به درون آپارتمانش می آمد، میان امواج آن به اجبار قرار گرفته بود، مجری برنامه میگفت:
امروز هوای تهران آفتابی است!
امروز هوای خورشید تهرانی است!
امروز چه روز آلوده ایست در خورشید!
امروزچه روز پالوده ایست در تهران!
امروز تو کنار منی!
امروز من کنار تو ام!
امروز چه روز عجیبی است!
واژه ی خورشید را که شنید به یاد تنها زن زندگیش افتاد، نامش ستاره بود، هنگامی که خانه را ترک مینمود پیرمرد آستیش را گرفت و از او خواست برای آخرین بار او را در آغوش بگیرد ولی زن پاسخ داد: ستاره ها هر چه دور تر باشند دیر تر خاموش میشوند، من ستاره ای هستم دور دور دور، خیلی دور...
هر چه از تو دور تر شوم برایم بهتر است، اگر خیلی به تو نزدیک شوم و در آغوشت بگیرم هر اندازه نیز که بزرگ و پر نور باشم، خیلی زود بعد از مرگ خاموش خواهم شد و در آسمانت دیگر نوری نخواهم داشت.
سالهای سال از مرگ زن میگذشت ولی هنوز عشق او در قلب پیرمرد مانند گذشته روشن بود، آهی کشید و در دل گفت: کاش آن روز جوابش را اینگونه میدادم: ستاره ها با دور شدنشان سرد میکنند ولی تو با رفتنت زندگیم را آتش میزنی...
عینکی را از جیب بغلش بیرون آورد، هر باد که به سمت خانه اش می وزید با خود یادی می آورد، بادها به دیوارها میخوردند و باز میگشتند ولی یادها از کوچکترین روزنه های دیوار به سمت ذهن پیرمرد جاری میشدند، آن را به چشم زد، آهی کشید و در دل گفت:
 خاطره های خوب با هم بودنمان را تار میبینم
چشم سومم عینک میخواهد
کاش آن روزها برای خودم عینک میخریدم...
چند روز قبل رفتنت دکتر گفت چشمانم ضعیف است
 درست روز رفتنت عینکی شدم
لحظه ی رفتنت را در خاطراتم به وضوح میبینم
کاش لحظه ی رفتنت عینکم را نمیزدم...
کاش لحظه ی عینکم رفتنت را نمی دیدم...
به صندلی چرخدارش نگاه کرد و گفت: دلم میخواهد مثل یک درخت، بدون آنکه به ساکن ماندنم در دل خاک فکر کنم، قد بکشم و میوه دهم، یا مثل خورشید، بدون آنکه به عمر دراز چند میلیارد ساله ام فکر کنم، بتابم و روشنایی دهم...
روزنامه ی کنار دستش با حروفی درشت تیتری در مورد کم آبی زده بود: سدهای شهر به پوچی رسیده اند!
زیر این تیتر خیلی بزرگ با حروفی خیلی کوچک نوشته بود: البته صدها نفر از مردم شهر را نیز کف هر یک از این سدها "مرده" میان گل و لای پیدا کرده اند!
پیرمرد با خود گفت: شاید آن صدها نیز به اندازه ی این سدها به پوچی رسیده بوده اند...
آن را برداشت و ورق زد، خبری نظرش را جلب نمود: دو دختر جوان در یک ولایت افغانستان به خاطر تعصبات پدر، بر شاخه ی یک درخت به دار کشیده شده اند، پیرمرد مداد نوکیش را برداشت و آن خبر کوتاه را از زبان یک درخت پیر اینگونه بلند کرد: اینجا هنگام نشستن مراقب باش، ممکن است صندلی ات به رسم قدیم، زیر پای بیگناهی طناب بر گردن خالی شده باشد، مراقب باش هنگام لذت بردن از سایه ی درخت، از سایه ی درخت لذت نبری، زیرا ممکن است آن سایه ی مرگ باشد...
اینجا رد دو پای برهنه است که تا صندلی واژگون شده ای زیر شاخه ی خمیده ی یک درخت سیب ادامه یافته است...اینجا مراقب باش برای کودکت تاب میسازی، بازی اش که تمام شد طنابش را از شاخه باز کنی و با خود ببری، زیرا هنگام غروب تاب کودکت تبدیل به طناب دار خواهد شد...
تو نمیدانی که در این سرزمین افتخار ریسمان ها بوکسل کردن اتومبیل در راه مانده ای نیست؟ بلکه حلقه زدن دور گردن انسان است؟ تو نشنیدی نجوای آن دو زن را که با صندلی زیر پایشان میگفتند: از مرگ من بترس...مرگ من افتادن و تحقیر توست؟ ای رهگذر! طنابت را از شاخه باز کن، صندلی راحتی ات را بردار و هر دو را با خود ببر، زیرا ممکن است گلوی دو زن را ناراحت کنند...
نگاهش را از آن روزنامه برداشت و به تلویزیون روبرویش خیره کرد، پس از دیدن تصاویری دلخراش که از برنامه ی خبری صبحگاهی پخش میشد آهی کشید، نگاه به سقف دوخت و در دل گفت: هیچکس نمیداند چرا پینوکیو میخواست انسان شود، ولی من میدانم...او آرزو داشت سیاستمدار شود ولی با وجود آن دماغ چوبی که با هر دروغ دراز و درازتر میشد هیچ گاه نمیتوانست سیاستمدار خوبی باشد، زیرا که مردم به سرعت به دروغ بودن حرفهایش پی میبردند...پینوکیو در بزرگسالی محبوب ترین رییس جمهور ایتالیا شد، ولی نمیدانم چرا فرشته ی مهربان را به معاون اولی برگزید...لعنت به سیاست که حتی برای فرشته ها نیز جذاب است...
بشر موجود خودخواهی است...نه ! بهتر است بگویم سیاست مدار خوبی است...برخی از امور را با نام خدا آغاز میکند، لیکن به نام خویش پایان میدهد، خود مسبب تمامی کارهاست، لیکن هیچگاه کارهای غیرانسانی اش را با نام انسان و انسانیت آغاز نمیکند، او سرآغاز تمامی کارهای زشت خویش نوشته است: به نام خدا ! اموری مانند فرمان جنگ، خونریزی و نسل کشی...ولی در آخر به نام انسانیت، جنگ ها، خونریزی ها و نسل کشی هایش را پایان داده است...
آه...خداوندا ! اگر من جای تو بودم نام خویش را در کوره ای مینهادم تا آن اندازه داغ شود که اگر ریاکاری خواست برای منافع شخصی اش نامم را بر زبان جاری کند دهانش بسوزد، یا آن را را درون یخچال میگذاشتم تا به اندازه ای سرد شود که اگر قلمی خواست آن را برای کشتن و بریدن و آتش زدن و انتقام اول فرمانی بنویسد جوهرش مانند رودخانه ای در قطب شمال یخ زده و دیگر ننویسد، اگر من جای تو بودم هیچ گاه نامم را به کسی نمیگفتم یا در جایی نمینوشتم...
وای که اگر این حیوانات اسم اعظمت را میدانستند مصیبت اعظمی گریبان انسانها را میگرفت! تو را شکر میگویم که هنوز آن را به این نسل ریاکار نگفته ای...
به خاطر آورد روزی را که حزب محبوبش در انتخابات شکست خورد مرد دیوانه ای در خیابان لخت شده و در مقابل نگاه های متعجب مردمی شاد و مردمکهایی غمگین قدم میزد، به سمتش رفت و از او پرسید: چرا جامه ای بر تن نداری؟
دیوانه جواب داد: زیرا که هر جامه ای رنگی دارد، احزاب پیشین تمام رنگها را از تن من برداشتند و بر تن خود پوشانیدند، تنها یک رنگ برای من مانده بود، حزب تو آخرین رنگ مرا که سپید بود از من گرفت...
پس از مرور این خاطرات در ذهنش لحظه ای اندیشید و با خودگفت: چقدر نازک دل بودم...درست مانند یک کاکتوس پرورشی درون صحرایی دور که میان گلهای خودروی وحشی زودتر از یک گل سرخ پژمرد...مرا چه به سیاست و حزب بازی !
دستهایش را به سمت چرخهای صندلیش برد، آنها را حرکت داد و روی خود را از تلویزیون به سمت دیوار سفید برگرداند، به قسمتی از سپیدی دیوار خیره شد و آهی کشید، به یاد آورد که روی صندلی چرخدار می نشست و بالا آمدن خورشید را که از پشت درخت گردوی کهنسال سبز میشد روی ایوان خانه ی پدریش تماشا میکرد و از دیدن این منظره لذت میبرد، چند ماه گذشت و دید که خورشید از چهارخانه های جلوی دیدگانش بالا می آید و چشمک میزند، چهارخانه های بتونی سازه ای بود که ستونهایش را گذاشته بودند و طبقاتش مدام بالا می آمدند، آخرین خانه ی خالی که ساخته شد خورشید همان جا متوقف میگشت و دیگر بالا نمی آمد، روز بعد از آن را به خاطر آورد که پر شدن این چارخانه ها را با چشمانی اندوهگین نظاره کرد، جرثقیل یکی در میان خانه های خالی را با بلوکهای بزرگی که بر میداشت پر میکرد، تا اینکه خورشید دیگر از میان آن خانه ها چشمک نزد و پشت دیوارهایشان پنهان شد، با سنگ مرمر سفید آن دیوارهای زشت سیمانی را پوشاندند، ولی درخت گردوی کهنسال، جلوی برج سفید نوساز با قامتی استوار سبزی و اصالتش را به رخ آن ساختمان بلندبالا میکشید و همین او را دلداری میداد، به یاد آورد که چندی بعد از آن روز، بار دیگر چارخانه های بتونی بالا آمدند، این بار جلوی درخت گردوی بلند، درخت کهنسال پشت این چارخانه ها به شصت قسمت و سی طبقه تقسیم شده بود، فردایش باز هم جرثقیل آمد و خانه های خالی را پر کرد و درخت گردو هم پشت این خانه ها پنهان شد، ولی هنوز مقداری از آسمان پیدا بود و همین او را دلداری میداد، روز بعد نوبت به خانه ی پدریش که خود ساکن آن بود رسید، او را از آن خانه بیرون بردند و او از بیرون ساختمان نظاره کرد که بر اثر ضربات متعدد وزنه ای معلق و سنگین دیوارهای قدیمیش فرو ریختند، زمینش را گودبرداری نمودند و روی آن بتون سرازیر کردند، چارخانه ها را بالا بردند و بر خانه های خالی اش دیوار نهادند، دیوارهایی که پنجره نداشتند، قسمتی از آن دیوارها را به او دادند و از آن هنگام بیشتر ساعات روز مینشست و به یک قسمت سفید از دیوار خیره میگشت، همان قسمت که از پنجره ی خیالش به سمت همان درخت گردوی پیر و بلند باز میشد، همان درخت که هنگام کودکیش بر شاخه های آن تاب بازی دوستانش را تماشا میکرد، در آن آپارتمان هیچ گاه روز و شب را نمیفهمید، همینطور دوران گذشته را در ذهن خویش مرور مینمود که ناگاه دختربچه ای آمد و یک نقاشی را از درخت گردویی بزرگ که خورشید از پشت سرش در حال بالا آمدن بود، جلوی دیدگان او روی دیوار چسباند، منظره برگشته بود و همین پیرمرد را دلداری میداد...دختر کوچک را روی پاهای بی جانش نشاند و موهای طلاییش را نوازش کرد.
کودک گفت: بابا بزرگ برام قصه میگین؟
پیرمرد به موهای طلایی او خیره شده بود و در حالی که میخواست آنها را ببافد، تصمیم گرفت به جای بافتن آن موهای بلند قصه ای کوتاه ببافد، یک بار آن را در ذهن خویش بگوید و بار دیگر برای دخترک بازگو کند، پس اینگونه داستان را مقدمه چینی کرد: تا حالا از درخت زندگی چیزی شنیدی؟ چیزی شبیه به این درخت گردوی بلند که روی دیوار زدی...
اینگونه داستانی را که در ذهنش بافته بود برای دخترک بازگو نمود: هر کودک درختی دارد که مصادف با به دنیا آمدن او در آسمان کاشته میشود، هر گاه به کهنسالی رسید درخت پیر شده و با مرگ او درخت هم میمیرد، جایی شبیه به باغ و هر درخت این باغ برای ساکنین آن نشانه ای است از وجود یک انسان و رشد او در زمین، تا وجود زمین و زمینیان را انکار نکنند، آری انسان در آن عالم نیز انکار میکند...
این داستانی است از زنی که وجود آن باغ را در زندگی خویش انکار مینمود، زنی به نام مریم که چهل و نه سال از عمر او گذشته بود، درست یک سال مانده به یائسه شدنش، آرزو میکرد صاحب فرزندی شود، ولی او دیگر نا امید شده بود، میلی عجیب به خواب داشت، چند سالی بود که دیدن رویایی عجیب آرامشی وصف ناپذیر به او میداد، از زمانی که متوجه شد نازاست تنها یک خواب میدید، یک سکانس طولانی و بدون پلان و پلک زدن از منظره ای زیبا و شگفت انگیز، درختانی که ریشه هایشان در هوا معلق بودند، ریشه ها به زمین انسانها تعلق داشتند و به آن میرسیدند، چند ریشه ای که به سیاره ی آبی رنگ نمیرسیدند گویا از آن فضانوردانی بودند که در یک راهپیمایی فضایی به ناگاه از ایستگاهشان جدا شده و آنقدر در کائنات چرخ خوردند تا مرگشان فرا برسد، بعضی از این درختان چند سالی بیشتر عمر نداشتند و نهال بودند، برخی نیز درختانی بودند با سن بالا و نزدیک به مرگ که هر کدام نوزادی تازه متولد شده را زیر سایه ی خویش پناه داده بودند، برخی هم خشک شده بودند و کنار آنها هیچ کودکی دیده نمیشد، برخی نیز جوانه هایی بودند، کنار هر یک از آنها پیرمرد یا پیرزنی نشسته بود و به ریشه های درخت خویش نگاه میکرد که به کره ی آبی رنگ میرسیدند... در آن باغ نیمکتی چوبی قرار داشت شبیه به نیمکتهای پارک که پایه هایش مثل ریشه ی درختان به آن جسم کروی رسیده بودند...
زن هر شب این صحنه ها را در رویای خویش نظاره مینمود، یک شب به خواب رفت ولی اینبار رویای او با دفعات قبل تفاوت داشت، زیرا یک جوانه ی خیلی زیبا که هنوز خیلی مانده بود تا ریشه های نازکش به زمین برسند درست جلوی نیمکت چوبی باغ رشد کرده بود، چهره ی دختر بچه ای زیبا در پیچش شاخ و برگهای نازک و کوچک آن دیده میشد، مریم احساس عمیقی نسبت به آن جوانه پیدا کرده بود، برای آن نامی گذاشت: مرجان! چون به مرجانهای دریایی علاقمند بود و همیشه در ذهنش تصور میکرد اگر صاحب دختری شود حتما نام او را مرجان خواهد گذاشت، آن جوانه را به همین اسم صدا زد و گفت: مرجان!
و ناگهان صدای دختربچه ای بلند شد و پاسخ داد: بله مامان؟!
زن با تعجب از جوانه پرسید: مامان؟!
و مرجان کوچولو یک دفعه از پشت سر او آمد و دستی روی شانه هایش گذاشت و با شیرین زبانی خاصی که قسمتی از آن به نوک زبانی بودنش برمیگشت گفت: آره! مگه خودت این اسم رو روی من نگذاشتی؟ معمولا مادرها برای بچه هاشون اسم میگذارن نه برای یک گیاه!
زن سرش را برگرداند و سرتا پای او را ورانداز کرد، دختری بود زیبا، تقریبا هفت ساله که صاحب چشمانی سبز، پوستی سپید، بینی کوچک، لبانی غنچه و اندامی لاغربود، ولی هیچ مویی روی سر نداشت! زیباییش این فقدان را جبران مینمود، چیزی که توجه زن را بیش از همه به خود جلب نمود لباس صورتی رنگ بیمارستان کودکان بود که دختر کوچک آن را به تن داشت...
زن محو تماشایش شده بود که ناگاه نسیمی از لابلای برگهای درختان وزید و صدای زنگدار به هم خوردن شاخه ها سمفونی پاییز را در ذهنش تداعی نمود، زن آن را هم دوست میداشت، ولی این سمفونی پاییز نبود، صدای زنگ تلفن بود که بیدارش کرد و باعث شد به سمت گوشی برود، این تماس از طرف کلینیک تشخیص نازایی زنان بود ، صدای زنگ برایش حکم سمفونی بهار را داشت، صدایی که خبر از آغاز یک انسان در رحم وی میداد، هنگامی که رفت و نتیجه ی مثبت تست بارداریش را در دست گرفت، زیر لب گفت: بعضی وقتها بهشت یعنی دو تا خط افقی و عمودی که رو یک برگه ی سفید از رو هم رد شدن!
هنگامی که به منزل بازگشت در حالی که موومانت سوم سونات مهتاب در ذهنش مرور میشد به تابلوی بالای تخت خود نگاه کرد و مدام فاصله ی یک متری شعاع دید این اثر را به صورت رفت و برگشت طی نمود، در آن تابلوی سه بعدی زیبا درختی تنومند را میدید که با تغییر مکان خویش میتوانست آن را در زمانی دیگر قرار دهد، در نقطه ی اولی که ایستاده بود درخت به صورت نهالی در بهار از دل خاک سر بر آورده بود، کمی جلوتر رفت و درخت در فصل تابستان بزرگتر شد، با قدم های بیشتر وی درخت هم تنومند تر میشد و هر یک از فصل ها جای خود را به فصل دیگری میداد، بهار می آمد و درخت شکوفه میکرد  تابستان می آمد و سبز میشد، بعد پاییز و برگریزان آن فرا میرسید، زمستان میشد و مرگ می آمد و در عین ناباوری مشاهده میکرد که در قدمی بسیار کوچک که به پیش میگذاشت آن درخت تنومند مرده، در لحظه ای دوباره به صورت یک نهال کوچک جوانه میزد، آرزو کرد ای کاش نواختن پیانو را به صورتی حرفه ای یاد میگرفت تا بتواند در حین لذت بردن از منظره ی روبروی خویش بخش سوم و توفانی این سونات را بنوازد و در هنگام اوج گرفتن آن بزرگ شدن نهال را ببیند و هنگام فرود آهنگ، زندگی دوباره اش را به نظاره بنشیند، حتی آرزویش از این هم فراتر رفت و با خود گفت کاش سازنده ی این سونات زیبا من بودم، حتی با ساختن و نواختن بخش کوچکی از آن در یک شب به اوج میرسیدم و عکس خود را روی تمام مجله های معتبر دنیا نظاره میکردم و تمام آهنگسازان بزرگ جهان در برابرم سر تعظیم فرود می آوردند، روح خویش را در پیانو می دمیدم و نام موجود بر آمده از آن را که بصورت سوناتی زیبا به سان روح مرده ای از جسم ساز پر کشیده است "درخت زندگی" مینهادم...
چشم از آن نهال کوچک درون تابلو بر نمیداشت، یاد داستان عمو نوروز و ننه سرما افتاد، با نیشخندی به این مساله فکر کرد که ما کلا عادت داریم همه چیز را برعکس جلوه دهیم و حقایق را وارونه کنیم، نام پیام آور برف و سرما و کولاک و یخبندان و مرگ و میر موجودات و خواب زمستانی خرسها را گذاشته ایم ننه سرما! او یک زن است و باید نماد زایش و زندگی باشد، ولی تنها وظیفه اش شده کفن پوش کردن طبیعت در زمستان! اسم پیام آور بهار و روییدن دوباره ی گلها و زاد و ولد موجودات را هم گذاشته ایم عمو نوروز که یک من ریش سپید دارد! وظیفه اش هم این است که هر سال اشتباه ننه سرما را به او یادآوری کند و کفن سپید وی را از تن طبیعتی که هنوز جانی در بدن اوست بردارد!
خنده دار است! اگر قرار باشد وظیفه ی کسی کفن پوش کردن باشد آن عمو نوروز است که باید بر تن زرد و مریض زمین و درختها کفن سپید بپوشاند، نام خویش را هم تغییر دهد و بگذارد عمو دیروز یا عمو سرما، ننه بهار هم میبایست گوشهای قدرتمندی داشته باشد، صدای نبض دانه ی گیاهان را در دل خاک بشنود و به عمو سرما بگوید تو باز هم اشتباه کردی پیرمرد! زمین هنوز نبض دارد و برای کفن پوش کردنش کمی زود دست به کار شدی، پس با دستهای گرم خود کفن سپید را از تن طبیعت کنار میزند و با هر دم و بازدم زنده ترش میکند...
با خود فکر کرد عمو نوروز که گوشهایش سنگین هستند، ولی معمولا زنها گوشهای قوی تری دارند...
در حالی که این افکار از ذهنش میگذشتند بی اختیار شروع به مالیدن شکم خود نمود...
او هر شب دخترک را در خواب میدید که هر بار قدری موهای طلایی اش پرپشت تر شده و جوانه ی زندگی او نیز رشد میکرد و ریشه هایش به زمین نزدیک تر میشدند، یک شب در خواب به او گفت: یکی از این درختها باید مال من باشه، باید بین این درختهای بزرگ دنبالش بگردم، تو میدونی درخت زندگی من کجاست؟
مرجان پاسخ داد : مامان درخت تو اینجاست!
با انگشت به جوانه ی زندگی خویش اشاره کرد و گفت: تو تا چند ماه پیش هیچ درختی در این باغ نداشتی، درخت تو خشک شده بود، همون روزی که ایمانت رو نسبت به وجود این باغ از دست دادی، ولی دیگه درخت زندگی تو جوانه ی زندگی منه، چون با به دنیا اومدن من تو هم از نو  زاده میشی...
در این هنگام صدای زنگوله های یک گله بز که از مراتع سبز اطراف رد میشدند از لابلای شاخ و برگ درختان باغ پیچید و او بیدار شد و ساعت زنگدار کنار تختش را خاموش نمود...
چندی بعد فرشته ی کوچک درونش به سمت روزنه ای از نور بالا آمد، لحظه ای که برای اولین بار نوزاد چشمانش را به این دنیا گشود، مادر در آنها خیره شد و متوجه شباهت زیادی بین دخترک رویاهایش با نوزاد تازه متولد شده اش گردید، همه اجزای صورت و چشمها یکی بودند، چشمان سبز، بینی کوچک، لبان غنچه، پوست سفید و موهای کم! پس نامش را گذاشت: مرجان.
یک شب در حالی که صدای هوهوی جغد از لابلای شاخه ها و برگها شنیده میشد و خفاشی به شاخه ی یکی از درختان مرده آویزان شده بود و ابرها روی مهتاب را پوشانده بودند، دخترک به کره ی آبی رنگ اشاره نمود و به مادر گفت: مامان تو شبها برای من لالایی میخونی، من نمیتونم برات توی زمینی که اونجاست لالایی بخونم پس بزار برای یکبار هم که شده من برات بخونم و تو روی پای من بخوابی...
مادر گفت: مگه بچه ها هم برای مادرهاشون لالایی میخونن؟
او با شیرین زبانی پاسخ داد: بزار من اولین بچه ای باشم که برای مامانش لالایی میگه!
زن قبول کرد و دخترک سر مادر را روی پاهایش گذاشت و شروع کرد این لالایی را در گوش او خواند : گنجشک لالا، مهتاب لالا، ببعی لالا، خفاش لالا، کفتار لالا، جغد پیر لالا...
همینطور ادامه داد که مادر میان لالایی او پرید و گفت: شیطون حالا من جغد پیر شدم؟
دخترک گفت: نه مامان! برای جغد پیر و کفتار و خفاش هم لالایی خوندم تا خوابشون ببره و با چنگالهای تیزشون نیان سراغت و برای مهتاب و گنجشک هم لالایی خوندم تا به خواب برن و روحشون پرواز کنه و بیان به خوابت!
مادر در حالی که به او اشاره میکرد گفت: پس مراقب باش یه وقت روح جغد پیر نیاد ببعی منو با خودش برداره و ببره!
دخترک گفت: نه مامان کفتارا و جغدای پیر هیچوقت به خواب مادرها نمیرن، اونا میرن به کابوس آدم بدا و آدم بدا هم میرن به کابوس اونا...!
 در این هنگام مهتاب از زیر ابرها بیرون آمد و گنجشکی روی نهال یکساله ی مادر و دختر کوچکش که دیگر ریشه به زمین رسانده بود نشست در حالی که جغد پیر و خفاش به خواب فرو رفته بودند و دیگر صدای هو هویی از لابلای شاخ و برگها شنیده نمیشد...

چند سال بعد دخترک بیمار شد، سرطان چیزی از زیباییش کم نکرده بود، هنگامیکه شیمی درمانی شد موهای طلاییش ریختند و مادر در حالی که نگاه از نگاه وی برنمیداشت به او گفت:
چه قدر زیبا شدی...زیبا بودی و زیبا تر شدی...
علاوه بر اینکه زیبا شدی منم بهانه دستم اومده تا دیگه ازت جدا نشم! چون قبلا جلوی هر آینه ای که میدیدم برای خودم شکلک در می آوردم، ولی الان دیگه همش پشت سرت می ایستم و خودم رو زیباتر از قبل میبینم، فکر نکنی برای تو شکلک در میارما...! فقط دارم صورتم رو توی یک آینه ی جدید ورانداز میکنم و مطمئنم فرشته ها همزمان با من خودشونو توی این آینه زیباتر از قبل میبینن...
هنگامیکه دخترک این را شنید در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود مادرش را در آغوش گرفت و به گرمی فشرد...وقتی هم که داشت چشمانش را میبست آغوش پلک هم نوزاد تازه متولد شده ای به نام اشک را فشرد و قطره اشکی همزمان با جدا شدن دخترک از آغوش مادرش روی ملافه ی سپید بیمارستان چکید. مادر سر او را روی سینه هایش فشرد و زیر لب گفت: بعضی وقتها بهشت به اندازه ای میشه که میتونی اون رو در آغوش بگیری!
در همان حال پلکهایش بی اختیار روی هم رفتند، در خواب دید که برگهای نهال شش ساله ی زندگیش ریخته و دیگر شکوفه نمیدهد،  دخترکی یک ساله کنار آن نشسته و مشغول بازی بود، او مرجان بود، هر سال که در دنیای واقعی بر او میگذشت، یک سال از سن او در آن باغ کاسته میشد.
سال بعد سایه ی یک نهال کوچک پذیرای تن بی جانش شد، مادر درحالی که سر خویش را روی سنگ مزار او قرار داده بود، زیر لب زمزمه کرد: بعضی وقتها باید روی اون بهشت رو با خاک بپوشونی...سپس با نا امیدی عمیقی پلکهایش را روی هم گذاشت، چند لحظه بعد احساس کرد که سنگ گور زیر سرش نرم شده، پلکهایش را باز نمود و دید روی نیمکت چوبی نشسته و سر خود را روی شکم بر آمده ی خویش گذاشته است، روبروی نیمکت، نهال زندگیش بار دیگر جوانه زده بود، دیگر ریشه های درختان باغ در هوا معلق نبودند ، از آن کره ی آبی رنگ خبری نبود، ریشه های درختان زندگی در خاک قرار داشتند...
آنجا بهشت بود، بهشت زیر پای مریم بود ولی او دستی روی شکم برآمده ی خود کشید و زیر لب گفت: بعضی وقت ها بهشت به اندازه ای میشه که توی شکمت هم میتونه جا بگیره...
هنگامی که پیرمرد داستانش را تمام کرد دختر کوچک در حالی که سر خود را روی پاهای بی جان او قرار داده بود و پلکهایش نیز روی هم رفته بودند به او گفت: اون چطور تونست سرشو روی شکمش قرار بده؟ یا شکم خیلی بزرگی داشته یا اینکه بدنش خیلی منعطف بوده!
چند ثانیه گذشت و صدایی از پیرمرد نشنید، خواست دستهای پدربزرگ را که افتاده بودند بار دیگر روی سر خویش قرار دهد، اما توان این را در بازوهای خود احساس نمیکرد که آن دستهای سرد و سنگین را حرکت دهد، پیرمرد به دنبال پاهای خود به سوی آسمان پر کشیده بود...
دخترک آهسته گفت: اونجا بهشت بود...همونجایی که الان پدربزرگ رفت...
او مدادهای رنگیش را برداشت و به سمت نقاشی روی دیوار رفت، روی شاخه های درخت گردو یک طناب کشید که سرهای آن به دو سمت شاخه ای ضخیم گره خورده بودند، پسربچه ای خندان را کشید که صندلی چرخدارش را به کناری نهاده و روی آن طناب با خوشحالی مشغول تاب خوردن بود...با مدادی سبز روی آن کاغذ نوشت: درخت زندگی...چهره ی بی جان پیرمرد را نظاره نمود، برای اولین بار بود که لبخندی حقیقی را روی لبانش نظاره مینمود و همین دخترک را دلداری میداد...
با خود گفت: بهشت یعنی همین لبخند که در آخرین لحظه روی صورت نقش میبنده و تا تنه ی پیر یک درخت گردوی بلند همراهیت میکنه...

از کتاب سیرت یک دیوانه

  • mohammadbagher ahmadi
۳۱
ارديبهشت

شب بود، پسر بچه ای گرسنه با لباسهایی پاره روبروی یک شیرینی فروشی، تنها نشسته بود، او یک روز فهمید که به اندازه ی تمامی سالهای عمرش باید کیک تولد سفارش دهد، پس تمام سرمایه ای را که از راه دود کردن اسفند و فروختن آدامس پس انداز کرده بود در آن شب صرف خرید چهار کیک تولد کرد، چند شمع هم سفارش داد با شکل اعداد، یک شمع هم خرید با شکل عدد صفر، روی کیک اول تصویر پدر و مادری بود که به نوزاد تازه متولد شده شان لبخند میزدند، پسرک فکر کرد چه شمعی روی آن بگذارد، ولی شمعی نبود تا او را در آن سن نشان دهد، به شمعی با شکل عدد صفر نگاه کرد و با خود گفت: نه! اینجا یک کم از صفر بیشترم!
پس هیچ شمعی روی آن نگذاشت!
تصویر پدر و مادر را که با فندانت های رنگی روی کیک تزیین کرده بودند برداشت و فقط نوزادی ماند که مشغول گریه کردن بود، با انگشت اشاره اش روی خامه ی کیک تصویر زنی را کنار خود کشید که کاسه ی گدایی در دست داشت، آن کیک را نخورد...
نوبت به کیک دوم رسید، آن کیک مربوط به زمانی بود که روی پای خود ایستاد، شمعی با عدد یک را روی آن قرار داد، فندانت ها تصویر کودکی را نشان میدادند که پدر و مادرش از دو طرف دستش را گرفته بودند تا شیوه ی راه رفتن را به او بیاموزند، پسرک تصویر زن و مرد را از روی کیک برداشت و کفشهای کودک را از پاهایش در آورد، او تنها ماند ولی باز هم روی پای خود ایستاد، چون اگر نمی ایستاد روی آسفالتی سرد جان خود را از دست میداد...
پسرک شمعی را روی آن کیک روشن کرد و گذاشت تا خودش آب شود، اشکهای شمع با آمدن اشکی از گونه ی او و افتادن آن روی شعله ی آتش بند آمدند،وقتی شعله خاموش شد با اینکه گرسنه بود، باز هم کیک را نخورد...
کیک سوم فندانتی داشت سیاه، که ذره های خامه روی آن، تصویر شب و ستارگانش را انعکاس میدادند، زن و مردی زیر آسمان شب به کودکی که وسط آنها نشسته بود ستارگان را نشان میدادند و کودک خوشحال بود، او تصویر زن و مرد را از روی کیک برداشت و فقط پسر بچه ماند و شب و ترس از تاریکی، ستارگان آسمان را یک به یک برداشت و روی گونه های پسر بچه گذاشت، ستاره ها خاموش شدند و گونه های او پر از اشک شد...
پسر کوچک، بی حال روی زمین افتاده بود، با اینکه چهار کیک جلوی او قرار داشتند هیچ یک از آنها را نخورد، بغضی که در گلویش نهفته بود این اجازه را به او نمیداد...
کیک چهارم هیچ تصویری را نشان نمیداد جز سفیدی خامه، دستانش توان نداشتند تا عدد صفر را روی آن بگذارند، این کیک هیچ چیز را نشان نمیداد، داشت به سفیدی آن نگاه میکرد که چشمانش به یکباره روی هم رفتند، او به خوابی ابدی فرو رفته بود، فندانت های زن و مرد زنده شدند، دست پسرک را گرفتند و با خود داخل خامه های سفید روی کیک بردند، حال کیک چهارم هم صاحب تصویری شده بود، تصویر کودکی که کنار پدر و مادری مهربان خوشبخت بود و داشت میخندید...

داستانی از کتاب سیرت یک دیوانه

  • mohammadbagher ahmadi