سکه های شکلاتی

نوشته های خودم

سکه های شکلاتی

نوشته های خودم

سکه های شکلاتی

در این وبلاگ نوشته های خودم را قرار میدهم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۲ خرداد ۹۴، ۱۲:۳۵ - نسیم.خ
    عالی
  • ۱۵ خرداد ۹۴، ۱۳:۴۷ - نسیم.خ
    ziba boood
۰۷
خرداد

یک روز سه نقطه در شیشه ی دوات یک نویسنده شنا میکردند
تا هرکدام جمله ای را پیدا کرده و در پایان آن زندگی کنند
سه نقطه به جمله ای رسیدند
آخرین جمله از نامه ی یک عاشق به معشوقه اش بود
نام آن دختر "پترا" بود
کلمات آن جمله در شیشه ی جوهر شنا میکردند
هنوز روی کاغذ نیامده بودند
آن جمله آنقدر زیبا بود که هر نقطه ای میخواست در پایان آن زندگی کند
وقتی سه نقطه آن جمله را خواندند دیگر نتوانستند از یکدیگر جدا شوند
آنها عاشق هم شده بودند
پس هر سه تصمیم گرفتند در پایان آن جمله، زندگی خود را شروع کنند...
نویسنده ی نامه نمیخواست جمله اش را با نقطه تمام کند
هیچ نقطه ای پایان فعل آن نگذاشت
ولی از خودنویسش سه قطره جوهر،
پایان جمله ی زیبا،
کنار هم روی کاغذ افتادند...
وقتی نگاه پترا به سه نقطه ی پایانی افتاد
 در آنها بی نهایت حرف نگفته دید!
دیری نگذشت که نویسنده و معشوقه اش به هم رسیدند
ولی هیچوقت نویسنده این نکته را نفهمید
چیزی  که در آن نوشته پترا را مجذوب خود میساخت
سه نقطه ی پایان آن نامه بود...   

از کتاب سیرت یک دیوانه


  • mohammadbagher ahmadi
۰۵
خرداد

روی گونه های اشک آلود مادرم دست میکشیدم ، بعضی حرفها را با زبان نمیشود گفت...
روی انگشتان دستهایم واژگانی وجود دارند ، بعضی حرفها را با قلم نمیتوان نوشت...
به هیچ واژه ای در نمی آیند ، با هیچ زبانی نمیشود آنها را جاری ساخت مگر زبان انگشتان دست...
این حرفها را تنها با خطوط مارپیچ نوک انگشتان دستم روی گونه هایش میتوانستم بگویم ، میتوانستم بخوانم ، میتوانستم بشنوم...
یک شب خواب دیدم که هیچ از من نمانده، حتی یک عکس یا چند خاطره ی کوچک!
با وحشتی غیر قابل وصف از خواب بیدار شدم و احساس کردم میلی عجیب به کشیدن پرتره ی خویش پیدا کرده ام ، پس به شکلی خارج از فرم معمول عکسی از خودم را زیر برگه کاغذی قرار دادم، چشمانم را بستم و با تردید کشیدن چهره ام را آغاز نمودم، پس از ساعتها چشمانم را باز کردم و موجودی عجیب را نظاره نمودم، موجودی که از تردید من تولد یافته بود...پس از اتمام سایه ها رفتم و در آغوش مادرم آرام گرفتم.
کتابی را از یک شاعر ژاپنی مطالعه میکردم، نوشته بود:
آن هنگام که سیبم را تمام کردم
آغاز شدند
دانه های سیب
به ساعت مچی روی دستم نگاه دوختم، به سان چرخ عصاری که گاوی را چشم بسته به چوب آن ببندند، عقربی داشت عقربه هایش را به دنبال خود میکشید و با هر قدمی که برمیداشت و هر ثانیه ای را که به کندی جلو میبرد به زمانی که بر من میگذشت کورکورانه نیش میزد و لحظه هایم را زهرآگین مینمود، به این فکر فرو رفتم که آفرینش از جایی در بدن انسان آغاز شده است، شاید جایی مانند کف دست یا سر انگشتها...
شیارهای سر انگشتان دست که از آنها برای تعیین هویت اشخاص استفاده میشود مانند کلافی هستند که خداوند آن را با وسواس خاصی به صورت مارپیچ بافت و اولین بند انگشت اشاره ی انسان را شکل داد، سپس دومین بند، سومین بند، انگشتان دیگر، کف دست و تمام بدن را به این صورت آفرید.
وسواس شدیدی در شستن دستهایم داشتم تا اینکه چند سال پیش دچار بیماری ناشناخته ای شدم، کف دستها و انگشتهایم هر چند وقت دچار یک نوع زخم موذی میشدند شبیه به زخمهایی که در اثر بریدگی با کاغذ ممکن است بر پوست بدن وارد شوند، این زخمها را نمیدیدم، خونی نداشتند، اثری از زخم روی دستهایم وجود نداشت، تنها هنگامی متوجه وجود این زخمها روی دستهایم میشدم که آنها را با آب میشستم، هنگامی که دستم را زیر شیر آب میگرفتم احساس سوزش شدید و تحمل ناپذیری در ناحیه ی کوچکی از آن میکردم، این زخمها بدون اینکه دستهایم چیز برانی را لمس کرده باشند روی انگشتانم پدید می آمدند، زخم هایی از نا کجا...
چند ماه بر این منوال گذشت و هر روز این زخمها آزارم میدادند، کمتر برای شستن دست به سمت آب میرفتم، کمتر دوش میگرفتم، چرا که آنها از آب تغذیه میکردند ، وقتی آب مینوشیدند من را به وجود خویش آگاه میساختند، وجودشان توام با درد و سوزش بود، اعضای خانواده این مساله را نمی فهمیدند، بد بو شده و پوست تنم قارچ زده بود، پدرم تصمیم گرفت مرا در بیمارستانی روانی بستری کند، او در یک مجله ی پزشکی مقاله ای خوانده بود در مورد اشخاصی که از آب نفرت دارند، نویسنده اش ریشه های این بیماری را عصبی تشخیص داده بود...
یک روز سوار بر اتومبیل به سمت بیمارستانی  روانی در اطراف شهر به راه افتادیم، جلوی درب آسایشگاه به یک فولکس واگن قدیمی سیاه رنگ رسیدیم، مثل اینکه دزدها هر چهار چرخ آن را برده بودند، به ماشین های نعش کش شباهت داشت.
از اتومبیل که پیاده شدم کنار آن فولکس سیاه رنگ زمین و آسمان دور سرم چرخیدند، زمان برای من متوقف شده بود، احساس کردم سرم سنگین شده و عقربه های ساعت پدرم بی خبر از این توقف، بیهوده یکدیگر را تعقیب مینمودند، آنها تبدیل به سوزنهایی کوتاه و دراز شده بودند که یک دور باطل را همینطور ادامه میدادند، ساعت مچی عقربه هایش را با حرص روی هم میکوبید، گویا فهمیده بود که من به چرخاندن بیهوده ی عقربه هایش اهمیتی نمیدهم، عقربه ی ثانیه شمار مثل چماق روی سر عقربه ی دقیقه شمار فرود می آمد، عقربه ی دقیقه شمار تلافی این کار را سر عقربه ی ساعت شمار در می آورد و بیچاره عقربه ی ساعت شمار که تا میخواست خشمش را روی عقربه ی ثانیه شمار خالی کند، او با آن اندام لاغر و بلند بالا با چالاکی از دستش فرار میکرد، حرکت پاهایشان را میشنیدم، ولی گذشت زمان را حس نمیکردم، از آن اتومبیل فاصله گرفتیم و به راهروی داخل بیمارستان رسیدیم، پیرمردی روی ویلچیر نشسته بود ، نگاهی به من که در نظرش نا آشنا می آمدم انداخت، به سویم آمد و بی مقدمه گفت: من معلولم ، از ناحیه ی پا، زیباترین جای بدنم پاهای بی جانمه، بهترین ها رو بهشون میپوشونم، خوب دوستشون دارم! پاهامم به من نیاز دارن، اونا زودتر از من به بهشت رفتن، الان اونجا منتظر بالا تنه ام هستن و همش دارن قدم میزنن و انتظار میکشن...شخص دیگری در جواب او گفت: اینم معلول ذهنیه، زیباترین ذهن دنیا مال اینه چون همه چیز رو زیبا میبینه، به خاطر همینه که لاله ی گوشهاشو میگیره و دور خودش چرخ میزنه و همش میخنده، هی تویی که ویلچیر داری و میخوای به بهشت بری! بهشت همین ذهن اینه! الان داره با پاهای تو دور بهشت میگرده، دور خودش میگرده و دنیا رو زیبا میبینه! و منظور او یک عقب مانده ی ذهنی بود که در راهروی بیمارستان به دور خود چرخ میزد...دیوارها، وسایل و روتختی اتاقها همه سپید رنگ بودند، رنگ تسلیم ، تسلیم انسانهای عاقل در برابر آنچه دیوانه ای مثل او توان درک آن را داشت،  چرخ زدنش را تماشا میکردم که ناگاه بی اختیار به خلسه ای سنگین فرو رفتم...
کابوس عجیبی به سراغم آمد، روی یک ویلچیر با تنی برهنه نشسته و قابلیت حرکت از پاهایم سلب شده بود، تلاشم در برخاستن از صندلی بیهوده بود، در آن محیط تاریک و سیاه اطرافم موجودی با هیبتی انسانی را نظاره نمودم که از دور با شنلی سرخ رنگ به سان خدایگانی از دل یک سلا1 بیرون آمده و به طرفم نزدیک میشد، از تاریکی زیر کلاه شنل سرخ رنگش که روی سر انداخته بود چهره ای را نظاره نمودم، همان تصویر عجیبی بود که روی کاغذ کشیده بودم، سعی کردم چرخهای ویلچیر را حرکت دهم، از اقبال خوب یا بدم نخستین بار بود که خود را سوار بر چنین وسیله ای می دیدم و به این امر آگاهی نداشتم که این وسیله دیسک هایی دارد که میبایست آنها را خلاص نمود تا چرخهایش توان راه رفتن داشته باشند، موجود ترسناک زنجیرش را از زیر شنل سرخ رنگ بیرون آورد، به سان کمندی در هوا چرخاند و در حرکتی ماهرانه به سمتم پرتاب کرد، آنگاه بود که شانه هایم را گرفتار در زنجیر وی یافتم، تقلا مینمودم تا از آن خلاصی یابم لیکن جسم نحیفم قابلیت گسستن پولادی سخت را نداشت.
او زنجیرش را در دست تاب میداد تا مرا به سمت خود بکشد ، اینبار آن را با قدرتی بیشتر کشید، احساس کردم ستون فقراتم به جسمی سنگین جوش خورده و از آن جدا نمیشود، آن وزنه ی سنگین پاهایم بود، بار دیگر زنجیرش را تاب داد، مهره های کمرم در حال جدا شدن از یکدیگر بودند، تابی دیگر داد و دور آرنجش پیچید، اینبار با حیرتی آمیخته به وحشت نظاره کردم که صاحب چهار دست شده ام ، دو دست در حالتی بی حرکت با رنگ کبود مثل اجسام مرده ای روی دسته های صندلی قرار داشتند، و دو دست دیگر، آنهایی بودند که برای رها گشتن از زنجیر تلاش میکردند، در حین این تلاش بی ثمر برای رهایی، بی اختیار پشت سرم را نگاه کردم،  مرد غریبه ای را دیدم که با صورتی بی جان ، بدون لباس روی ویلچیر من نشسته بود، زلفهایش مجعد بودند و بینی گوشتی و ته ریش زبری داشت، در یک لحظه این فکر به ذهنم رسید که دستان وی مرا از پشت گرفته اند، لیکن دستهای مرده اش روی دسته های صندلی چرخدار قاعدتا قادر به انجام چنین کاری نبودند، با این صدا مهره های کمرم از هم جدا شدند "ترق" ، دستی بر صورتم کشیدم و زبری ته ریشی را روی آن لمس نمودم، آن را لای موهایم بردم و بلندی و جعدشان را احساس کردم، سپس بینی استخوانی ام که به یک دماغ گوشتی تبدیل شده بود را حس نمودم، من به جسم آن مرد راه یافته بودم! شنل پوش که از تقلای خویش برای تسخیر روح من نا امید شده بود، به سمتم آمد و گفت: باید قطعشون کنم!
 آستینش را بالا زد ، دستی شبیه به پای ملخ داشت ، اره مانند بود با تیغه های سوزنی کرم رنگی که از آرنجش بیرون آمده بودند، آن را به شکم من نزدیک نمود و در اولین تماس با پوست تنم مانند اره کشید، لایه ی بیرونی اش را خراش داد، به عمق آن وارد شد، مویرگها را پاره کرد، خون جاری شد، به لایه ی دوم رسید، به چربی و پیه داخل شد، هنگامی که سوزنهای آرنجش کلیه هایم را لمس نمودند، آن درد هولناک تنها با یک احساس نفرت آور در کابوس هایم قابل قیاس بود، زمانی که به پهلو میخوابیدم و یک چیز سخت مانند فنری که از تخت بیرون زده باشد زیر یکی از کلیه هایم قرار میگرفت کابوس سرهای از تن جدا شده ای را می دیدم که با پایی عریان مجبور به گذشتن از میان آنها بودم، در آن هنگام قلقلک چندش آوری را روی گرده ام احساس میکردم و با همان حس بیدار میشدم، دستش را که به سمت موافق تیغه ها حرکت داد درد و سوزش شدید بود که جای حس پیشین را گرفت، به راستی که بیهوشی ناشی از درد موهبتی الهی است که در آن لحظات نصیبم نشد...
آن اندازه در این امر ممارست به خرج داد تا در آخرین رفت و برگشت تیغه ها بالا تنه ام از روی صندلی چرخدار به زمین افتاد، در این حین شنل پوش پشت سرم قرار گرفت و با زمزمه ای خفیف گفت: راه بیفت!
جواب دادم: پا ندارم، تو پایین تنم رو بریدی!
با صدای بلندتری گفت: راه بیفت!
چیزی پایین تنم شروع به لرزیدن کرد، نیرویی مرا بلند نمود، پاهای جدیدی عضوی از جسم من شده بودند ، در حال بردن بالا تنه ام بودند ، در نگاهی گذرا شنل پوش را نظاره نمودم که در خون خویش میغلتید، دو پایش قطع شده بودند، یقین حاصل نمودم که این پاهای سرکش از آن او هستند.
آنها مرا به سمتی میبردند و خودش دنبال من میخزید و هر مکان که میرفت ردی از خون بر جای میگذاشت، پاهای نا فرمان او مرا به محیطی بردند که شبیه به راهروی یک بیمارستان بود، با دیوارهایی سپید که حتی سایه ای هم روی آنها دیده نمیشد، شنل پوش بار دیگر زمزمه کرد: راه بیفت!
به راه افتادند و مرا از راه دالانی تاریک و مارپیچ به سمت درختی بردند که همه نوع میوه بر شاخه های آن یافت میشد، درختی غول پیکر که تا بالای آسمان قد بر افراشته بود و پرنده ای بسیار بزرگ شبیه به سیمرغ روی شاخسارش لانه داشت، آن هنگام که بالهایش را تکان داد سیبی سرخ از شاخه ی آن درخت بزرگ افتاد، شنل پوش گفت: آن را بر دار!
ندایی از آسمان آمد: این سیب از برای تو نیست!
لیکن پاهای نافرمان مرا به سمتش نزدیک کردند، من با تردید دستانم را به سمت میوه ی سرخ دراز نمودم...
آن ندای آسمانی بار دیگر گفت: این سیب از برای تو نیست!
بیشتر تحریک شدم، میوه را برداشتم و تکه ای از آن را گاز زدم، مزه اش تلخ بود، آن را به زمین انداختم، وسواس شدید در شستن دستهایم مرا به سمت چشمه ای برد که پای آن درخت بزرگ جاری بود، وسواس یک امر شیطانی است، پس پاها اینک به فرمان من بودند، دستم را به درون آب فرو بردم ، همان سوزشهای همیشگی از زخمهای موذی این بار به تمام پوست دستم سرایت کرده بودند.
 آن را از آب بیرون آوردم و مشت کردم تا سوزش کمتری را احساس کنم، هنگامی که مشتم را باز نمودم تمام شیار های دستم از هم باز و خطوط مارپیچ انگشتانم از هم جدا شده بودند، درست مانند یک کلاف! سر آن کلاف از نوک انگشت اشاره ام بیرون زده بود، ناگاه نیرویی آن رشته را گرفت و کشید ، درست مانند یک پولیور گرم نیمه تمام که اگر سر کاموای آن را بکشی تمام رشته هایش از هم باز میشوند سررشته ی وجودم را به طرف خود کشید و رشته هایم از هم باز میشدند و به سمتی میرفتند ، نیروی نامرئی کلاف را میکشید و با خود میبرد و من تمام شدن خویش را نظاره مینمودم، چند ساعت گذشت و دیگر چیزی از من باقی نماند ، از تمام وجود من تنها پاهای سرکش و نافرمان کنار چشمه باقی مانده بودند، زیرا که آنها به ابلیس تعلق داشتند.
آنها بلند شده، کنار درخت ایستادند و من مسیر کلافی را تعقیب نمودم که به جسم بی جان روی صندلی چرخدار میرسید،  نیروی مرموز سرنخ را به سمت انگشت اشاره ی دست جنازه برد و پیچیدن کلاف را از آنجا آغاز نمود ، انگشت اشاره اش کمی تکان خورد،  سپس تمام انگشتانش به حرکت در آمدند و روی دسته ها رقصیدند، رشته های وجود در هر نقطه از بدنش که بافته میشدند، آن قسمت شروع به جنبش میکرد، مرد روی صندلی چرخدار نشسته بود و جان گرفتن خویش را تماشا مینمود و با شادی مدام این جمله را تکرار مینمود: دیگه از این صندلی لعنتی راحت شدم!
تمام کلاف ها بر جسم مرده اش بافته شدند و بدن کبودش جانی تازه گرفت، لیکن طول کلاف به اندازه ای نبود که پاهایش را کفاف دهد و مرد، غمگین و نا امید سرش را پایین انداخت و به پاهای بی جان خویش نگاه کرد در حالی که قطره اشکی از دیده اش سرازیر شده بود...
من در آن خلسه ی عجیب نظاره گر یک آفرینش بودم!
پلکهایم را بستم و تابلوی آفرینش آدم اثر "میکل آنژ" را در نظر خویش مجسم کردم، به انگشت اشاره ی آدم که آن را به سمت انگشت اشاره ی آفریدگارش دراز کرده بود می اندیشیدم و به شیارهای کف دست و رشته های وجود خویش تامل میکردم که ناگاه صدایی در گوشم پیچید که آهسته میگفت: آن را بردار!
از آن کابوس بیدار شده بودم، چشمانم را باز نمودم، روی نیمکت حیاط بیمارستان نشسته بودم، یک سیب سرخ گاز زده کف زمین، کنار درختی تنومند افتاده بود...
ندایی از آسمان بر آمد و گفت: این زمزمه از تردید تو برخاسته است!
پیرمردی که روی صندلی چرخدار نشسته بود به طرفم آمد و بار دیگر گفت: من معلولم از ناحیه ی پا، زیباترین جای بدنم پاهای بی جانمه، بهترین ها رو بهشون میپوشونم، خوب دوستشون دارم، پاهامم به من نیاز دارن، اونا زودتر از من به بهشت رفتن، الان اونجا منتظر بالا تنه ام هستن و همش دارن قدم میزنن و انتظار میکشن...

از کتاب سیرت یک دیوانه

  • mohammadbagher ahmadi
۰۲
خرداد

بادکنک پیر همیشه با خودش دعوا داشت و کلنجار میرفت، بداخلاق شده بود و احساس آشفتگی میکرد، شخصیت ثابتی نداشت، انگار که چندین روح درون او زندگی میکردند!
در خانه باز شد و نسیم ملایمی که از بیرون وزید او را به سمت آفتابی برد که از پنجره ای مشبک روی زمین پهن شده بود.
در بسته شد، نسیم دیگر جریان نداشت و او در آنجا ثابت و بی حرکت مانده بود، میدانست که حرارت این آفتاب پایان زندگی اوست، امیدی به نجات نداشت...
لحظه ی آغازین زندگیش را به یاد آورد که پسربچه ای پاک و معصوم درون تن مرده ی پلاستیکی اش می دمید و او کم کم جان میگرفت و بزرگ میشد، در آن لحظه احساس پسربچه ای شاد و خوشحال و معصوم را داشت...
بادکنک بیشتر و بیشتر باد شد، ریه های پسرک دیگر توان دمیدن در آن را نداشتند، بادکنک از میان دو انگشت شست و اشاره ی او رها شد، وحشت از مرگ تمام وجود بادکنک جوان را فرا گرفت، روحش داشت از بدن پلاستیکی اش خارج میگشت، در هوا چرخ میزد و رفته رفته کم باد و کم باد تر میشد...
با خدای خود گفت: یک فرصت دیگر برای زندگی میخواهم!
دوست ندارم زندگیم تا این اندازه کوتاه باشد!
و کسانی که در آن اتاق صحنه ی مرگ بادکنک را تماشا میکردند صدای او را اینگونه میشنیدند: شووووووووووووو...شووو...
دعای بادکنک اجابت شد، دخترکی آن را در هوا گرفت، هنوز به طور کامل از نفس های پسربچه خالی نشده بود، نیمه جان در دستان دخترک افتاد، دختر تن پلاستیکی اش را به سمت دهانش برد و در آن دمید، در این هنگام بادکنک با احساس نا آشنایی مواجه شد، دیگر نمیدانست دختر است یا پسر! زیرا که دو انسان با جنسیتی مخالف در آن دمیده بودند!
دختر که به نفس نفس افتاده بود، نتوانست به طور کامل تن پلاستیکی اش را باد کند، بادکنک را به شخصی سالمند داد که روی کاناپه ای نشسته بود، شخص سالمند در آن دمید و بادکنک احساس کرد رفته رفته پیر میشود، پیری به سراغ دو روح که درون تن پلاستیکی اش زندگی میکردند آمده بود، بادکنک دیگر نمیدانست پیرزن است یا پیرمرد!
با خود گفت: تمام زندگیم احساس کرده ام که چند روح درون جسم من زندگی میکنند و هر لحظه در قالبی جدید فرو میروم، یک بار به عروسکهای روی تاقچه علاقه نشان میدهم و یک بار به ماشین های درون قفسه ی اسباب بازیهای پسرک، یک بار کاموای روی میز برایم دارای جذابیتی خاص میگردد و یک بار آن تفنگ برنوی قدیمی روی دیوار و کله ی گوزنی که بالایش نصب شده است!
چقدر تناقض در وجود من است! من یک بادکنک بیمار هستم!
نه ! من یک بادکنک تنها و بیمار هستم...
کاش به جای داشتن این همه روح ، چندین جسم بودیم که تنها یک روح داشتیم، اینگونه صاحب دوستان زیادی میشدم که تمامشان روحیه ام را درک میکردند زیرا که خود همان روحیه را داشتند...
هنگامی که شخص سالمند آن بادکنک را گره زد نوه هایش دیگر رفته بودند...
پس بادکنک پیر و عبوس را روی زمین انداخت، ضربان قلبش تند شده بود، عصایش را برداشت و به سمت در رفت، آن را باز نمود، نسیم ملایمی به داخل خانه وزید، در را بست، چند قدمی پیش نگذاشته بود که عصایش را رها کرد، در حالی که دست راستش را روی قفسه ی سینه اش گذاشته بود روی زمین افتاد، ناگاه صدایی بلند از داخل خانه به گوشش رسید: تاپپپپپپپپپپ!
صدای تپش قلبش دیگر به گوش نمیرسید، او تمام روحش را داخل آن بادکنک دمیده بود.
پسرک پس از چند سال به خانه ی قدیمی بازگشت، تکه های بادکنک را دید و اتفاقات آن روز به خاطرش آمد، هر تکه را که به گوشه ای افتاده بود برداشت و روی میز گذاشت، آن تکه ها را باد کرد و با نخ کاموا گره زد و کنار هم گذاشت، هر تکه از آن بادکنک هنگامی که جان میگرفت خوشحال بود از اینکه دوستانی را در کنار خود داشت که از یک روح بودند...
از کتاب سیرت یک دیوانه

  • mohammadbagher ahmadi
۰۲
خرداد

بومرنگی که انگار از زمانی دور بازگشته بود از مقابل پنجره ای گذر میکرد، بادکنکی در آسمان سرگردان بود و به دنبال منشاء حیات خویش میگشت، درون خانه، پسر پانزده ساله ای کنار بوم و قلم و آبرنگش در اتاقش مشغول کشیدن یک نقاشی بود، او هر روز مینشست و یک برگه ی سفید برمیداشت و نوک مداد کنته اش را روی زمین میسایید تا به قدر کفایت کند شود، سپس چشمانش را میبست و مداد را روی کاغذ میگذاشت و هیچ حرکتی نمیکرد، ساعتها بی حرکت مینشست تا جریان هوا یا لرزش خفیف کف آپارتمان دستش را حرکت دهد، به یکباره بعد از چند سال تلاش بی ثمر در جهت کشیدن تصویری واضح از این طریق، روی کاغذ، تصویر زنی زیبا کشیده شد، با خود اندیشید نکند خدا هم اینگونه جهان را آفریده باشد ؟!
بدون شک نیروی نهفته ای محرک مداد من در آفریدن این پرتره بوده، پس بهتر است هر چه در توان دارم به کار گیرم تا تمام انرژی موجود در این اثر را جذب نمایم پیش از آنکه تمام شود!
پنجه های خود را به سمت پرتره ی زن برد به صورتی که با کاغذ تماس نداشته باشند، آن ها را حرکت داد و با خواندن اورادی بی معنی سعی در جذب نیروی نهفته نمود، هنگامی که اطمینان حاصل کرد که نیروی نهفته در اثر تماما جذب پنجه هایش شده است، انگشتانش را به سمت چهره ی خویش برد و به پلکهای خود کشید، به سمت آینه رفت و احساس کرد صورتش زیبا تر از قبل گشته و متوجه شباهتی بین خود و زن مسحور کننده ی درون تصویر شد!
با خود گفت: چقدر زیبا...
در این افکار بود که صدای آواز زنی نقال درون اتاقش پیچیده شد و این برای اولین بار بود که این نواهای حماسی را با صدای یک زن میشنید، او با حالتی متعجب از جا برخاست، به طرف پنجره دوید، کمی پرده را کنار زد و او را دید که شباهت عجیبی با آنچه روی کاغذ کشیده شده بود داشت، زن چهره ای بی نهایت زیبا داشت و در پارک جلوی آپارتمان بساط نقالی اش را پهن کرده بود، پسرک مخفیانه از گوشه ی پرده او را دید زد و در حالی که شهوت نسبت به زن او را در بر گرفته بود نوک سینه های خود را با انگشتانش مالید، ناگاه صدایی پژواک مانند، انگار از عدم، در گوشش پیچید که میگفت: دزیره زن زیبایی بود...!
هنگامی که این صدا را شنید نوک سینه هایش را رها کرد، پشتش مورمور شد و تنش لرزید، این نام یک نمایش انگلیسی بود، لیکن او تا به حال این کلمه را در زندگی خویش نشنیده بود!
با خود گفت: نام زیبایی است، در زندگی مشترکمان حتما او را به این نام صدا خواهم کرد!
جمعیتی از خانم های محله اطراف زن جمع شده بودند، بعضی روی صندلی های پارک نشسته و برخی روی زمین، همه به حرکات دستان او خیره شده و آواز حماسی اش را گوش میدادند، زن از چگونگی فریب دادن رستم توسط تهمینه میگفت، از فریب دادن سهراب توسط گردآفرید، از داستان بیژن و منیژه میگفت و زنانی که اطراف او جمع شده بودند گویی که اولین بار این داستان ها را می شنیدند، با اشتیاق به آواز او گوش می سپردند، پرده های نقالی او پر بود از نقش زنانی با لباس رزم که هیچ شمشیری بر کمر نبسته بودند و گرزی در دست نداشتند، لیکن مردانی پهلوان با عضلاتی پولادین، شمشیر و گرز در برابر آنان از کف داده و با چهره هایی که آثار شکست در آنها موج میزد روی پرده ی نقالی به تصویر کشیده شده بودند، تا اینکه صدای پاهایی مردانه از دوردست شنیده شد، مردانی که از قهوه خانه ی نزدیک پارک می آمدند، جایی که بساط نقالی دیگری برپا بود، روی پرده ی قهوه خانه ی ایشان نقش رستم بود و سهراب، نقش رستم بود و اسبش، سهراب تنها بود بدون گردآفرید، اثری از تهمینه دیده نمیشد، گویی که رستم سهراب را خود در شکم خویش پرورانده باشد...حتی بیژن هم بی زن مانده بود!
مردانی که نزدیک میشدند برای اشاره به همسران یکدیگر واژه ی منزل را به کار می بردند، به طور مثال هنگامی که میخواستند بپرسند: آیا سرماخوردگی همسرتان برطرف شده ؟ آن را اینگونه میپرسیدند: کسالت منزل برطرف شد ؟
گویی که زن باید آن اندازه در منزل بماند تا خود تبدیل به یکی از وسایل آن شود!
 پسرک از لابلای پرده مشاهده نمود که مردان محله با چوب و چماق به سمت جمعیت همسرانشان حمله ور شده و هر کدام دست یا گیس زنی را گرفته و به طرفی می کشیدند، هنگامی که جمعیت از اطراف زن متفرق شدند و سکوت تمام فضای پارک را در بر گرفت، او تا پایان روز کنار پرده اش چهارزانو نشست و به پنجره ی روبرویش نگاه کرد.
از پشت پرده ی اتاق خواب، پسرک به آن چشمان زیبا تا صبح خیره ماند لیکن از شرم نگاه روبرویش دیگر کار ظهر خود را تکرار ننمود، هنگامی که مردان محله از پیش و از درون منزل به قهوه خانه رفتند، زن نقال بلند شد، چوب نقالی اش را برداشت و سه بار به زمین زد و باز آوازی در ستایش تهمینه و گردآفرید سر داد، زنان بار دیگر گرد او جمع شدند و به آواز حماسی اش گوش سپردند:
زنى بود برسان گردى سوار
همیشه بجنگ اندرون نامدار
کجا نام او بود گرد آفرید
زمانه ز مادر چنین ناورید
پسرک مخفیانه از لابلای پرده ی اتاق، زن را مشاهده نمود و به آوازش گوش سپرد، جمعیت زمان را حس نمیکردند، غروب شده بود و پسرک بار دیگر صدای پای مردان را از دور شنید که مدام بلند و بلندتر میشد، اینبار محکم تر از روز قبل...
 مردان محله که از قهوه خانه می آمدند، با خشونتی بیشتر به همسران خود حمله بردند، تمام پرده های نقالی را از دار پایین آوردند و آنها را جلوی چشمان زن به آتش کشیدند، طنابی را بر دار پرده ی نقالی گره زده و سر زن نقال را بالای آن بردند، پسرک از لابلای پرده ی اتاق در حالیکه اشک در میان دو پلکهایش حلقه زده بود به چشمان زن که از شدت فشار طناب بر گردنش سرخ شده بود نگاه میکرد، نگاه او نیز به چشمان پسرک خیره شده بود، پسرک نگاه از نگاه زن برداشته و متوجه انگشت کبود رنگی شد که چوب نقالی را نشان میداد...
ناگاه این صدای پژواک مانند دوباره در سرش پیچید: دزیره زن زیبایی بود...!
سر خویش را بالا آورد و لبهای زن را نگاه کرد، سیاه و کبود شده بودند...
هنگامی که جمعیت حاضر در پارک به خانه هایشان باز گشتند و سکوت تمام فضای اطراف را در بر گرفت، پسرک پرده ی اتاقش را از چوب پرده بیرون آورد و با بوم و آبرنگ و قلم به سمت چوب نقالی رفت، طناب دار را از دار باز نمود، پرده ی اتاقش را روی آن برپا کرد و با قلمی آغشته به رنگ، تصویری از تهمینه و گردآفرید را بر پرده نقاشی نمود، تمام چهره ها شبیه به صورت زن نقال شده بودند، او بعد از اتمام کار چوب نقالی را برداشت و سه بار به زمین زد...
 به پنجره ها چشم دوخت، پرده ها به اندازه ی یک نگاه کنار رفته بودند.

از کتاب سیرت یک دیوانه

  • mohammadbagher ahmadi
۰۲
خرداد

خدا از روح خود به امید کوچولو دمید، امید کوچولو از روح خود به بادکنکش دمید و آن را به آسمان فرستاد تا دوباره نزد خدا برگردد، خدا با دست خود بادکنک را گرفت و نخ بادکنک از دست او جدا شد و رفت، بادکنک از هر شهر و کشوری که میگذشت کم باد تر میشد و پاره ای از روح کودک را در آن شهر جا میگذاشت، چند سالی گذشت، بادکنک تمام شهرهای جهان را گشته بود،
 وقتی امید کوچولو بزرگ شد، هنوز نمیدانست آن قسمت از روحش کجاست و نسیم، بادکنک او را به کدام نقطه از این جهان پهناور برده، پس تصمیم گرفت دنیا را بگردد، جهانگرد شود و قسمتهای گم شده ی روح خود را پیدا کند و دوباره تبدیل به انسانی کامل گردد، راهی سفر شود و به شهرهای زیادی برود...
در شهرهای زیبای جهان که کودکان در آنجا مشغول بازی بودند پاره ای گم شده از روح خود را پیدا میکرد، ولی در مناطق جنگ زده هیچ قسمتی از وجود خود را نمی یافت، چون آن پاره از روح او در آسمان به ضرب گلوله ای کشته شده بود،
پس او تصمیم گرفت به بازسازی مناطق جنگ زده بپردازد و برای کودکان آن شهرها پارک بازی بسازد تا در آنجا بازی کنند و دوباره زندگی به آن مناطق برگردد تا شاید آن قسمت از روح او نیز دوباره جان بگیرد، یا کودکان، هر کدام بادکنکی در دست گرفته و قسمتی از روح خود را در آن بدمند و به هوا بفرستند تا شاید پاره ای از روح آنها از درون بادکنکی خالی شود و قسمتهای خالی وجود او را پر کند،
یک روز که امید برای تمام کودکان مناطق جنگ زده پارک بازی ساخته بود و داشت به خانه ی خود بر میگشت از دور کوهی از بادکنک نظرش را جلب کرد، به آنها نزدیک شد و بادکنک دوران بچگی اش را درون آن همه پیداکرد، بادکنک ها درست همانجایی فرود آمده بودند که یک روز او بخشی از وجودش را در آنجا گم کرد، امید به کودکانی فکر کرد که هر کدام بخشی از روحشان را درون آن بادکنکها جا گذاشته بودند، پس تصمیم گرفت قسمتی از روح خود را در هر یک از آنها بدمد و به آسمان بفرستد، او دیگر نمیخواست انسانی کامل باشد، بلکه میخواست انسانی بخشنده باشد، وقتی کار خود را تمام کرد، بالای پیکر بی جان او،  آسمان پر شده بود از بادکنکهای رنگی که هر کدام قسمتی از روح او را به شهری میبردند تا به کودکی هدیه کنند...

از کتاب سیرت یک دیوانه



  • mohammadbagher ahmadi
۰۲
خرداد

تاریخ همانند بومرنگی است که پیشینیان آن را پرتاب کرده اند
اگر ملتی پیشرفت نکند و روی نقطه ای بایستد که پیشینیانش از آن نقطه بومرنگشان را پرتاب کرده بودند
بومرنگ در مسیر بازگشت از زمانی دور به آن ملت بدبخت اصابت خواهد کرد و اتفاقات تلخ، ناگزیر تکرار خواهند شد...
با صدای مهیب لودر و بولدوزر و آژیر آمبولانس از کابوسی هولناک برخاستم، یک ماشین نعش کش آمده بود تا جنازه ی پیرمردی بی نام و نشان را از زیرزمین خانه ی متروک مجاور منزلمان که در حال تخریبش بودند به گورستان منتقل نماید، شب پیش به تمام انسانها عشق میورزیدم، مورچه ها و کرمهای خاکی را نیز دوست میداشتم، هر جا دسته ای مورچه را مشاهده مینمودم که در حال بردن آذوقه به لانه شان بودند راه خود را کج میکردم که مبادا از دیدن سایه ی بزرگ و سیاهم وحشت کنند، امروز صبح از تمام آنها بیزار شده بودم، میگویند هر انسان در طول خواب چند ساعته اش هزاران رویا و کابوس میبیند، صبح که بیدار میشود هیچ کدام را به خاطر نمی آورد، ببینید چند میلیارد انسان و چند هزار میلیارد مورچه ای که شب پیش به آنها عشق میورزیدم میان کابوسهایم چه بر سرم آورده بودند که امروز صبح هنگامی که از خواب برخاستم از همه ی آنها بیزار شده بودم! لیکن یکی از کابوسهایم را آشکارا به یاد می آورم:
خانه ای قدیمی میان کوچه ای بن بست درست شبیه به خانه ای که در حال تخریبش بودند جلوی درش تلی از سنگ و پاره آجر انباشته شده بود، بزرگترها می آمدند و آجرهایش را زیر چرخ اتومبیل خود میگذاشتند و کوچکترها با آجرهای کوچکترش دنبال هم میکردند، من با موها و ابروها و مژه هایی تماما سپید و سر و صورتی کبود و زخمی جلوی در آن خانه مشغول دادن دانه های شکر به مورچه ها بودم، گاهی کودکان از دنبال هم کردن خسته شده و به طرفم می آمدند و به سویم سنگریزه می انداختند، ولی من بی تفاوت نسبت به این عمل به غذا دادن مورچه ها ادامه میدادم، انگار چیزی به نام درد را نمی فهمیدم...
کابوس مرگبار مرا به گذشته ای دردناک راهی کرد، گذشته ی نوجوان سپید مویی که در کالبد او گرفتار شده بودم...
روز اول مهر، مورچه حدود یک روز میشد که داشت تن من را میگزید، گویا شب پیش برادر او را زیر پاهایم لگدمال کرده بودم، هنگامی که از خواب بیدار شدم احساس خارش شدیدی روی دستهای خود کردم، تصمیم گرفتم با فندک به سراغ کرمهای خاکی بروم و تمام روز تاول زدن پوست و رقصیدن ناشی از سوختنشان را به نظاره بنشینم، احساس کردم چیزی کف دستم در حال جنبیدن است، نگاهی به آن انداختم و مورچه ی سیاهی را دیدم که آرواره هایش را در پوستم فرو برده بود، پس آن دستم را به سمت تن مورچه نزدیک نمودم و او را از دمش گرفتم و کشیدم و آنقدر تقلا نمودم تا تن موجود بیچاره از سرش جدا شد، در این هنگام بوی فرومون در هوا پیچید، مورچه هنوز داشت شاخکهای آرنج دار خود را با حرکاتی هماهنگ با دستها و پاهایش تکان میداد، انگار که فرومون نوعی ارتباط نامرئی بین بدن و سر جدا شده اش برقرار مینمود، اینبار بر شدت فشار روی آرواره هایش افزود، من حیران داشتم به تن موجود بدبخت نگاه میکردم که با افزایش شدت فشار جانور روی آرواره ها  پاهایش نیز جمع شده بودند، بوی فرومون اینبار شدید تر شد، تن مورچه را رها کردم و مورچه ی سیاه بدون سر و چشم انگار که نیرویی جادویی او را به سمت جایی بکشد به طرف زیر زمین خانه حرکت کرد، من از آن زیر زمین سیاه و تاریک وحشت داشتم...
در خواب تبدیل به پسربچه ای شده بودم که از یک بیماری سادیسم مهلک، رنجی همراه با لذت میبرد!
زن غریبه ای که او را نمیشناختم یک پارچه ی آبی رنگ روی سرش بسته بود و هنگامی که رفتار زشت مرا با آن موجود بیگناه دید گفت: خوشت میاد یکی این بلا رو سر خودت یا من در بیاره؟ سپس لباس مدرسه ام را آورد و بر تن لاغر و نحیفم پوشاند، یک کلاه نیز روی سرم گذاشت و سفارش نمود تا وقت رسیدن به خانه آن را از سر برندارم.
  من به همراه آن زن غریبه به سمت مدرسه راه افتادیم، او محکم دست مرا گرفته بود تا اینکه به دبستان رسیدیم و خود نیز با من به مدرسه وارد شد، بچه ها صف کشیده و درحالی که ناظم مدرسه حضور و غیاب میکرد، مادرانشان در سمت دیگر حیاط مشغول غیبت هایی بدون حضور بودند، کلاهی که آن زن غریبه روی سرم گذاشته بود بزرگ و گشاد به نظر میرسید، ناظم مدرسه که مردی بود با سبیلی نازک، صورتی پیر، زشت و آفتاب سوخته و چشمانی سرخ و غضب آلود نزدیکم آمد، نگاهی به آن کلاه انداخت و آمرانه گفت :
کلاهتو بردار!
من که از آن چهره وحشت کرده بودم زیر چادر آن زن مرموز پنهان شدم، بغضی از سر نفرت گلوی او را گرفته بود و نمیگذاشت چیزی بگوید، ناظم اینبار آمرانه تر گفت: کلاهتو بردار!
 من چادر آن زن را رها کرده و از زیر کلاه شروع کردم به خاراندن سر، عصبی شده بودم و پوستم زیر آن کلاه به خارش افتاده بود، ناظم ترکه اش را به سمت کلاه نزدیک کرد و در یک حرکت سریع آن را از روی سرم انداخت، چوب به زخم سرم خورد و سوزش شدیدی ایجاد کرد، بچه ها و مادرانشان با نفرت به پوست سرم نگاه کردند، ناگهان بغض آن زن شکست و هق هق کنان گفت:
ببین...!
اینا توده است...توده ی قارچ!
آره خوب دقت کن، اینا توده است!
ببین منم دارم!
سپس چادر سپیدش را برداشت و زخمهای روی سرش را نمایان کرد...
پوست سرش دچار زخم های عمیقی شده بود، در قسمتی از آن میتوانستی استخوان جمجمه را ببینی، این زخمها قسمتی از پوست او را خورده و اثرات ترمیم ناپذیری از خود بر جای گذاشته بودند، کودکان هر کدام یک پاره آجر یا تکه سنگ برداشته و به دنبال من و آن زن دویدند، مادرهایشان نیز با نفرت به ما دو نفر نگاه میکردند، آجر و سنگ پاره به سمت مان روانه میشد، زن غریبه مرا در آغوش گرفت و زیر چادر سپید پنهان نمود و با سرعت دوید تا از آن محیط دورم کند ، یک پاره آجر از پشت به پای وی اصابت کرد و خون از آن جاری شد، چادر سپید از سرش افتاد لیکن قصد برداشتن آن را نکرد، دیگر چیزی روی سرش نبود تا پرده ای باشد بر نگاه من که شاهد آن صحنه های هولناک نباشم، پس دست خود را روی چشمانم گذاشت و گفت: یادته قایم موشک بازی میکردیم؟ چشماتو باز نکنی!
نمیدانم من از آینده ای دور و دراز به خواب آشفته ی آن زن وارد شده بودم یا آن زن از گذشته ای دور و دردناک میان کابوس من آمده بود...
نگاه زنان به زخمهای سرش جلب شده، لیکن نگاه مردها متوجه سینه هایی میشد که در حین لنگ زدن او زیر لباسش بالا و پایین میرفتند، از مدرسه تا منزل با کودکی در آغوش همینطور لنگ میزد، شاید آرزو میکرد دوباره خردسال شود و مادرش جلوی چشمهایش را بگیرد و با او قایم موشک بازی کند، به طور حتم در دلش میگفت: کاش این مردم چشم میگذاشتند و من قایم میشدم... 
زن میان قدمهایی که میگذاشت مرا به گذشته ای دور تر برد، آنجا که همبازی هایش او را پیمانه صدا میزدند، پسر کوچکی یک بومرنگ به هوا پرتاب کرد، بومرنگی که هیچگاه باز نگشت، مرد نقاشی کنار جوی آب با بوم و رنگ نشسته بود، دخترکی شاد با لبخندی دلنشین بر لبانش که بر زیبایی خاصش می افزود را نظاره نمود، جمال وی به دل مرد نشست و تصمیم گرفت چهره اش را نقاشی کند، ولی هیچکس نمیداند چرا دختری را تصویر نمود که با پیمانه ای در دست ، اشک از چشمانش سرازیر بود! گویا قلبی شکسته داشت... پیمانه ی موجود در دستانش ترک برداشته و قطره های خون از آن چکه میکردند، انگار که درون آن جوشان بود از خونی روان و گرم! مرد نقاش زندگی سرشار از رنج و نکبت او را درون آن قاب به خوبی تصویر نموده بود...
زن از وحشت تکرار آن روز هر گاه پسرک را به مدرسه میفرستاد تعقیبش مینمود و سنگها و آجرهای سر راهش را جمع کرده و داخل گونی میریخت و جلوی در منزل خالی میکرد...
دیگر در کالبد خویش میزیستم، بومرنگ در هوا چرخ خورد و چرخ خورد، چندین سال گذشت، رنگهای بوم تیره و تار شده بودند، پسرک پا به سنین نوجوانی گذاشت، کنار در خانه قدیمی شان پر شده بود از سنگهای رنگارنگ و پاره آجرهای بزرگ و کوچک که هیچگاه نفهمید از کجا آمده بودند...! هر یک از سنگها را که در نظرش جالب می آمد بر میداشت و داخل یک شیشه میگذاشت و در آن را میبست تا از آنها کلکسیونی بسازد.
چند سالی بود که کابوسی عجیب ذهنش را آسوده نمیگذاشت، میان آن خواب هولناک با شوق کودکانه ای مشغول دویدن بود، در یک لحظه متوجه کاردی در دست خود میشد و ناگهان ناظم مدرسه با ترکه ای خون آلود در دست لبخند زنان به طرفش می آمد و او به سمت راه پله ی زیرزمین خانه که از آن وحشت داشت فرار میکرد، به یک راهروی تنگ، تاریک و سیاه میرسید که تنها روزنه ای از نور ته آن قابل مشاهده بود، من نیز از ترس سایه ی وحشت آور ناظم همراه با او می دویدم لیکن حضور مرا در کنار خویش احساس نمیکرد، با شتاب به سمت آن روزنه فرار کرده و می دید که آن روزنه ی عجیب نور چراغی است که ته راهروی بن بست، بالای آینه ای روشن است، به آینه که نگاه میکرد چهره ی خویش را درون آن نمی دید، او به طرز عجیبی ناپدید شده بود، درون آینه ناظمش را نظاره مینمود که نفس نفس زنان با نگاهی مملو از ترس به چشمان او خیره گشته است، به سمتی از آینه رفت تا خود را از دید او پنهان سازد، لیکن هنگامی که صورت خویش را لمس نمود تا عرق سرد ناشی از ترسش را پاک کند متوجه زمختی پوستش شد، احساس کرد که ته ریش دارد با سبیلی نازک، بی درنگ پی برد خود تبدیل به ناظم مدرسه شده است!
گویی که نور و آینه هر دو داشتند لایه های درونی وجودش را بازتاب میدادند...
هر شب با این کابوس از خواب میپرید و خود را در همان زیرزمین می یافت، درحالی که کاردی کنارش روی زمین افتاده بود...
مادرش پیر و شکسته شده بود، درست مانند پیمانه ی شکسته ی درون قاب که هر روز وقتی چشمانش را باز مینمود روی دیوار اتاقش آن را به نظاره مینشست، تابلویی با رنگهایی مات و سرد که صورت دخترکی را نشان میداد با پیمانه ای ترک خورده در دست که خون از آن چکه میکرد...
 پسرک شبها در خواب راه میرفت و هنگامی که برمیخاست با تاریکی وحشت آوری مواجه میشد، کنار آینه ی روشویی در انتهای دالان تاریک زیرزمین با بوی تعفن و ادرار آمیخته با نموری گچ دیوار و چاقویی در کنار و سردردی هولناک از خواب می پرید و خود را در محل وقوع کابوس شبانه اش می یافت و این ادامه ی کابوسش در بیداری بود، پس بلند شده و با جیغ از روبروی آن آینه ی شوم میگریخت تا چهره ی خویش را درون آن مشاهده ننماید...
موهای زن سپید شده بودند، چند سالی میشد که روی تخت مینشست و ساعتها به پرتره ی خویش مات و مبهوت نگاه میکرد، پسرک هم زمانی طولانی ایستاده و محو تماشای انعکاس چهره اش درون آینه ی بالای سینک روشویی ته راهرو میشد تا متوجه شباهتهایی بین خودش و آقای ناظم شود، هر روز که میگذشت بیشتر به او شبیه میشد، استمرار کابوسها بر خصلتهای درونی اش نیز تاثیر گذاشته بودند ، دیگر آن زیرزمین تاریک برایش دارای جذابیتی خاص شده بود...
شبی آن کابوس با شکل دیگری به سراغش آمد، درون خواب  کف دستش احساس خارش شدیدی نمود، کارد از دست او  رها شده و روی زمین زیر یک بوم نقاشی افتاد، ته راهرو زیر لامپ دیگر آینه ای وجود نداشت، یک تابلو به انتهای راهروی بن بست نصب شده بود، پرتره ی مادرش که انگار جوانی به رخساره ی او بازگشته بود روی زمینه ی قرمز بوم در حال لبخند زدن و نگاه کردن به چشمان وی منظره ای وحشت آفرین را در پیش چشمان او به نمایش گذاشته بود...
هنگامی که بیدار شد، بوی فرومون ته آن راهروی تاریک در هوا پیچیده شده بود، او تنها سیاهی میدید، لامپ بالای روشویی شل شده و روشنایی نداشت، احساس کرد روی ماده ی لزجی خوابیده و کف دستش موجود کوچکی در حال جنبیدن است، در یک لحظه جریان برق برقرار شد و روشنایی به لامپ بالای سینک بازگشت، مورچه های سیاهی را دید که از خون روی دستش تغذیه میکردند، کاردی در کنارش افتاده بود، و پیمانه ای ترک خورده پر از خونی قرمز و گرم کنار آن وجود داشت که سر زنی با چشمانی مات و موهایی سپید درون آن به صورتش لبخند میزد...
با دیدن تصویر درون ظرف، موهای پسرک وحشت کردند، سپیدی مرگ از سیاهی تارها در یک لحظه ی کوتاه با ترس بالا می آمد، هنگامی که چهره ی خویش را درون آینه نگریست دیگر ناظم مدرسه را در بازتاب آن نظاره نکرد، بلکه آینه تصویر پسری را بازتاب میداد که تمام موهای سیاه و لختش در لحظه ای سپید شده بودند، او که تمام موهای سر و مژه هایش رنگ خود را باخته بودند به چهره ی مادرش درون آن ظرف پر از خون نگریست، تمام موهای مادرش مشکی شده بودند و جوانی به رخساره اش بازگشته بود...
پسرک از آن هنگام بیش از نیم قرن کنار در خانه ی قدیمی نشست و هیچ کس به راز زندگی وی آگاه نگشت...
صبح شده بود، صدای لودر و بولدوزر و آژیر نعش کش در سرم می پیچیدند، با شتاب از منزل خارج شدم و درون چشمان مردانی کهنسال که با اندوه به جنازه ی پیرمرد سپید موی مینگریستند نگاه انداختم، شباهتی عجیب بین چشمان آنها و کودکانی که به طرف من و آن زن آجرپاره و سنگ پرتاب کرده بودند وجود داشت، تنها پیر و کم سو شده و قدرت هدف گیری نداشتند...
نعش کش رفت، جنازه ی پیرمرد را نیز با خود برد، خانه ی متروکه خراب شد، زیرزمین مانده بود، بوی فرومون فضای اطراف را پر میکرد، بولدوزرها و لودرها رفتند، پاره آجرها و نخاله ها ماندند، کوچکتر ها آمدند و با آن پاره آجرها دنبال هم دویدند و بزرگتر ها آمدند و آنها را زیر چرخهای اتومبیل خود گذاشتند، در این حال بومرنگی را نظاره نمودم که انگار از زمانی خیلی دور میان یک کابوس بازمیگشت...

از کتاب سیرت یک دیوانه

                           


  • mohammadbagher ahmadi
۰۲
خرداد

بیمارستان غرق در سکوت بود ، پرستاران زنی را با شکمی بر آمده به اتاق سونوگرافی آوردند ، دی ان ای او هنوز اثراتی از انسانیت را در خود داشت ، شیطان از پله های مارپیچ آن بالا میرفت و آن را آنگونه میساخت که خود میخواست ، زن به پای ارّه مانند خویش نگاهی انداخت و با خود گفت: خدا کند کودکم مسخ نشده باشد...
یک جنین را مرده به دنیا آورده بودند، پزشکان تشخیص دادند که قلب او ضعیف بوده و با دیدن نور و سایه های محو حل شده در آن ترسیده و از حرکت ایستاده، پرستاران لخته های خون را از بدن او پاک میکردند تا وی را داخل شیشه ی الکل بیاندازند، در این هنگام شاپرکی کوچک به گرد چراغ سیالیتیک اتاق عمل در حال چرخ زدن بود. 
سکوت اتاق با صدای تیز کردن کارد بر هم زده شد ، پسر جوان از مرد میانسال چاقو در کف پرسید :
-بابا مرگ چقدر درد داره ؟
پدر با انگشت اشاره عینک ته استکانیش را که در اثر تعرق به پایین سر خورده بود روی بینی اش تنظیم نمود و با کمی تامل رو به پسر گفت:
-مرگ یک کم درد داره ولی کرم های ابریشم هم وقتی توی پیله هستن درد میکشن!
 وقتی از پیله بیرون میان هم درد کوچکی رو تحمل میکنن ، این دنیا مثل پیله دور ما پیچیده ، ولی وقتی از پیله در می آییم میبینیم زیباتر از قبل شدیم و دو تا بال هم داریم که باهاشون میتونیم پرواز کنیم...
پسر پرسید: بابا پس اونایی که خودکشی میکنن چی ؟!
مرد میانسال جواب داد: اونا درست مثل کرم ابریشمی میمونن که زودتر از موعد پیله شون رو شکافتن ، وقتی میان بیرون میبینن که بالشون اونقدر بزرگ نیست که باهاش بتونن پرواز کنن ...
برادر کوچکت فلج شده و درست مثل پروانه ای که در پیله ای اسیر شده باشه چند ساله روی این تخت افتاده، پزشکان میگن زندگی نباتی داره ولی قبل از خوابیدن روی این تخت تمرین گیاه بودن نکرده بود و الان انسانیه که پروانه ی کوچک زندگیش از دستها و پاهاش خزیده و خودش رو جمع کرده توی یکی از این چشمهای آبی...
-بابا برادرم داره درد میکشه؟
مرد میانسال در حالی که کارد را به چشمهای آبی او نزدیک میکرد با صدایی آهسته گفت: آره... بالاخره این چشمها هم یک روز ضعیف میشن...
پسر جوان از این حرکت تهدید آمیز دچار وحشت شد، با احتیاط از مرد میانسال چاقو در کف فاصله گرفت و دوان دوان از اتاق بیرون رفت...
مرد فرصت را مغتنم شمرده و پرده های دور تخت را کشید، به خاطر آورد یک بار از کودک پرسیده بود: میدونی چرا کرمهای ابریشم دور خود پیله میتنند؟
و پسرک بدون معطلی پاسخ داد: کرمها خودشون رو کادو پیچ میکنن تا یک پروانه به این جهان هدیه بدن...
در حالی که به گوشت بی حرکت روی تخت خیره شده بود گفت: باید این کادو رو باز کنم!
ناخودآگاه به یاد رقص هفت روبنده ی سالومه افتاد، مثل خواب زدگان چشمان خود را بست و این جملات را نجوا کرد:
 یحیی را از دالانی تاریک به سوی قتلگاه میبردند، سالومه هفت روبنده داشت، به سان جزامیان، پوشیده بر پادشاه ظاهر گشت و تن خود را مثل پیله ی شب پره ای از سر تا نوک پا تکان داد، نخستین روبنده را که برداشت هیرود آشفته گشت، به خود لرزید و هیرودیا لبخند زد ، دومین روبنده را برداشت ، پادشاه گفت: این جزامی را به دره اش بازگردانید!
سومین روبنده را برداشت، کاهنان معبد اورشلیم دسته دسته به قتلگاه می آمدند، چهارمین را باز کرد، یحیی به آنان گفت: ای افعی زادگان!
 چه کسی به شما راه را نشان داد؟
پنجمین را از جسم گشود، یحیی گفت: بدانید که من شمایان را با آب غسل میدادم
ولی خدا شما را با آتش غسل خواهد داد! (انجیل لوقا باب 3 آیه 4 تا 16)
ششمین روبنده را به سان پیله ای شکافت، گلوی یحیی برید و کارد با خون او تعمید یافت و مسیحی شد!
سالومه خنجر خونی را با هفتمین روبنده از مسیحیت پاک کرد
و شیطان به سان شاپرکی از پیله در آمد...

هنگامی که پرستار به یکباره پرده را گشود پیله ی چشمها باز شده بودند، صدای جیغ او کل فضای بیمارستان را پر کرده بود، پروانه ای آبی از میان خون و سفیدی خزیده ، بالهای خود را تکاند و از پنجره ی اتاق به بیرون پرواز کرد...
او بعد از چند دقیقه پرواز به اتاق بازگشت و کرم ابریشمی غول پیکر را نظاره نمود به قامت نوزاد یک انسان با بالهای کوچک و چروکیده که از میان شاهرگ خون آلود پدرش خزیده و به حالتی رقت بار روی زمین افتاده بود، او در حالی که پاهای جمع شده و کوتاهش را مثل دستها و پاهای یک نوزاد به تمنای در آغوش گرفته شدن رو به هوا تکان میداد، به وسیله ی چشمهای مرکبش با حسرت به پیله ی خویش و چاقویی که با آن خانه اش را شکافت و شاپرکی که گرد لامپ در حال چرخ زدن و پرواز بود نگاه میکرد، تمام این صحنه ها را به صورتی مجزا در پنجره های کوچک و لوزی شکلی نظاره مینمود لیکن پنجره ها مه گرفته بودند، همه چیز را تار میدید، چون عینک ته استکانیش در آن جسم جدید خرطوم پروانه ایش را همراهی نمیکرد، او که در قالب انسانیش حشره شناس بود، اطلاعات کاملی در مورد زندگی پروانه ها داشت، خصوصا چشمان مرکبشان، احساس کرد که شاخکهایش به خون لخته شده ی کف اتاق و چشمهایش به رنگ قرمز آن علاقه نشان میدهند، پس با خزیدن بدن، خود را در آن مایع لزج غلتاند، او در قالب پروانه ای طیف هایی را نظاره میکرد که در قالب انسانیش قادر به دیدن آنها نبود، ولیکن به علت چشمهای ضعیفش تصویر واضحی از آن فضا نداشت، به دو شیشه ی داخل فریم عینک ته استکانیش خیره شد و به این فکر فرو رفت که برای میلیون ها چشم جدیدش چند عینک ساز باید دست به کار شوند تا برای دیدگان بیمارش عینکی مناسب بسازند...
با حسرتی غیر قابل وصف به بالهای چروکیده ی خویش نگاهی انداخت و با خود گفت: کاش پروانه ها دوباره میتوانستند پیله ای به دور خود بتنند، کاش گناهکاران دوباره به دنیا باز میگشتند...

از کتاب سیرت یک دیوانه



  • mohammadbagher ahmadi
۰۱
خرداد

در قطب شمال نوعی کرم ابربشم وجود دارد
چون در دمای زیر صفر درجه زنده میماند و بدن او را سرتاسر کرک پوشانده است نام آن را خرس پشمالوی قطبی گذاشته اند!
این موجود چهارده سال در قالب کرم ابریشم زندگی میکند لیکن هنگامی که پیر میشود به دور خود پیله میتند
چهارده سال میان سرمایی هولناک در تلاش برای یافتن آذوقه روی زمین میخزد
اما پس از تبدیل شدن به پروانه
عمر او تنها و تنها یک فصل تابستان است!
خوشبختی برخی از ما انسانها درست در لحظه های واپسین زندگیمان بسیار کمتر از مدتی است که این پروانه پرواز را تجربه میکند...
 بادکنک سپید روحش خالی شده بود ، داشت نفس های آخر را میکشید ، کوچک شده بود و پیر...
بادکنک قرمزی را نظاره کرد که زیر آفتاب به یکباره ترکید و صدایش تا فرسنگ ها دورتر شنیده شد و تمام انسانهای اطراف را از وجود خویش آگاه نمود.
آرزو میکرد جای او باشد و زیر نور آفتاب به یکباره جان دهد و با جان دادنش هزاران نفر را از زندگی و مرگ خویش آگاه سازد ، جای اینکه در سایه ای سرد و سیاه آرام آرام جان دهد...
تا اینکه پسربچه ای آمد ، گره اش را باز نمود و در آن دمید و او بزرگ و بزرگتر شد ، جوان گشت و زندگی دوباره ای یافت...
پسربچه هنگامی که بازیش با او تمام شد زیر آفتابش گذاشت و به آرزویش رساند
صدایی تا فرسنگها دورتر شنیده شد
و این لحظه ی کوتاه
تمام زندگی و مرگ آن بادکنک بود...
هوا مثل همیشه سرد بود، صدای ضربه هایی سریع به یک جسم چوبی از دوردست شنیده میشد، دارکوبی برای پیدا کردن غذای خود تنه ی بیست و پنجمین تیر چراغ برق را سوراخ میکرد، لابلای ترکهای چوب به پیله ی یک پروانه رسید، پیله ی یک کرم ابریشم قطبی که صید دارکوب شده بود و انگار دیگر فرصت رسیدن به یک فصل خوشبختی اش را نداشت...
بیست و چهارمین نفر را به سمت در ورودی دادگاه میبردند، او کنار یک تیر چراغ برق از دو سربازی که او را همراهی میکردند اجازه خواست تا قضای حاجت کند، درست مقابل شمشادهای هرس نشده ای که روبروی بیست و پنجمین تیر چراغ برق کاشته شده بودند چیزی را از جیب خود بیرون آورد و دور از چشم آنها داخل شمشادها قرار داد...
تیرهای چراغ برق تبدیل به چوبهای دراز، تنومند و بی مصرفی شده بودند که هیچ برقی را به هیچ خانه ای منتقل نمیکردند، درست مثل یک ساعت آفتابی سایه ای سنگین روی زمین انداخته و گاه شمار مرگ انسانها شده بودند، انگار کابل دزدها تمام کابلهایی را که از روی آنها رد میشدند دزدیده بودند، تنها بیست و سومین تیر چراغ برق از یک نیروگاه کوچک برق اختصاصی میگرفت!
مجرمین و متهمین به ترتیب شماره به اتاقی بزرگ آورده میشدند، قاضی به متهم شماره ی بیست و سه گفت: و اما تو ! حرفهای بو داری در قسمت طنز روزنامه نوشته بودی ، سپس با صدایی آهسته این جملات را قرائت کرد:
آسایش کف پای خود را با پوست ما تضمین کنید!
کفش چرم!
از چرم انسانهای درد کشیده و پوست کلفت!
چرمهایی بدون زخم
از تن انسانهایی که روزی زخم ها بر دل داشته اند...
همیشه نو میمانند
هم کفشهای شما و هم زخمهای ما...
مگر در این کشور انسانی درد میکشد ؟! اصلا مگر دردی وجود دارد تا کسی آن را بکشد ؟! اگر هم وجود داشته باشد کسی حق ندارد آن را بکشد ! باید دردها را بکشد نه اینکه آنها به دوش بکشد ! ببینم ! یک ، دو ، سه ، چهار ، پنج ، شش، هفت ، برای نوشتن این هفت خط باید هفت بار اعدامت کنیم!
حرفی برای گفتن نداری؟
متهم شماره ی بیست و سه جواب داد: مشکل اینجاست که اکثر ما کلی حرف برای گفتن داریم، ولی هیچ کاری برای انجام دادن نداریم...
قاضی چکش خود را برداشت، انگار که میخواست رای صادر کند، به چشمان او نگاه کرد و گفت:
ولی ما کلی سیم برق گره نزده برای دستهای کار کرده ی تو داریم
کلی فشنگ کار نکرده برای سینه ی پر حرف تو داریم
کلی هم تیر برق بدون سیم توی خیابون کاشتیم...
جملاتش که تمام شدند رو به مامور دادگاه نمود و گفت: شماره ی بیست و سه به سمت بیست و سومین تیر چراغ برق راهنمایی شود!
مامور گفت: قربان! کابل های برق اینجا درست از همین تیر چراغ برق رد شده اند، اگر سیمهایش را قطع کنیم دیگر روشنایی نخواهیم داشت!
-هر روز باید با بیست و سومین اعدامی همین مشکل را داشته باشیم؟ او را به سمت بیست و چهارمین تیر چراغ برق راهنمایی کنید!
سپس سرش را به سمت متهم شماره ی بیست و چهار چرخاند و به او گفت: و اما تو!
متهم هستی به کار گذاشتن یک عدد دوربین مخفی در اتاق رختکن یک مغازه ی لباس فروشی، آیا گناه خود را قبول داری؟
متهم شماره ی بیست و چهار جواب داد: گناه خود را قبول دارم، ولی قبل از اتمام جلسه ی دادگاه میخواهم چند نکته را بگویم، من از کودکی به برنامه های دروبین مخفی که گاه به گاه از تلویزیون پخش میشدند علاقمند بودم و دوست داشتم هنگامی که بزرگ شدم از این راه امرار معاش کنم، پس به سراغ کسی رفتم که در ساختن چنین برنامه هایی سابقه ای طولانی داشت، با او مشورت نمودم، هیچگاه فراموش نمیکنم که ساعتهای پیاپی سعی کرد چند نکته ی ساده را در مورد این کار به من بفهماند: اولین قانونی که از دید او باید در این مورد رعایت میکردم آن بود که دوربین را دقیقا کجا قرار دهم تا از دید دیگران مخفی باشد، سپس گفت: دومین قانون این است که باید سادیسم نهفته ی درونم را پیدا کنم و این سادیسم میبایست با سادیسم نهفته ی درون جامعه ای که در آن زندگی میکنم مطابقت داشته باشد، سومین قانون این بود که از این سادیسم لذت ببرم چون انگیزه ی ادامه ی این کار از دید استادم لذت بردن از این احساس درونی بود، اما شرطی داشت و آن این بود که این احساس لذت درونی به میل داشتن قدرت و برتری جویی بیمارگونه ای تبدیل نشود! چهارمین قانون این بود که باید غرور درونیم را میشکستم و از رفتارهای مردم نمی رنجیدم، آنها ممکن بود حتی با نواختن یک سیلی به صورتم تحقیرم میکردند، ولی من باید مسیحی خوبی میبودم و آن طرف صورتم را نیز برای نواختن سیلی دوم آماده میکردم! پنجمین قانون این بود که باید روانشناس خوبی باشم، نقطه ی جوش هر شخص را بشناسم تا به نکته ی چهارم برنخورم! نکته ی ششم این بود که باید بدانم چگونه به یک شخص این را بگویم که شما تمام این مدت سر کار بوده اید به طریقی که احساس حماقت به او دست ندهد! بهترین و عاقلانه ترین روش از دید استادم این بود که به سراغ همان جمله ی کلیشه ای معروف بروم: شما در برابر دوربین مخفی هستید!
نکته اینجاست که من هیچ گاه روانشناس خوبی نبوده ام، نقطه ای را به عنوان ظرفیت تمام افراد جامعه ای که در آن زندگی میکردم در نظر گرفته بودم و آن را ملاک استاندارد ظرفیت تمامی مردم قرار داده بودم، پس طبیعی بود که هر روز از یک نفر سیلی بخورم، ولی با وجود تمام سیلی هایی که هر چند ساعت یک بار بر صورت من نواخته میشد هرگز غرور درونیم نمی شکست، بلکه سرکوب میشد و منتظر بود تا در جایی و لحظه ای خودش را در شکلی دیگر نشان دهد، نکته ی دیگر اینجاست که من هرگز مسیحی خوبی نبوده ام! هیچگاه این را نفهمیدم که چرا مسیح در انجیل لوقا گفت:
گر کسی به یک طرف صورتت سیلی زد،بگذار به طرف دیگر هم بزند! اگر کسی خواست ردای تو را بگیرد،پیراهنت را هم به او بده!
در طول مدت چند سال کار حرفه ایم در زمینه ی ساختن کلیپهای دوربین مخفی هیچگاه نتوانستم به کسی بگویم شما در برابر دوربین مخفی هستید!
همیشه پیش از آنکه من آنها را با گفتن این جمله سورپرایز کنم به ناگاه با خوردن یک سیلی آبدار از جانب ایشان سورپرایز میشدم!
هیچگاه لذت بیان این جمله ی کوتاه و کلیشه ای نصیب من نشد، آه! که از کودکی آرزویم بود یکبار به کسی بگویم شما در مقابل دوربین لعنتی هستید!
نمیدانم چرا شوخی هایم برای هیچ کس جذابیت نداشت! هیچ کس هنرم را نشناخت، من همیشه در کارم خلاق بوده ام، ایده هایم در لحظه ای می آمدند ولی درست در نیمه ی راه می ماندند و هیچ گاه به نتیجه نمیرسیدند، دلیلش واضح است، چون در نیمه ی یک سکانس کوتاه سیلی میخوردم!
یک روز به این مساله فکر کردم که اگر تصاویر سیلی خوردنم را داخل یکی از شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارم خیلی زود به فردی مشهور و یک شومن موفق تبدیل خواهم شد، ولی این خیانت بود به رویاهای کودکیم، زیرا که من همیشه میخواستم آن جمله ی لعنتی را بگویم!
هیچگاه کسی به وجود دوربینی که درون جایی مثل شکاف دیوار یا شمشادهای کنار پباده رو مخفی کرده بودم بودم آگاه نشد، هیچگاه این فرصت پیش نیامد که دیگران را از وجود دوربینی که مشغول ضبط حرکات آنها بود آگاه سازم، چون همیشه قبل از آن سیلی میخوردم!
پس در صدد انتقام از دستهایی بر آمدم که به صورت من سیلی زده بودند، از تمام این حرفه تنها در مخفی کردن دوربین استعداد و تبحر خاصی داشتم، پس همان دوربین لعنتی را برای انتقام از جامعه ای که به من سیلی زده بود به کار بردم...
حرفهایش که تمام شدند قاضی رو به مامور دادگاه کرد و گفت: شماره ی بیست و چهار راهنمایی شود به سمت بیست و چهارمین تیر چراغ برق!
مامور دادگاه گفت: مثل اینکه فراموش کرده اید قربان! در حال حاضر متهم شماره ی بیست و سه...
قاضی حرف او را قطع کرد و گفت: شماره ی بیست و چهار راهنمایی شود به سمت بیست و سومین تیر چراغ برق!
مامور دادگاه سر بی موی خویش را خاراند و در جواب قاضی گفت: قربان! کابل های برق اینجا درست از همین تیر چراغ برق رد شده اند، اگر سیمهایش را قطع کنیم دیگر روشنایی نخواهیم داشت!
-هر روز باید با بیست و چهارمین اعدامی همین مشکل را داشته باشیم؟ او را به سمت بیست و پنجمین تیر چراغ برق راهنمایی کنید!
دو سرباز با یک کابل طولانی در دست آمدند و شماره ی بیست و چهار را به سمت بیست و پنجمین تیر چراغ برق بردند، دستهایش را بستند و تنش را به چوبه ی تیر تکیه دادند، کابل برق را دور او پیچیده و گره زدند، وی را به تیر چراغ برق بستند، چند سرباز با تفنگهای برنو بر دوش در دو ردیف به صف شدند، صف اول نشسته و صف دوم ایستاده بودند، کشیش با یک انجیل در دست آمد و مثل اینکه بخواهد فال بگیرد این صفحه از آن را باز نمود(لوقا 37:6) و در گوش او زمزمه کرد: ای فرزند! اگر کسی به یک طرف صورتت سیلی زد،بگذار به طرف دیگر هم بزند!
شماره ی بیست و چهار با لحنی مسخره گفت: به روی چشم پدر!
-پیش از مرگ درخواستی نداری فرزند؟
و او با نیشخندی بر لب به چشمان کشیش خیره شد و پاسخ داد: درست لحظه ای پیش از آنکه صدای گلوله های شما شنیده شود تمام آرزوها و درخواست های من تنها با یک فریاد اجابت خواهند شد!
سرش را رو به آسمان بلند کرد و زیر لب گفت: خدایا مرا به خاطر تمام کارهایی که در زندگی ام انجام داده ام ببخشا و بیامرز...
کشیش با کتابش رفت و سرجوخه با ترکه اش آمد، ترکه را بالا برد و نعره زد: جوخه ی آتش!
لختی نگذشت که گفت: آماده!
و ناگهان فریادی از جانب اعدامی تمام محوطه را پر کرد: همه ی شما در برابر دوربین مخفی هستید!
و بعد صدای گلوله ها شنیده شدند...
دارکوب روی بیست و پنجمین تیر چراغ برق با تکان خوردن شدید حاصل از برخورد گلوله ها به بدن مرد ترسید و پیله ای را که هنوز کاملا سوراخ نشده بود درست کنار پای مرد محتضر روی زمین انداخت، پروانه ی درون آن هنوز فرصت تجربه ی یک فصل خوشبختی اش را از دست نداده بود، بیست و پنجمین نفر که در حالت احتضار به سر میبرد به پیله نگاه کرد و مشتاقانه تلاش پروانه ی درونش را برای رها شدن از تارهایی که خود به دور خویش تنیده بود به تماشا نشست، مرد محتضر پیله ی چشم هایش را بست، پروانه ی قطبی سرانجام پیله ی خود را باز نمود و درست هنگامی که مرد آخرین نفسش را کشید پر زد و رفت تا یک فصل خوشبختی اش را در جایی گرم تر تجربه کند...
لبخندی از روی رضایت بر لبان جنازه ی خونین مرد نقش بسته بود، شماره ی بیست و چهار به تمام آنچه در زندگی میخواست درست لحظه ای پیش از مرگ رسیده بود، تمام زندگیش در آن فریاد خلاصه میشد...
او درون شمشادهای روبروی تیرچراغ برق یک "دوربین" مخفی کرده بود، همان دوربینی که میلیونها صحنه از سیلی خوردن یک مرد را در حافظه داشت و از دستهایی که بر صورت صاحبش سیلی زده بودند مخفیانه انتقام گرفت...
از کتاب سیرت یک دیوانه

  • mohammadbagher ahmadi
۰۱
خرداد

بوی فرومون در هوا پیچیده بود ، باستان شناسان در یکی از شهرهای باستانی مصر جمجمه ی زنی را از دل گور بیرون کشیدند.
روی دندانهایش نخی بود دوخته شده!
او لبهای خود را به هم دوخته بود ، زیرا که حقیقتی را میدانست...
حقیقتی تلخ ، حقیقتی باستانی!
لبهای او دیگر وجود نداشتند ولی نخ روی دندانهایش هنوز پوسیده نشده بود و حکایت از رازهایی ناگفته داشت...
مورچه های عصر باستان لبان و زبانش را خورده بودند
نوادگان آنها را دیدم که در عصر مدرن ، درون دالان های گور هیچگاه حتی برای برداشتن دانه ای آرواره هایشان را از هم باز نمیکردند ، آنها آرواره هایشان را به هم دوخته بودند زیرا که حقیقتی تلخ را از اجدادشان شنیده بودند.
شاخکهای آرنج دارشان به سمت جمجمه ی زن متمایل شده بودند ، تا اینکه مورچه ای پیر آرواره هایش را از هم باز نمود و به مورچه ای جوان چنین گفت:
هر آنچه قبل از مرگ بوده ای
بعد از مردن نیز آن را ادامه خواهی داد...
مردی عجیب لاشه ی پیرزنی را میان کفنی سفید پیچیده بود و در خیابان منتهی به گورستان همراه خود میکشید، مردم با ترسی همراه با نفرت  از او فاصله میگرفتند چون بوی بدی میداد و با جنازه ای کفن پیچ شده بر دوش و بقچه ای در دست که بیل و کلنگی از آن بیرون زده بود، منظره ای ترسناک را پیش چشمان آنها به نمایش میگذاشت، مادرش هیچگاه اجازه نداد تا ناف او را ببرند، مرد جنازه ی او را به اجبار همراه خود میکشید، او عضوی از یک مرده شده بود، پیرزن کفن پوش عضوی از او بود، با بندی از جنس پوست به هم وصل شده بودند، مادر که بی جان شده و درون پارچه ای سپید قرار داشت فرزند نخست اش را در کوچه ای تنگ گم کرده بود، کوچه آنقدر تنگ بود که زنی فربه مانند او توان رد شدن از میان آن را نداشت، پسر کوچک با توپش بازی میکرد و دنبال آن میدوید، تا اینکه توپ قل خورد و درون آن کوچه رفت، کودک هم به دنبال آن دوید، توپ رفت، کودک هم به دنبالش رفت، کوچه تنگ بود و زن فربه...
هنگامی که برای بار دوم فرزندی به دنیا آورد هیچگاه اجازه نداد حتی به اندازه ی بریدن یک بند، نوزادش را از او جدا کنند، آخرین وصیت مادر به فرزند این بود که هرگز او را ترک نکند و از وی جدا نگردد، مرد مقداری غذا و تعداد زیادی بطری آب به اندازه ی چند روز در یک بقچه پیچید و با جنازه به سمت گورستانی نزدیک شهر به راه افتاد.
او برای اینکه به وصیت مادرش عمل نماید و نیز جنازه ی او را از جسم خویش جدا سازد برنامه ای در ذهن داشت...
هنگام راه رفتن به یاد آورد مادر هر چند وقت یکبار او را به اداره ی ثبت احوال میبرد تا شناسنامه ای برایش بگیرد، لیکن مسئول دفتر هر بار به او میگفت: باید نافش را ببری تا برایش شناسنامه ای صادر شود، تا زمانی که این بند را قیچی نکنی، این موجود زائده ای است از جسم و روح تو که مثل یک غده از جسم تو بیرون زده است و میبایست هر جا که میروی این توده ی مریض گوشتی را با خود بکشی، تا زمانی که این غده با توست، هم اسم توست...
حتی به چشمان او به عنوان یک انسان نگاه نمیکرد، بلکه در یک نگاه سرتاپای او را ورانداز مینمود، انگار به غده یا زائده ای چشم دوخته که از جسم زن بیرون زده بود...
در این افکار به سر میبرد که به گورستان رسید، روی تابلوی فروشنده ی سنگ مزار نوشته بود:
سنگ قبر ، رنگی و شاد ، برای بچه ها...
زنی شکسته را دید که با شکمی فرو رفته ایستاده و به شکم بر آمده ی گوری کوچک و جوان خیره شده بود ، گویا دنبال کودک درونش میگشت...
 خاکی نرم پیدا کرد، گره بقچه را باز نمود، بیل را برداشت، جنازه را روی زمین گذاشت، ایستاد تا اولین ضربه را به خاک بزند، ولی هنگامی که قد راست نمود سوزش شدیدی را در ناحیه ی اطراف ناف حس کرد، سنگینی جنازه و بندی که هنوز به رحم مادرش وصل بود این اجازه را به وی نمیداد تا به نحوی کامل روی پای خود بایستد، پس جنازه ی پیرزن را بر دوش نهاد، و با پارچه ای آن را بست، گره زد و محکم کرد تا به هنگام کار روی زمین نیفتد، خاک گورستان را به اندازه ی جسم مادر از روی زمین برداشت، هنگامی که گور آماده شد، گره های پارچه را باز کرد و خم شد، چون نمیتوانست قد راست کند، دو پای خود را بر دو طرف قبر قرار داد و جسم کفن پوش مادر را داخل آن گذاشت، روی گور باز، دمر خوابید تا با دست درون آن خاک بریزد، خاک را از اطراف قبر با دست جارو کرد و درون گور ریخت،  تا اینکه گور از خاک پر شد و او خسته و بی حال، روی گور مادر خوابش برد.
کابوسی عجیب به سراغش آمد، درون رحم مادرش تبدیل به یک پیرمرد شده بود، قابله ای مدام این جمله را بر زبان می آورد: زور بزن پیرمرد! مادرت دیگه مرده!
صبح شده بود، مردمی که برای دیدن سنگ گور مردگان خویش به گورستان آمده بودند مشاهده نمودند که مردی به صورت دمر روی یک قطعه خاک برآمده خوابیده است، لیکن هر رهگذری که عبور میکرد در چشمانش نفرتی بی اندازه موج میزد، سری به نشانه ی تاسف تکان میداد و میرفت، انگار که مرد روی قبر مشغول انجام کاری زشت است!
هیچ کس جرات حرف زدن با وی را به خود نمیداد، ولی همه در ذهنشان تهمت انحراف به او میزدند و تصور بدی از شیوه ی خوابیدن او در ذهن داشتند...
پیرمردی در گوشی به پسرش گفت: من میرم ولی تو اطراف قبر ننه ات کشیک بده تا این بره!
  مرد منتظر بود که خاک و مورچه ها پوست نازک نافش را تجزیه نمایند و بخورند، چند روز بدین منوال گذشت و او در همان حالت روی زمین خوابیده بود، لحظه ای نمیگذشت که شخصی در ذهنش به او تهمت انحراف نزند یا درگوشی با کسی در مورد او پچ پچ نکند، از آنروز که مرد با آن هیبت عجیب به گورستان آمد و با آن حالت روی قبر مادرش خوابید رفت و آمد مردانی که هر کدام با استخوانهای زنی در گورستان نسبتی دور یا نزدیک داشتند بیشتر شد، همه ی مرده هایی که به آنجا می آوردند مرد بودند و دیگر هیچ زنی را برای خاکسپاری به آنجا نمی آوردند، حتی چند مورد نبش قبر هم صورت گرفت!
 مرد بیچاره زیر آقتاب گردنش سیاه شده بود، طرف راست صورتش را آفتاب سیاه و طرف چپش را خاک گور سفید کرده بود، چند روزی میشد که جیره ی آبش ته کشیده و مردانی که از کنار او گذر مینمودند هیچ کدام حتی با یک دستمال نم دار لبهای خشک وی را تر نمیکردند، تا اینکه روز پانزدهم رسید و یک نوع حس سبکی به او دست داد، احساس کرد بند نافش از رحم مادرش جدا شده و افتاده، دست خود را روی خاک نهاد و سعی در برخاستن نمود لیکن با صورت روی زمین افتاد، دوباره تلاش کرد ولی پاهایش توان بلند شدن نداشتند، برای بار سوم تمام قدرت عضلاتش را به دست ها و پاهایش منتقل نمود و با حرکتی سریع از جای خود پرید، در یک لحظه صدای فریاد همراه با وحشت مردانی که در آن اطراف حضور داشتند درون گورستان طنین انداز شد، خون روی صورت و لباس مردمی که اطراف قبر مرده هایشان کشیک میدادند فواره کرد، مورچه های رازدار که هیچگاه آرواره هاشان را از هم باز نمیکردند پوست ناف را نخورده بودند و زهدان مادر به یکباره از دل خاک بیرون جهید... 

از کتاب سیرت یک دیوانه


  • mohammadbagher ahmadi
۰۱
خرداد

فرشته ی کوچولوی من!
واقعه ای تلخ در زندگیم اتفاق افتاده که هیچوقت برام کهنه نمیشه، یکبار شاعری روی کاغذ نوشت: این نیز بگذرد...
ولی این نمیگذرد...
اگر میگذشت بعد از این همه سال نمیگفتم: این!
 میگفتم: آن!
چند وقت پیش با پای برهنه و زخمی کنار در ورودی مترو نشسته بودی و من اومدم طرفت و هزار تومان صدقه سری به تو دادم،
تو گفتی: عمو صورتت رو بیار نزدیک!
 و من فکر کردم که میخوای بابت دادن اون پول صورتم رو بوس کنی، ولی در گوشم چیزی گفتی که من رو منقلب کرد...
تو گفتی: عمو سی و پنج هزار تومن پول داری تا من برای خودم کفش بخرم؟
و من با حالی آشفته، شونه هام رو بالا انداختم و گفتم: ندارم!
فرشته ی کوچولو!
من رو ببخش!
من بهت دروغ گفتم!
من دقیقا سی و پنج هزار تومان پول در جیب خودم داشتم!
و از اینکه تو همین مقدار پول رو که در جیبم بود از من تقاضا کردی حالم دگرگون شد و تمام بدنم لرزید!
تو از کجا میدونستی که تمام پولی که اون روز همراه داشتم سی و پنج هزار تومان بود؟
فرشته ی کوچولو!
شاید اون کفشی که پشت ویترین مغازه دیده بودی قیمتش به اندازه ی تمام دارایی من در اون روز بود...
شاید رنگش صورتی بود...
شاید هم قرمز!
احتمالا رنگش قرمز بوده، چون دختر بچه هایی به سن تو کفشهای قرمز رو بیشتر میپسندن!
فرشته ی کوچولو!
من اون پول رو برای خرید کفش در جیبم گذاشته بودم!
کفشی برای پای فرشته ی کوچک دیگری که در راه بود...
اگر کفشی نو بهت هدیه میدادم، آرزو میکردم هیچوقت کهنه نشه!
یا اینکه تو مجبور نباشی اینقدر راه بری...
کاش کفشی بود برای پای بچه هایی مثل تو که هیچوقت کهنه نمیشد...
کاش بچه هایی مثل تو مجبور نبودن اینقدر راه برن تا کفشهاشون خیلی زود کهنه بشه...
کاش بعضی از بچه ها مجبور نبودن اونقدر روی یک صندلی چرخدار بنشینند که کفشهاشون همیشه نو بمونه و هیچوقت کهنه نشه...
فرشته ی کوچولو!
من اون روز بهت دروغ گفتم...
من درست سی و پنج هزار تومان پول در جیب داشتم...
من درست سی و پنج هزار تومان پول بابت خرید اون کفشها به فروشنده پرداخت کردم...
همون مقداری که تو از من خواسته بودی برای خرید یک کفش واسه پاهای برهنه و زخمی ات...
من میدونم که تو به دروغم پی بردی و من رو نفرین کردی...
چون هیچوقت کفشی که برای فرشته ی کوچولوی خودم از فروشگاه سیسمونی خریدم به پاهاش نرفت...
هیچوقت پاهای دختر من اندازه ی کفشهایی که براش خریده بودم نشد...
اون در رحم مادرش مرد...
ولی کفشهاش هنوز هست...
اگر روزی این نامه رو خوندی به این آدرس بیا تا این کفشها رو بهت هدیه کنم...
خوبی این کفشها اینه که هیچوقت کهنه نمیشن...
چون تو هیچوقت نمیتونی اونها رو بپوشی...

از کتاب سیرت یک دیوانه

  • mohammadbagher ahmadi